کلیددار

جمعه تا دیروقت بیدار بودیم و من تازه توی تخت کتاب هم میخوانم. صبح زود بلند میشویم و من مانند هر روز کارهای لیست شده ام را تیک میزنم. ایشان و عزیز راه دور امروز باید جایی با هم بروند و من خانه میمانم. روز سردیست؛  عزیز راه دور و ایشان صبحانه میخورند بانانهای گوناگونی که دیروز خریدم. 

برای ناهار میخواهم زرشک پلو با مرغ و سبزیجات درست میکنم. کمی مرتب میکنم و دوش میگیرم. ایشان و عزیز راه میروند و من هم کمی کتاب میخوانم. ماشین را روشن میکنم دو سری. میخواهم هوا که اندکی گرم شد بروم پیاده روی. سینی سبزیجات را آماده میکنم و فویل میکشم تا برود داخل فر. 

مرغها را میگذارم بپزند و زرشک هم میشورم و سالاد درست میکنم و با فرشته کوچولو میرویم پیاده روی ۱ساعته. برمیگردیم و برنج را دم میکنم و روی کمترین حرارت میگذارم و زرشک را سرخ میکنم.

سه تا به از مارکت خریده بودم خردشان میکنم؛  قابلمه استیل را بر میدارم. چشمم به قابلمه مسی توی آشپزخانه پشتی میافتد. چهارپایه میگذارم و ازطبقه بالا برش میدارم و میشورم و به ها را میریزم توی آن. درش را هم میگذارم روی حرارت زیاد و کمی بعد کم. چند تا انار هم داشتم از قبل که دان میکنم و میپاشد روی در و دیوار انگار آدم  کشته اند. 

 میدانم آنها دیر میایند ولی نه ساعت ۴ بعد ازظهر،  میرسند و ناهار میخوریم و بعد هر کسی استراحت میکند. تی وی تماشا میکنیم،  ایشان و عزیز راه دور بلند بلند حرف میزنند،  از فوتبال،  از ماشین،  از سیاست فقط سیگار برگ نمیکشند. 

چند وقت پیش آباژور خریده بودم و ایشان قرار بود لامپش را بزند و شنبه شب زد و روشنش کرد،  به نظرم خیلی ساده است.

پایه اش را دوست دارم ولی کلاهکش حرفی برای گفتن ندارد. 

فردا یک صبح زود دیگر داریم  چون چند جا باید برویم. 

 شب شام نمیخوریم و فقط چای و میوه و هر کسی برای خواب میرود. 

خدایا کلید همه درهای بسته  دست توست؛ پس باکی نیست کلیددار. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد