شادم

باد از لای پنجره به اتاق میخزد و شاخه های بن سای میرقصند. شب پر جیرجیرکیست و گاهی یک قورباغه ناکوک میزند. تا به حال فکر نکرده بودم که جیرجیرک لالایی  شبانه می گوید. ایشان که درختها را هرس کرده نور خانه همسایه را میبینم؛  حس میکنم تنها نیستم. یاد حیاط مادربزرگم میافتم که چراغها ی حیاط همسایه ها را  دیده میشد و شب نشینی هایشان شنیده میشد. انگار همسایه ها با هم زندگی میکردند با اینکه خانه ها بزرگ و با  فاصله بودند. همه حیاطها یک چراغ بزرگ گازی در قلبشان داشتند. مال مادربزرگ کنار یک نیمچه  استخری بود که رویش یک یاس سایه انداخته بود و شبها یاسها دانه دانه آب را خوشبو میکردند. خدا رحمتت کند. 

امروز باید این خانه بی سامان را سامان میدادم و پست هم میرفتم و کمی خرید داشتم. اما اول صبح ۴۰ دقیقه ای رفتم پیادهروی در خنکای صبح. کابینتهای آشپزخانه را تمیز کردم و این آخرین فاز کارهای خودم برای خانه تکانی  بود. طبقه اول را تمیز کردم،  جارو و گردگیری و تمیز کردن دستشوییها. کلینر هم  وقتش پر است و مانده شیشه ها که ایشان قول همکاری داد. همکارم  زنگ زد که ایوا کجایی؛. بیا که دلتنگیم. گفتم چند هفته دیگر.

امروز گندمها را از آب خارج کردم و در یک پارچه سفید مرطوب گذاشتم. چندروز دیگر سمنو پزون دارم. تا ۱ کارهای خانه تمام شد و فقط طی مانده بود؛  دوش گرفتم و ۱.۳۰ رفتم پست و بعد هم سوپر و شیر. آرد،  آب نارگیل و تنقلات و غذا برای فرشته کوچولو و برای خودم شکلات میخرم. من اصلا شکلات دوست ندارم!!! برای ناهار از دیشب پیتزا داریم و برای شب قورمه سبزی درست کردم.  وقتی برمیگردم ایشان هم تازه رسیده و دو برش پیتزا میخوریم. بعد زمان خواب است و ایشان روی تخت و من در اتاق آفتابگیرم درست ۱ ساعت میخوابم. ایشان هم خوب استراحت میکند. هوا کمی گرم است؛  پس کی تابستان بقچه اش را میبندد؟  چای دم میکنم و خانه را طی میکشم ؛  ایشان باغ را آبیاری میکند. ایشان چای میریزد که با باقلوا بخوریم  و من ولع شیرینی دارم. برنج را دم میکنم و نزدیک غروب با ایشان میرویم پیاده روی. امروز روی هم بیش از ۱۰۰۰۰ قدم راه رفتم. به ایشان میکویم این پاجوشها را در آوردی بده به من بکارم. میپرسد کجا که گفتم در را ه و جنگل تا یک درخت از ما یادگار بماند.  برمیگردیم و یک ماست و خیار درست میکنم و با شام میخوریم. و زود جمع میکنیم. ایشان استیج  نگاه میکند و من هم کمی کتاب میخوانم. 

امروز فکر میکردم من از خدا شاکرم ولی از این پس میخواهم برای هر چیزی که به  دستم میآید از همه کسانی که در گیر بودند  هم تشکر کنم. حالا از میوه هام شروع کردم،  ازکسی که کاشته،  نگهداری کرده،  چیده و به دست من رسانده که در یک غروب طعم  خوش هلو کامم را شیرین کند سپاسگذارم. از دارنده و گرداننده این پازل بیشتر. 


پ.ن. نوروز در خم کوچه  است و دلم  ازشادی میلرزد. 

نظرات 1 + ارسال نظر
یارا سه‌شنبه 24 اسفند 1395 ساعت 12:09 http://mororroz.blogfa.com

کاشتن درخت در جنگل چه ایده جالبی است . آفرین .

تخم گل و هسته میوه هم خیلی خوبه؛ زود جواب میدهد. من معمولا میکارم توی گلدون و قتی سبز شد یکجایی میبرم و جاش میدهم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد