مکالمات خودم و من

پنجشنبه صبحه زوده و توی تخت دارم فکر میکنم که  بعد از ظهر باید سر کار بروم و چه کار کنم! بروم یا نروم. ساعت ۷.۳۰ ایمیل راهی میکنم که من امروز از خانه کار میکنم. چون از رفتن و رانندگی خسته ام. بلند میشوم و برای ایشان کراسان با کره و عسل و شیر موز میگذارم و برای ناهارش تن ماهی با سالاد.  برای خودم شیر موز درست میکنم. دوست دارم توی تخت بمونم ولی یادم میاد امروز باید آثار بریز و بپاشهای دیروز را پاک کنم. تند تمیزکاری میکنم،  مادر ایشان بیدار شده و چای دم میکند و صبحانه میخوریم،  کمی کره و مربای هویج میخورم و کمی بیشتر و کمی بیشتر.  اسفناج ها را توی آب سرد ریختم و مادر ایشان آبکشی میکند و خرد میکند. گوشت را  در زود پز میریزم و پخته میشود. مادر ایشان اسفناجها را خرد میکند و من بسته بندی میکنم. 

نان نداریم زیاد؛  یادم باشد نان بخرم. کاش سر کار رفته بودم و برگشتن نان میخریدم. 

کارهام تا ۱۱ تمام میشود و از ساعت ۱ باید کار کنم،  دوش میگیرم و لباس میشورم و آماده کار میشوم. یادم به ناهار میافتد؛  اگر تنها بودم سیب میخوردم،  یک لیوان  آبمیوه! مادر ایشان کدو میخواهد؛  دو تا کدو را کلفت کلفت حلقه حلقه میکند و در فاز  اقمو بصلاه است و میرود  به نماز. کدوها را یکسان برش میزنم و گوجه را حلقه حلقه میکنم. قبول باشد گویان تخم مرغ در آن میشکنم با کمی ماست و نان و این ناهار ماست. ساعت شد ۱.۴۵ دقیقه. ظرفم را در ماشین می‌گذارم و به آفیس میروم؛  لپتاپم را روشن میکنم و کارم راشروع میکنم. از خانه در میتینگم و مادر ایشان با تعجب من را  نگاه میکند. دوباره به نماز است؛  فنر تخت ناله میکند و میتوانم بفهمم رکعت چندم  است. هیچگاه معامله  با خدا و چرتکه انداختن را نفهمیدم؛ حتی معنای ثواب را نمیفهمم. برای من اینها معامله است تا عبادت،  

تا عصر کار میکنم؛  دراز میکشم و چرتی میزنم بعد از کار. مدیتیشنم به راه است. گوشت هم آماده است؛  آلو بخارا را توی کاسه آب میریزم و مادر ایشان سنگهایش را چک میکند. اسفناجها را با سلیقه خرد کرده و به خورشت اضافه میکنم و آلوها را هم همینطور؛  یک آلو گوشه لپم میگذارم. 

مادر ایشان به باغ میرسد و عشق آب بازیست! 

یادم باشد سطلها را بیرون بگذارم؛  برای پیاده روی میرویم که ایشان میرسد. فرشته کوچولو دبه میکند و راه نمیاید. ایشان خسته با ما راه میاید. زود بر میگردیم؛ چای نداریم  ولی شام داریم. ایشان چای  میخواهد و میخورد. 

کمی بعد شام و دیگر هیچ؛  اینروزها عمر من است که مانند آب روان از دستم میرود.

چه زود رسیدم به این سن؛  چه زود گذشت. 

چند سال دیگر از این پیرترم! در میانه ۴۰ ایستاده ام و روزهای پر هیاهو را عمر حساب میکنم. 

نظرات 2 + ارسال نظر
رابعه جمعه 23 آذر 1397 ساعت 21:52

سلام من تازه باهاتون آشنا شدم منظورتون ازاینکه سطلها رو بیرون میذارین چیه

سلام رابعه جان؛ خوش آمدی. ما سطلهای بزرگ داریم بیرون از خانه که آشغالها را در آن می‌گذاریم و هفته یکبار می‌آیند و میبرند.

نگار یکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت 17:18 http://a-self-raised.blogsky.com/

سلام
از اول و وسط و آخر وبلاگ، پست‌های زیادی رو خوندم. حدس زدم ساکن ایران نیستید. البته کشف نکردم ساکن کجایید. من هم آرزو دارم از ایران برم. روزها و لحظات شاد و پرباری رو براتون آرزو دارم.
وقت خوش

سلام
ممنون که وقتت را گذاشتی برای خواندن روزمرگیهایم. درسته ساکن ایران نیستم. امیدوارم هر چه خیره سر راهتون قرار بگیره و موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد