عیدانه

سبزه هام قد کشیدند اما هنوز هفت سین ندارم. گفتم یکشنبه میچینم هفت سینم را به امید خدا. 

خدایا چه قدر این سال زودگذشت. 

۶ صبح هوا تاریک بود و  ماه هم توی آسمان بود! مدیتیشنی انجام دادم تا ۸. ایشان ناهار میامد و من هم کلی خرید داشتم بیرون و خانه را هم باید تمیز میکردم. برای پرنده ها دانه ریختم و برای ایشان یک ساندویچ درست کردم با میلک شیکش دادم رفت. خودم هم دوش گرقتم و یک سیب خوردم با آب فراوان و ساعت ۹ رفتم بیرون. اول زنگ زدم نانوایی و نانها را سفارش دادم؛ سر را ه دو تا ماهی دودی،  کالباس و پنیر دانمارکی بافندق خریدم و یک ربع به ۱۰ نانوایی بودم که گفت ااااا قکر کردیم فردا میایی! گقتم من ۱۱ میام پس. رفتم مارکت توت فرنگی،  سبزی خوردن،  انگور،  کدو سبز،  دو دسته گل مریم خوشبو،  یک دسته لیلیوم و یک دسته دیزی خرید م و  همینطور ماهی و موز. به آقای فروشنده گفتم ما چند روز قبل خریدهامون را جا گذاشتیم که گفت بله جا ماند و خراب شد چون مامان دوستم روی باکسها گذاشته بود زیر میز میوه فروشی. آقای میوه فروش  گفت بردارید هر چه جا گذاشتید مجانی و معذرت خواهی هم کرد. گفتم شما مقصر نبودید که و ممنونم از پیشنهادتون و محبتتون. 

رفتم نانهام را گرفتم و برای مامان دوستم هم دوتا گرفتم با ناشیرمال.

رفتم شاپینک سنتر یک آبمیوه تازه  گرفتم؛  دنبال یک ظرف برای دوستم بودم که خریدم و از میوه فروشی آنجا یک هندوانه و انجیر، خرمالو و انبه خریدم  و رفتم برای خرید گوشت چرخکرده و ماهیچه و شیشلیک  و شیرینی نخودچی هم دوباره خریدم چون قبلی اصلا خوب نبود  با سوهان و آلو بخارا برای کوفته ناهار شنبه. گردو و بادام هندی هم خریدم. ساعت ۱.۱۵ رسیدم خانه و تا ۱.۳۰ خریدها را جا به جا کردم و روتختی  و ملافه و روبالشی ها را انداختم ماشین وخانه را گردگیری کردم و تند تند دستشویی ها را شستم  و آشپزخانه را تمیز کردم که ایشان رسید و بسیار عنق! ساندویچش را خورد و رفت بالا بخوابد. منم سبزیهای خوردن را پاک کردم و استراحت کردم. ساعت ۴.۲۰ بیدارش  کردم تا بره آرایشگاه و خودم هم جارو کشیدم. زیر فرشها و مبلها و میزها را هم چون مادر ایشان بیاد غر غر میکنه و به دلم نمیچسبه. کلی لباس شستنی هم باید تو دوروز آینده بریزم توی ماشین، 

تشک تختمون را با ایشان جا به جا کردیم  و ملافه ها را کشیدیم. من رفتم بالا و ملافه تخت مادر ایشان را کشیدم و یک روتختی نو انداختم براش. 

مامان دوستم زنک زد که بیاد نانهاش را ببره. ایشان باغ را آبیاری کرد و یک چای دم کردو ریخت با شیرینیهای خانگی خوردیم. گوشت و ماهی را شستم و بسته بندی کردم و رفتیم برای پیاده روی. نانهای مادر دوستم را   چون که نیامد بردم و با ایشان رفتیم پیاده روی. 

امروز زیاد راه رفتیم؛  غذای فرشته کوچولو را هم پختم تا برگردیم شامش را بخورد؛  خودم هندوانه خوردم و ایشان هم  خودش کمی کالباس خورد و از عنقیش ذره ای کم نشد،  یک فیلم جنایی نگاه میکنم نصف و نیمه! 

برای مادر و پدرم خوشحالم؛  خواهر زاده ام راهی خانه اشان هست و چند روزی میماند؛  خیلی دلشان شاد بود و منم از خوشیشان شادم. 

الهی همه در کنار عزیزانشان باشندو دلشان شاد باشد،  الهی غم از دل همه بار سفر ببنده؛  الهی همه تندرست باشند؛  الهی در بسته ای نباشه؛  الهی روز و روزگار به کام همه باشد و همه به آرزو های خوبشان برسند،  

خدایا سپاس سپاس سپاس سپاس. 


نظرات 1 + ارسال نظر
یارا شنبه 28 اسفند 1395 ساعت 08:18 http://mororroz.blogfa.com

آمیییییییییییین .

الهی آمین الهی آمین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد