Back to work

چهارشنبه ساعت ۷.۴۵ بیدار میشوم  و تند تند کارهام را انجام میدهم . به پرندها غذا شون را میدهم. ظرفهای فرشته کوچولو را پر آب و غذا میکنم. اسموتی برای خودم و ایشان درست میکنم و سائل ایشان را هم میبندم. دوش میگیرم  و آرایش میکنم؛  موهام را درست میکنم و لباس میپوشم و ساعت ۸.۳۵ میروم بیرون. باران پودری میبارد.  ترافیک زیاده ولی چون وقت دارم  ریلاکس و راحت میشینم. حتی دفتر کارهای روزانه ام را در میارم و مینویسم.یک حس خنکی و لذت زیر پوستم میدود. ۱ساعت بعد میرسم به محل کارم  و ماشینم را پارک میکنم. امروز یکی از روز هاییست که باید زیاد حرف زد و نظر داد. کلاینتهای ما دولتی هستند و با وزارت خانه ها کار میکنیم و این کار برای کمپانی حیاتی و ناموسیست!! 

پرزنتیشنها انجام میشود و همه کارها به خوبی پیش میرود؛  چند نفر از پایتخت آمدند و چند نفر از ایالتهای دیگر. خبر خوب اینکه پروژه برای چند سال دیگر تمدید میشود؛  خبر خوب دیگر خوشنودی کلاینتها از نتیجه کار هست. چندین ساله که همه اینها را میشناسم و کار کرده ام با آنها.

۳ تا برک هم ترتیب داده بودیم که بسیار خوب بود؛  یکی از آفیس سفارشات غذا را داد اینبار چون بار قبل به دخترک سپردیم غذا کم اومد و خیلی هم کم بود و نیمی از تیم مهمان گرسنه بودند و رفتند بیرون غذا خوردند. 

از اینکه کارم را به خوبی انجام میدهم و بدجنسی های برخی تنها بازوبند دعا برایم میشود سپاسگزارم.هر بار که مینشینم در دفتر مینویسم خدایا شکرت. دخترک با منجرش هم رفتار بد دارد؛  منجرش میخواهد لپتاپش را بردارد که با تندی میگوید الان نه! لپتاپ همه را از کیفهایشان بر میداردبدون اجازه  تا آی تی تیم چیزی را درست کنند! من که عادت دارم ولی دیگران جا میخورند.از آنهاست که فقط به نژاد سفیدچشم  آبی لبخند میزندو سرد و گستاخانه با دیگران برخورد میکند.برک ناهار میروم و برای خودم روان نویس در چند رنگ میخرم با یک آبکش کوچک که نمیدونم برای چی خریدمش!

امروز با یک خانم ایرانی آشنا شدم؛  زنی تنها و گیر افتاده در روزهای پس از مهاجرت که خیلی چیزها سر جای خودشان نیست. انگار دست و پا میزنی و بیشتر فرو میروی. میگفت به هر دری میزنم کار پیدا نمیکنم،  میگفت من زن خانه  نیستم،  زن بشور و بساب نیستم و من فکر میکنم آیا زنهایی که کار میکنند خانه  تمیز نمیکنند و چرا اگر زنی خانه ماند برچسب کلفت به او می زنندو چرا کلا فکر میکنند خانه ماندن یعنی دور از جان کلفتی! چرا فکر نمیکنند از بودن با کودکشان باید لذت ببرند،  چرا فکر نمیکنند از زندگی که دارند باید لذت ببرند تا جای خود را پیدا کنند. کاش میشد به زنان خانه دار به چشم شهروند دسته دو  نگاه نکنند. هر بار که چشمم به صورت درهمش میافتاد برایش دعا میکردم؛  من هم روزگاری به دنبال کار میگشتم و به هر دری میزدم باز نمیشد. هر  چه بیشتر میدویدم کمتر پیدا میکردم تا رها کردم و دست شستم و کار را یافتم،  خوشحال بودم و در کارم دنبال بالا رفتن نبودم ولی در یکسال اول  سه تا ترفیع هم گرفتم. حالش را میفهمم؛  چهره در هم و نا امیدش را درک میکنم و اینکه آدم ارزش خودش را پایین میاره و دنبال کاری میگرده که سزاوارش نیست. از روزی ورقم برگشت که تسلیمت شدم خدا؛  الهی ورق این خانم هم به بهتر برگردد. 

تا ساعت ۵.۳۰سر کار میمانم و بعد پرواز به سوی خانه؛  ترافیکی است جانانه  که ۶.۴۰ میرسم خانه.ایشان زودتر آمده بود. تنم را میشورم و برنج را دم میکنم و یک چای برای خودم میریزم و پیاز را به گوشت اضافه  میکنم ولی حس میکنم کم است. یک بسته دیگر بیرون میگذارم و در آرامش چای میخورم با رولتهای خانگی؛  کمی بعد گوشت و پیاز را میکس میکنم و به روح و روان رفتگان طراحان کباب تابه ای درود میفرستم. کمی سیبزمینی توی فر میگذارم با ماست و موسیرو سالاد کاهو فراوان. برای خودم  هم گوجه و پیاز حلقه حلقه میکنم توی تابه و شام زود آماده میشود.  ایشان  وجمع  جور میکند و من هم آشپزخانه را مرتب میکنم. فردا صبح زود باید بروم. شب بد میخوابم؛  خیلی بد! در ذهنم با دیگران حرف میزنم. ساعت را برای ۶.۴۵ دقیقه کوک میکنم. 

بیدار میشوم ولی توی تختم؛  کمی بعد ساعت زنگ میزند. خاموشش میکنم و ساعت ۶.۵۰ دقیقه است. اول ظرفهای فرشته کوچولو را پر میکنم و به پرندها میرسم.  برای ایشان ساندویچ همبرگر و کراسان کره و عسل درست میکنم و اسموتی برای خودمان؛  وسایل ایشان آماده و پیچیده شده است. دوش میگیرم و آرایش و مو و پیش به سوی کار ساعت۷.۳۷ و ۸.۴۶ دقیقه میرسم. قرار هست که ۹ کار را آغاز کنیم. همه مهمانها ردیف نشسته اند و سرشان در ریپورتهاست. منجر دخترک اسلایدها را ناشیانه روی اسکرین میاندازد.دخترک  بعد از ۹ پیدایش میشود. نه به کسی سلام میکند و نه نگاه. یکراست میرود ردیف جلو؛  حالا منجرش راحت است که او اسلایدها را راه میاندازد ولی  دخترک استرس دارد و لبهایش را گاز میگیرد؛  چند پنجره باز میشود و همه می بینند. اسلایدها فریز شده اند. انگار  اسلایدها هم میفهمند در آخر راه میافتد و دخترک لپ گلگون کمی آرام میشود.

برنامه امروز کمی پویاتر از دیروز است و سخن کم و کار بیشتر؛  دیگر آمار و ارقام نشان نمیدهیم. سافتورهای پروژه را نشان میدهیم. دخترک از روی اسکرین سافتورها را خط به خط میخواند. مهمانها خمیازه میکشند  ومن در دفترم فیدبک را مینویسم. ناهار همان ساندویچهای دیروزیست! با یکی از مهمانها میرویم کافه ای که کافی بخوریم. مینشینیم و من یک چای لاته و ایشان هم یک اسپرسو میگیرد و او حساب میکند چون سال گذشته برای همین میتینگ آمده بود و من مهمانش کردم و من که یادم نبود! میخواستن برای خانه شیربخرم که نشد. احساس میکنم کمرم و لگنم در حال از هم گسستن است چون صندلیها بسیار ناراحتند. 

قرار بود ساعت ۵ کار تمام می شود ولی تا ۶.۱۵ طول کشید و با کلی ابهام برای  تیم؛  رسما بچه ها پروژه را از دوشنبه آغاز میکنند و رسما تلفنهای من از دوشنبه زیاد میشوند. توی راه با مادرم حرف میزنم. 

خیلی خسته به خانه میرسم؛  دوشب بیخوابی و کار فکری و میتینگهای طولانی. ایشان خوشبختانه زود رسیده  و فرشته را بیرون برده بود. تنم را شستم و چای خوردم و کمی استراحت کردم. ۷ شب رفتیم شام گرفتیم؛برای   من پیتزا سبزیجات،  برای ایشان مرغ سوخاری و برای فرشته کوچولو مرغ بریان با یک سالاد کوچک. بعد از شام یادم نمیاید چه کردیم فقط من به درو دیوار میخورم از خستگی.

لیست کارهای فردا را مینویسم. 

و شب بیهوش میشوم.بدن نازنینم ممنوم از تو  که همراه منی. 





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد