جمعه صبح بیدار میشم و کمی بهترم منتها نای سر  کار رفتن ندارم. یک ماهیچه  انداختم توی زودپز و ایشان را با آبمیوه و موز راهی کردم.پکمی لوبیا چشم بلبلی هم گذاشتم بپزه و برنج خیساندم. تند تند خانه را گردگیری کردم و جارو کشیدم. یکسری لباس انداختم توی ماشین و بیرون پهن کردم و سری دوم را ریختم که وقتی برگردم بیرون پهن کنم،  دوش گرفتم و اسموتی خودم را درست کردم و رفتم سر کار،  کارم کمه و حوصله ام سر میرود؛  خودم هم آن بخش تنهام یعنی آفیس مال خودمه. برای خودم یک چای سبز درست کردم  و خرید هم رفتم؛  نان،  شیر،  دورقم پنیر و دوتا شیر بادام برای خودم و پد و یک غذا برای فرشته کوچولوم. دو کارم به پایان رسید و به سمت خانه برگشتم. چراغ بنزین روشن بود ولی حال بنزین زدن نداشتم. 

تقریبا ۳ بود که رسیدم خانه و برنج را دم کردم؛  لباسها را بیرون پهن کردم و  تا خریدها را جمع کنم ایشان رسید و ناهار آماده بود که خوردیم و ایشان ظرفها را چید توی ماشین و من یک چرت زدم و ایشان خوابید تا ساعت ۶-۷ و بعدش رفتیم پیادهروی و شب آرامی داشتیم. 

دوست فرشته کوچولو آمد و زندگی را به هم ریختند.

مدیتیشتم سر جاش بود امروز و به آرایشگرم پیام دادم که هفته آینده موهام و ابروهام نیاز به مرتب کردن دارد. 

شنبه صبح زود بیدار شدم. نانها را سس میزنم و کالباس ها را روش میگذارم و به شکل مثلثها کوچک برش میزنم؛  مرغ و گوشت و پنیر ورقه ای و توی یک سبد حصیری  کاغذمیاندازم و ساندویچها را توی آن میچینم؛  آماده بردن که ایشان میگوید هر وقت آمدی خودت بیاور! 

کمی جمع و جور میکنم و ماشین را هم روشن میکنم. ساعت ۱۰.۳۰ میروم بیرون؛  بنزین میزنم قبل از همه چیز و بعد ساندویچها را میبرم برای آفیس ایشان و چک میکنم کم و کاستی ها را. خیلی خرید دارم از میوه و سبزیها تا سوپر مارکت؛  یکسری از خریدها را توی ماشین میگذارم؛ دوستی خندان و مهربان رو در روی من درمیاید و بقیه خریدهامان را با هم انجام میدهیم و دست آخر یک کافه دنج میرویم و بیش از یک ساعتی حرف میزنیم. به پسرش زنگ میزند که ناهار بخورید که من با ایوا هستم و از با هم بودن شاد میشویم. آشنایی ما بودن هم زمان در جایی برای کار بود و نه من رفتم و نه این مهربان؛  انکار پازل خدا برای آشنایی با این گلبانو چیده شده بود. 

سوار ماشین من شد و با هم رفتیم آفیس ایشان که شیر و بیسکوییت و قهوه را بهشون بدهم؛  چند تا ساندویچ مثلثی هم آوردم برای دوستم. 

بعد هم رساندمش جایی که ماشینش بود و برگشتم خانه. خریدها را جا به جا کردم و ایشان هم میرسد و تشکر کرد  برای ساندویچها و چند تاش هم مانده بود،  استراحتی میکنیم و غروب میرویم دم دریاچه و کلی راه میرویم و در راه برگشت ایشان  هم بنزین میزند  برای شام املتی با فلفل درست میکنم چرا  فلفل ها تند نیستند؟  

امروز زنی در باد خنک غروب لباسها را جمع میکرد با بغض؛  دلتنگ صدایی بود. هیچکس این دلتنگی را نفهمید جز خدا و خودش و دل تنگش.

پ.ن. ساز دلم ناکوک است.

نظرات 1 + ارسال نظر
یارا شنبه 30 بهمن 1395 ساعت 15:47 http://mororroz.blogfa.com

میشه فرشته کوچولو رو معرفی کنید .

یک هاپو کوچولو ❤️

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد