پستی بسی طولانی

باران شدیدی میبارد و شب سردیست. هوا کم کم رو به پاییز میرود. شبها طولانی میشوند و دمنوش گیاهی مهمان میزمان میشود. 

برای خودم دمنوش دارچین و پوست پرتقال درست کردم. فرشته کوچولو در حال خرابکاریست. خدایا شکرازاین همه آرامشی که دارم و از اینکه از هر چیز بهترینش را دارم. خدایا شکرت. 

غروب زیر نم نم باران رفتم بیرون با فرشته کوچولو و دوستش. که حسابی بازی کنند. باران شدیدی میامد و زیر یک آلاچیق نشستیم و با دوستم گپ زدیم. تمام روز بیحال بودم و حال سرما خوردگی داشتم. برای شام سوپ داشتیم و کمی هم بورک.ایشان و مادرش رفتند بیرون و من هم در نبودشان خانه را تمیزکردم چون تمام هفته سر کارم. 

مادر ایشان دوشنبه آمد ولی من سر کار بودم. قبل از رفتن از ۷.۳۰ تا ۹ خانه را تمیز کردم و دوش گرفتم و رفتم سر کار؛  کار و کار و کار. دوستی زنگ زد و برای شام آخر هفته دعوت کرد. برگشتن از شیرینی فروشی کمی شیرینی و کراسان خریدم و رفتم به سمت خانه. تنم را شستم و ماشین را خالی کردم و چای دم کردم. برنج را هم دم کردم که ساعت ۷.۳۰ شام بخوریم. رفتیم پیاده روی و برگشتیم شام قیمه  با سالاد زیاد خوردیم و  با مادرم صحبت کردم و کمی فیلم  تماشا کردیم و خوابیدیم. 

سه شنبه دوباره برای خودم و ایشان میلک شیک درست کردم و خانه را طی کشیدم.دوش و پیش به سوی کار. برای ناهار سالاد هم برده بودم؛  قرار بود شام بیرون برویم. خیلی خسته بودم و سر راه ماست و کلوچه و گردو خریدم و ایشان را هم برداشتم  و رفتیم استیشن تا ماشینش را بردارد و برگشتیم خانه. و مانند همیشه مادر ایشان دبه کردو گفت یک املت درست کن یا ماکارونی. گفتم من خسته ام درست دو ساعت توی راه بودم و حتا یک پیشدستی هم نمیتوانم بگذارم. گفت خوب برای خودت سالاد درست کن!!! گفتم ظهر سالاد خوردم. آنها رفتند پیادهروی و منم کمی پاکسازی کردم خودم را و آبی روی تنم ریختم؛  آخرش هم رفتیم از بیرون پیتزا گرفتیم که طبق معمول من سبزیجات گرفتم که میگفت برای من نخر از مال تو میخورم! ۵ تا پیتزا گرفتم برابر با یک رستوران رفتن! 

حالا میفهمم ایشان چرا از زندگی لذت بردن را بلد نیست!

چهارشنبه صبح خانه ماندم و برای خودم اسموتی درست کردم؛  به ایشان هم دادم با یک کراسان کره و عسل و کمی میوه و برای ناهارش هم پیتزا دادم. کلی لباس و پتوی مهمان شستم و  برای عزیزی که همرا ه مادر ایشان بود برنج سفید دم کردم با لوبیا پلو همرا ه با ۳ مدل خورشت که هفته قبل برایش درست کرده بودم و توی فریزر بودتا با خودش ببرد چون دانشجو و مجرد است. یک پیاده روی رفتیم نزدیک ظهر؛  ناهار پیتزاها را خوردیم و عزیز را دور هم رفت. برای شام مواد کلم پلو درست کردم  و وسایل سالادشیرازی آماده کردم و از مادر ایشان خواستم فقط رادم کند. کمی میوه و طالبی روی  میز گذاشتم.  دلم میخواست مارکت بروم که خوب دیر میشد برای کار؛  ۲ دوش گرفتم و رفتم سر کارو برای  خودم میوه بردم و تا شب ماندم و کارهام خوب به پایان رسید. یک سری هم خرید  کردم از سوپر مارکت؛  کرفس و طالبی و کمی غذابرای فرشته کوچولو،  شیرو خرد ریز با یک سالاد میخرم و با با ترولی آمدم توی آفیس. و وسایلم را گوشه ای گذاشتم. من همیشه  سر کارساکتم و هدفونم  را میزنم و کارهام را انجام میدهم؛  سالادم را میخورم و کار میکنم و کار میکنم. و قت رفتن به خانه  شد و دم غروب باد پاییزی میوزد. ۹ خانه هستم؛  مادر ایشان هم یک برنج خوبی دم کرده بود و سالاد خوشمزه ای و من بیشتر سالاد خوردم و کمی کلم و برنج چون ظهر پیتزا خورده بودم. خیلی خسته بودم و جمع وجور کردیم و خوابیدیم. 

چون دوباره فردا صبح باید سرکار میرفتیم. 

۵ شنبه کارم زیاد بود و زیاد رو به راه نبودم. اما رفتم چون کارهام عقب می افتاد؛  توی راه موسیقی آرام گوش میدهم و اسموتی را میخورم. داروم آماده است و باید بگیرم ولی وقت ندارم. برای ناهارم میوه دارم؛  با همکاری که نابلد است کار میکنم. توی آفیس هیچکسی نیست،  همکارم با یک جعبه دونات بر میگردد و به اصرار یکی برایم میگذارد. میگویم من نصف میخورم ولی اشتباه  کردم  همه را همرا ه چای سبز میخورم،  از سوپر تن ماهی میخرم ولی خامه نمیخرم؛  ۵ خانه هستم و برای شام پاستا با تن ماهی بدون خامه به سبک ایتالیائی با سالاد فراوان؛  

باغ را آب میدهم  با مادر ایشان و میرویم پیاده روی که ایشان میرسد و ما میرویم. کل آشپزی نیم ساعت هم نمیشود و همه حسابی میخورند. 

اینروزها فرشته کوچولو بدقلقی میکند  و درست غذا نمیخورد. کمی تی وی میبینیم و با خواهر ایشان حرف میزنم؛  مادر ایشان اصرار دارد برویم خانه یکی از آشنایان سببی دورش! ایشان بی پرده میگوید خسته است و تنها یک روز تعطیل دارد و من هم در اتاق به تا کردن لباسها مشغولم. 

شام تند و فلفلی خوردیم همه و خوب میخوابم شب را! خوابی  با سفر به دنیای دیگر. 

جمعه قبل از بیدار شدن مادر ایشان تمیزکاری  را شروع میکنم  و در حال جارو هستم که بیدار شده و به زور جارو را میگیرد از من. با هم صبحانه میخوریم, البته من میوه میخورم و کآرم را ادامه میدهم و ساعت ۱۰.۳۰ تمام میشود, مادر ایشان طی میکشد. ومن میروم دوش میگیرم. ناهار هم کشک بادمجان داریم که آماده است. با مادر ایشان  ساعت ۱۱ بیرون میرویم و خرید میکنیم. کمی خرید خانه هم دارم که انجام میدهم. مادر ایشان ۴ تا تیشرت خرید و منم دوتا  برای ایشان و دو تا شلوار جین برای خودم و یک بافت گشاد و نازک برای پاییز و سر کآرم که باید حتمی زیرش چیزی پوشید. بقیه خریدها را انجام دادیم و بستنی خوردیم و زود برگشتیم خانه ساعت ۲.۳۰. خوب ایشان تا ۴ نیامد و ما  هم گفتیم کاش بیشتر بیرون میماندیم.

بورک را توی فر می گذارم کنارکشک بادمجان باشد برای ناهارمان.   ایشان آمد و ناهار خوردیم و کمی استراحت کردیم و من ۵ رفتم ابروهام را برداشتم و مو کوتاه کردم و ۶ برگشتم خانه. ایشان دوش گرفت و منم موهام  را درست کردم و آرایش کردم و رفتیم بیرون با دوستان ایشان قرار داشتیم و ایشان انقدر عجله و استرس داشت و ما زودتر رسیدیم و بقیه نزدیک نیم ساعت بعد از ما رسیدند و تازه خانمهاشون هم نبودند و وصله ناجور بودم. آنها فقط درباره کار حرف زدند و صدای موزیک خیلی بلند بود و آنجا بود  که فهمیدم من اهل هیچی نیستم. نه رقص و نه درینک, آب خوردم با نان  برشته و کمی سیب زمینی! تو دلم میگفتم کاش خانه مانده بودم و خستگی یک هفته از تنم بیرون  میرفت ولی آنجا بودم, در پشت بام یک بار  میان صدها غریبه تنها خوبیش ستاره های آسمان بودند  که از لا به لای ابرها به من چشمک میزدند.  ۱۰.۳۰ برگشتیم به سمت خانه و کمی توی کوچه بن بست مان با فرشته کوچولو بدو بدو کردیم و صورتم را شستم و لباس خواب پوشیدم و خزیدم توی تخت.

شنبه هم سر کار میروم.

ایشان ساعت ۸.۱۵ گفت ایشان دیرت میشه و میچرخم و بلند میشوم. لباس میپوشم, حس غریبی دارم دوش نگرفته سر کار میروم! اسموتی را درست میکنم با میوه؛ ایشان میگوید برو خودمان صبحانه و ناهار درست میکنیم!!! گفتم من تا ۵ سر کارم. زودتر بیرون میروم و از فروشگاهی شیرینی میخرم و به محل کارم میروم. خیلی کار دآرم طوری که وقت ناهارم هم میپرد. کمی دیرتر از سوپر سالاد میخرم و برای خانه هم خرید میکنم برای بچههای آفیس یک بسته کاپ کیک میخرم و روی میز هرکی یکی میگذارم. درست به اندازه است! خودم سالادم را میخورم و کارهام را انجام میدهم. همکاری میگوید تو فرشته ای! و من فکر میکنم چه قدر مهربانی نایاب شده که یک کاپ کیک تو را فرشته میکند. تا ۴ کار میکنم و به سمت خانه میروم؛ سر راه یک گلدان ارکیده هم میخرم و خانه میروم. ایشان و مادرش ناهار رفته اند رستوران مکزیکی!دوش میگیرم و موهام  را خشک میکنم و درست میکنم. گرسنه هستم وخسته. دلم میخواهد بخوابم و کمی  دراز میکشم. ایشان گیر پسوردی داده که یادم نیست و اصلا مهم هم نیست!مادر ایشان به بستگان سببیش زنگ میزند و برای فردا شب قرار میگذارد  و یک دروغ شاخدار میگوید! حالا عزا گرفته که آبرویش رفته!گفتم از ابتدا دروغ نبایدگفت و تا شب  هی دروغ دیگر جور میکرد برای ماله کشی! شیرینیها را در ظرف دوستم ریختم و به سمت خانه اشان رفتیم, مادر ایشان پرسید ارکیده چند شد گفتم ۲۵ دلار. گفت وااای چه زیاد؛ من فردا شب چی بخرم!!شب  بسیار خوبی بود و با میزبان مهربان و بسیار هم خوش گذشت. حالا مادرایشان از حال و روز دوستم میپرسد که چه قدر دارد و در میاورد و خانه شان چند متر است و........

۱۲ به خانه بر میگردیم و باران ریزی میبارد؛ مسواک و صورت شستن و خواب. فردا خانه خواهم  ماند.

یک ایوای خسته از خواب بر میخیزد برای صبحانه نیمرو درست میکند و کمی حال سرما خوردگی دارد و خودش هم نان و پنیر و نیمرو میخورد. کار چندانی نیست و هوا هم بارانیست. برای ناهار سوپ و زرشک پلو با مرغ میپزد و تبلتش را میآورد و آن پسورد گمشده را زنده میکند و غر غر ایشان ساکت میشود.

دوش آبگرم میگیرم و تنم کوفته است؛ ناهار میخوریم و باران تند و تندتر میشود و من بیتاب بی سقفها هستم.
در کودکی ما کتابی بود که داستان آن درباره یک  روز بارانی بود  در جنگلی و حیواناتی که تک تک زیر یک قارچ پناه میگرفتند و همه زیر قارچ جا شدند از بزرگ و کوچک چرا که قارچ بزرگ بزرگ شده بود. آن قارچ از  مهربانی و عشق بود که بزرگ و بزرگتر میشد. از همدلی حیواناتی که کنار هم بودند.


مهمانی بستگان مادر ایشان هم نمیروم. قیافه اش در هم میرود ولی من این راه را آزمودم و آسیب هم دیده ام. برای همین  که کناره میگیرم از آدمهایی که تهمت میزنند و از پا میاندازند و منکر میشوند.یک بسته شکلات میدهم دستش و به ایشان میگویم کل هم بخرد. 
خودم برای خودم تنها  میمانم, با فرشته کوچولو و دوستش و دوستم پیاده روی میرویم زیر باران. در الاچیقی پناه  میگیریم. حرف میزنیم و میخندیم و به خانه برمیگردیم. تن خیس و گل شده از باران را میشوییم. یک دمنوش پرتقال و دارچین درست میکنم. خانه را غرق نور شمع میکنم و دلم را با نور وجودت گرم میکنم خدای  مهربانم.

نظرات 1 + ارسال نظر
mehdi دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت 17:10 http://pouch.blogsky.com

به رسم اتفاق به وبلاگ شما رسیدم.
تبریک

سپاسگزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد