باقلوا

پنجشنبه صبح دوست دارم بروم پیاده روی اول صبح ولی  تا ایشان میرود ساعت ۸.۴۵ دقیقه است و من ۱ ساعت وقت دارم  تا قرارم با دوستم. دوش میگیرم و موهام را درست میکنم و کمی آرایش میکنم،  دوسری ماشین را  ر وشن میکنم و بیرون پهن میکنم در آفتاب. کمی میوه میخورم و داروم را با یک مسکن میخورم و کلی آب مینوشم. میرونم دنبال دوستم و مادرش و هنوز آماده نبودند.کمی نشستم و ساعت ۱۰ را افتادیم. رفتیم خانه دوستم و امانتی هام را گرفتم و خوشحال و خندان و شاد از داشتن نهالهام،  تازه دوستم برای دوست دیگرم و مادرش هم کلی چیز داد. دوست داشت پیشش بمونیم اما  نماندیم چون اسباب کشی هم داشت وسایلش را داشت میبست و کلی کار داشت. 

رفتیم ایکیا.  آنجا من چهار تا گلدان بزرگ خریدم برای گل و گیاه هام و شمع و یک ماگ با رنگ خاص که یاد ایام قدیم میانداخت من را. یاد روزگاری که زندگی زیبا بود و من کودک بودم قبل از طوفان سهمناک،  قبل از طاعون که نابود کرد همه چیز را. انگار برگشتم به آن دوران خوب و هر بار از آن استفاده همان احساس به سراغم خواهد آمد. همین الان یک چای سبزدرست کردم  در ماگ محبوبم. 

دوستم هم کلی خرید کرد و مادرش هم همینطور و قرار شد ناهار برویم جایی که فلافل بخوریم. رفتیم ناهار خوردیم و دوستم حساب کرد چرا که  چند ماه قبل رفتیم بیرون من پول ناهار را دادم! خودم که یادم نبود ولی یادش مانده بود. سر راه هم رفتیم مغازه و اجناس ایرانی بخریم؛  مربای هویج خریدم با قلوه برای فرشته کوچولو،  سوسیس پنیر و رشته آش و پنیر،  همینطور زیره و سیاه دانه برای نانوایی و نان هم خریدم. خواستم باقلوا بخرم که آنی نبود که میخواستم،  شیرینی عید را هم آورده بودند ولی نخریدم تا بقیه مغازه ها را هم ببینم. سر راه بنزین زدم و برگشتیم خانه. 

اول دوستم را رساندم با مادرش  وتا خریدها را را از ماشین با مادرش در بیاوریم دوستم رفت داخل خانه و با یک بسته باقلوا که مادرش  از ایران آورده برگشت. خدایا شکرت؛  هر چیزی که از دلم میگذرد مهیاست. شکرت شکرت شکرت. 

برگشتم خانه ولی حالم اصلا خوب نبود؛  چند لیوان آب خوردم و لباسم را عوض کردم و توی تخت دراز کشیدم. حالم خیلی بد بود،  انگار سرم بزرگ شده بود و در حال انفجار بود. تمام گردن و کمر و پاهام درد ناک بودند.  قلبم هم طپش نامنظم داشت. گفتم شاید رفتنیم به همین سادگی! فرشته کوچولو را بغل کردم و بوسیدم. کنارم روی تخت دراز کشید و من بیهوش شدم و شاید مردم. یک ساعت بعد بیدار شدم،  حالم هنوز بد بود،  سردرد بدی داشتم،  درد داشتم. حتی مسکن هم کمکم نکرد. کمی شیرینی خوردم و دوباره آب نوشیدم. کمی نشستم و هیچ کاری نکردم. 

بهتر شدم و رفتم باغ را آبیاری کردم. رختها را جمع کردم. شکلات خوردم.

آمدم سراغ حسن یوسفم و کلی قلمه زدم توی شیشه های بزرگ و کوچک. خانه ام حسابی ریخت و پاش شده بود ولی فردا روز تمیزکاری است و همه چیز را رها میکنم. ایشان زود میرسد و چای دم میکنم. با فرشته کوچولو میروم پیاده روی و مادر ایشان زنگ میزند برای احوال پرسی. برای شام پیتزا درست میکنم با نان سیر. میخوریم و جمع میکنم و میرویم که بخوابیم. مانند همیشه ساعت ۳.۳۰ از خواب بیدار میشوم و حالم چندان خوب نیست. مدیتیشن هم انجام میدهم و حالم بهتر میشود و خوابم میبرد دوباره. 



نظرات 1 + ارسال نظر
یارا جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 20:54 http://mororroz.blogfa.com

بمن باقلوارو به خاطر شیرین بودن زیادش دوست ندارم .
ولی از اونجایی که شیرینی محبوبیه . نوش جونتون .

خیلی هم شیرینه؛ پس از خوردنشان حس بلور زدن پیدا میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد