خوشبختم

پنج شنبه ساعت ۸ از خواب بلند شدم و رفتم  و غذای پرنده ها را ریختم. یکسری لباس توی ماشین ریختم.  ایشان راراهی کردم و رفت سر کار. 

روزی بود که باید خانه را تمیز میکردم. خرابکاری های فرشته کوچولو را از توی حیاط جمع  کردم و شیشه ها را شستم از بیرون. کیت برای کارش اومد و در گاراژ را باز کردم؛  دیدم حالا که فرشته کوچولو نیست بهتره آلاچیق را تمیز کنم و گلدانها را مرتب کنم چون اگر باشه همه چیز را به هم میریزد. بعد هم اومدم خانه را کردگیری کردم و دستشویی ها را شستم،  آشپزخانه را تمیز کردم با یخچال و دوش گرفتم. کمی فیلم دیدم تا کار کیت تمام شد و نزدیک ظهر بود که خانه را جارو کردم و دو سری لباس دیگر توی ماشین ریختم. کف خانه را کشیدم و چند تا سیب زمینی آبپز کردم برای شام؛  گشنیز شستم و وسائل شام را آماده کردم. با مادرم و با دوستی حرف زدم امروز؛  همینطور با خواهر جانان. 

برای پرنده ها غذا میریزم.

غروب به مادر دوستم زنگ زدم و زیاد رو به راه نبود؛  دوستم رفته بود دکتر برای جوابش. میدونم خیلی سخته؛  من همه اینها را گذروندم فقط براش دعا میکنم که آنچه مشکوکند نباشه. خدایا کمکش کن. 

با فرشته کوچولو رفتیم غروب بیرون پیاده روی؛  دوستم هم با فرشته کوچولوش توی را ه بودند و خیلی هر دو خوشحال شدیم. فردا هر دو مهمان داریم؛  می خندیم و میگیم هر آخر هفته مهمان داریم هر دو. هوا تاریک تاریکه و از راه جنکلی به خانه بر میگردیم؛  بوی چوب و خیسی برگها و تکانهای پرندگان خفته به یادم میآورد که چه خوشبختم. 

سطلها را بیرون میگذارم؛  ایشان امشب دیر میآید،  

سمبوسه ها را میپیچم و سرخ میکنم؛ تند و آتشین نشده ولی دلپذیره. از زمانی که مادرم آمد با حوصله بیشتری آشپزی میکنم. زیاد سر غذا می ایستم و دورش میپلکم و خوشمزه تر میشود. 

خدایا  ممنونم برای همه چیز؛  برای همه داده ها  و نداده ها که خیر دیدی و ندادی. 

من خوشبختم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد