جنگل

شنبه صبح  که بیدار شدم و ایشان رفت سر کار. مادر ایشان هم بیدار شد و منم ماندم توی اتاقم  و مدیتیشن کردم. دست و صورتم را شستم و چای دم کردم. سلامم را به سردی جواب داد،  دوست داشتم بشینم باهاش حرف بزنم که چرا ناراحتی از اینمه ایشان کاری برام میکند! کمی  بعدش با خودم گفتم چه اهمیتی دارد،  مهمان دوروزه که نه چند ماهست. مهم اینه که بفهمه من مانند قدیم نیستم و دیگه با کاراش حرصم را نمیتونه در بیاره و اعصابم را بهم بریزه.  مهم اینه که بیخیال خیلی چیزها شدم. سر صبحانه از دامادش گفت که وقتی دخترش پ-ر-یو-د میشه به زور میبرش جگر و قلوه بیرون میخورند. گفتم چه شوهر با فهم و شعوری هر چند که خوردن جگر چیز خوبی نیست اما همین قدر که شعورش میرسد مراقب زنش باشه خیلی خوبه؛  خدا پدر و مادرش را بیامرزد. 

چند سری لباس توی ماشین ریختم و به داستان یک بام  و دوهوا فکر میکردم. 

ناهار خورشت بامیه با مرغ درست کردم که کنارش آش رشته و غذای دیشب هم بود. کار چندانی نداشتم و رفتم سراغ بوفه طبقه  بالا ودوتا کمدش را تمییز و مرتب کردم. انگار همین دیروز بود که عکس دوستم با شوهرش را روانه سطل کردم. انگار همین دیروز بود که پدرو مادرم کنارم بودند و دلم خوش بود. کمی هم پاکسازی کردم و به خودم هم استراحت دادم حتی خوابیدم. 

برنج دم کردم و ایشان ساعت ۴ آمد،  هر کاری کردم مادر ایشان  غذا نخورد و منم که میل نداشتم. ناهار دیروقتمان را خوردیم و ظرفها را جمع کردیم و ماشین را روشن کردم و هرکسی رفت جایی برای استراحت. من مدیتیشن کردم. ایشان از خواب بیدار شد و رفت سراغ باغ و من هم به کارهای خانه رسیدم. چای دم کردم و میوه و شیرینی گذاشتم و کلا سرم گرم کارهای خودم بود. مادر ایشان هم رفت تا به ایشان کمک کند. 

لباسها را از روی بند جمع کردم و لباس پوشیدم تا با فرشته کوچولو را ه برویم. مادر ایشان از همکاری و همراهی حرف میزد و با من نیامد. دوست داشت منم بپرم اره دست بگیرم و درخت هرس کنم. شرمنده! البته ما شاخههای خشک و قطع شده را جمع میکردیم و همه کار را ایشان انجام میداد. 

روزها کوتاه  شدند، کاکاتوها آسمان را قرق کرده بودند. 

با فرشته کوچولو به جنگل کوچک نزدیک خانه رفتیم،  نه ترسناک بود و نه وهم انگیز،  صدای شب بود و پرندگان و سوت مرغکی از لا به لای شاخه ها،  صدای باد بود و رقص درختچه ها،  صدای افتادن زرد برگها  و روی چوب را رفتن بود. بو رطوبت،  خنکی،  اکالیپنوس،  بوی خاک،  بوی جنگل بود. آرامش بود. خدایا شاکرم،  ممنونم،  ممنونم،  ممنونم.

هوا کامل تاریک شده بود که به خانه برگشتیم. آنها هنوز در باغ بودند. 

کسی شام نخورد. استیج دیدند و رفتیم تن به تخت سپردیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد