دعا

امروز میدانم خیلی کار دارم. اول ماه یادم رفت ولی امروز باید یکی از داروهام را بخورم،  داروی فرشته کوچولو هم هست. نمیدانم ایشان با اینکه سر کار نمیره چرا زود بلند شده تا  دوش بگیرد بهش میگویم بخواب.  به تنت استراحت بده،  میاد توی تخت و با موبایلش کمی کار میکند. کم کم بلند میشویم؛  چند ساله که تا پا از تخت بیرون میگذارم خدا  را شکر میکنم که توانایی راه رفتن دارم؛  خدایا شکرت. 

بلاخره دخترک ایمیل زد و ما فهمیدیم نوشتن یک ایمیل میتواند ۱ هفته طول بکشد! بدون هیچ معذرت خواهی و توضیحی و اینکه هر چه زودتر کار را آغاز کنید که از برنامه عقبیم! بنده هم  بستم و امروز کار نکردم! دروغ چرا اصلا دلم نمیخواهد کار کنم.

صبحانه میخوریم و جمع میکنیم. ایشان یک سر میرود آفیسشان و من هم بالا و پایین را تمیز میکنم و مرتب میکنم. ساعت ۱۲ مرغ درست میکنم برای ناهار و ساعت ۱.۳۰ برنج دم میکنم و کارهام همه ساعت ۱.۴۵ دقیقه تمام میشود. ایشان هم میرسد، زباله ها را بیرون میبرد و رومبلیها را بیرون پهن میکند،  باران تندی میگیرد و جمع میکند و میبرد بالا توی اتاق پهن میکند. 

پیش  از دوش غوره و بادمجان  را به  مرغ اضافه میکنم و تنم را به آب میسپارم و از ایشان میخواهم سالاد شیرازی درست کند. از حمام که بیرون میایم و موهام را جمع میکنم؛  هنوز ۲ تا گوجه و یک خیار توی کاسه لعابی جا خوش کرده اند! ایشان را صدا میکنم برای ناهار جواب نمیدهد،  دوباره صدا میکنم

که پیدایش میشود و یادش میاید قرار بوده سالاد درست کند. تند درست میکند و من هم غذا را میکشم و میخوریم. ایشان ظرفها را تمیز میکند و یک ظرف دان برای پرندهها میریزد و دیگر وقت استراحت است. یک فیلم بیمحتوا هم تماشا میکند. ساعت ۴.۳۰ شده که توی اتاق آفتابگیر تن خسته ام را استراحت میدهم. هوا سرد است و موهایم خیس،  فرشته کوچولو مانند مستهای آخر شب میاید و میپرد روی مبل و زیر پتویم و روی سینه ام جا خوش میکند و تنم گرم میشود. آرام نفس میکشد و خرخری هم میکند با عشق نگاهش میکنم و میبوسمش؛  آرام جان است. خدایا شکرت شکرت شکرت. هوا تاریک شده و ایشان که قرار بود فرشته  را بیرون ببرد زیر پتویش خرخر میکند. کمی چرت میزنم و مدیتیشن میکنم. باران میبارد و ایشان و فرشته هم کوتاه بیرون میروند و زود برمیگردند و ایشان کتری را پر میکند و بسته پستیم را که در صندوق  پست افتاده برایم آورده. قرار است یک برقکار بیاید تا برای خانه دوربین  نصب کند. میوه میشورم و در ظرف تمیزی میگذارم. انار دان شده در کاسه ای و انگور در کاسه دیگر. یک نان پنیر و زیتون در فر میگذارم و قوری چای را با چوب دارچین روی وارمر اتاق میگذارم و موهایم را بیگودی میپیچم. دو لیوان بزرگ چای میریزم؛  کمرنگ برای خودم و پررنگتر برای ایشان. در میزنند و سریع تا ایشان شلوارش را عوض کند بیگودیها را باز میکنم و موهایم را با کش میبندم. آقای برقکار میاید و با ایشان یک ساعتی حرف میزنند. دوستم هم میاید دم در و چیزی برای ایشان آورده ولی داخل نمیایند. برای آقای برقکار چای داغ  میریزم با بیسکوییت. نمیخواهد بشیند روی مبل  چون لباس کار تنش هست. ما که مشکلی نداریم و با اصرار ما مینشیند. حرف میزنیم و من به کوچکی دنیا فکر میکنم که همه جوری به هم متصلیم. برای آقای برقکار دعا میکنم که بیزینشش  بگیرد و موفق باشد. آمین!

به مادرم زنک میزنم و حالش را میپرسم و با پدرم هم صحبت میکنم. با خواهر جانانم چت میکنم و از ته دل برایش دعا میکنم و خدا را برای زندگیش شکر میکنم. 

تی وی روشن است و زمزمه میکند؛  فیلمهای هالیوودی  که یک تروریست بمبی گذاشته در هواپیما و... همان فیلمها که ساختند و به واقعیت تبدیل شد.ویروسهای عجیب و غریب،  دشمنان و بمبها و هزاران داستان منفی که یک به یک به عرصه واقعیت پا کذاشتند.برای همین من تی وی کم نگاه میکنم. من کتابم را میخوانم و ایشان کار میکند. 

فردا  یک میتینگ  داریم. غذای ظهر را گرم میکنم و ایشان میخورد،  خودم کمی انار و گلابی و نارنگی  میخورم. 

 فردا جشن میگیرم؛  فردا بهترین روز است. الهی آمین

هر روز  برای موفقیت و آرامش آدمهایی که با آنها رو در رو میشوم دعا  میکنم.

هر روز برای هر بیزینسی که با آن کار میکنم و طرف هستم حتی به عنوان رهگذر برای غنی بودن وو رونق کارشان  دعا میکنم. 

کاهی برای آنهایی که بد کردند  هم دعا میکنم. 

الهی هر کار نیکی که میکنید و هر نیتی خیری دارید صد برابر به خودتان بر گردد. الهی آمین 

خدایا نور پاکت را تا ابد در تک تک سلولهایم جاری نگاه  دار. 

دعا می کنم برای همه حتی آنها که بد کردند، 


نظرات 2 + ارسال نظر
تارا چهارشنبه 14 تیر 1396 ساعت 22:14

ایوا جآن ممنون از راهنماییت. تلاشم رو می کنم. امیدوارم به مرور بتونم به آرامش برسم

الهی آمین، مطمئنم که بهتر از من میتوانی گلم. من هم کاری برایت نکردم.

تارا سه‌شنبه 13 تیر 1396 ساعت 00:03

ایوا من چند ساله قلبم از سنگ شده. پر از کینه و نفرت. از خیلی آدمهایی که بهم بد کردن متنفرم. از وقتی وبلاگت رو میخونم به این فکر می کنم میشه خوب بود. شکر گزار بود. قبلا میگفتم از وبت آرامش میگیرم. لذت میبرم. بعدا که فکر کردم دیدم دلیل عمده اون شکرگزاری های تو، حس مثبت نوشته هات و انگیزه دادن به من بابت اینکه میشه دنیا رو جور دیگه هم دید، هستش. فقط خواستم ازت تشکر کنم. مرسی که هستی و می نویسی. حس خوب تو و دیدگاهت به زندگی روی من تاثیر مثبت میزاره

تارای گلم؛ خوشحالم که حالت بهتر میشود وقتی اینجا را میخوانی و توانستم کمی کمکت کنم.
من هم روزکاری سنک بودم و نفرت به سراغم آمده بود؛ عصبانی بودم از خوبیهایی که بیجواب مانده بود. دروغ چرا از خودم بدم میامد که چرا ابله هستم و این کارها را انجام میدهم. چرا در جواب خوبی بدی میبینم. کم کم به این نتیجه رسیدم که آنها نه یکبار بلکه به طور دائم به من ضربه میزنند و من در جهنم زندکی میکنم و این همونیه که اونها میخواهند. آدمهای سمی زندگیم را کم کم حذف کردم؛ خوبیهام را جایی صرف کردم که با آن آدم هرگز رو بت رو نشوم.
این سیکل متوقف نمیشود تا اینکه درسمان را یاد بگیریم؛ اجازه نده وجود گل تو پر از نفرت بشود؛ چرا تو باید عذاب بکشی؟
راهکار آرامشت را پیدا کن؛ برای من تنهایی، طبیعت، حیوانات کمک کننده بودند.از خدا میخواهم کمکت کند تا وجودت از این تارها پاک شود، خودت را دوست داشته باش،
برایت دعا میکنم؛ تمرینات شکر گزاری را انجام بده خیلی کمک کننده است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد