هستی

جمعه ایشان دوباره صبح زود میرود برای سمینار تا غروب؛  من هم بیدار میشوم و مدیتیشن و تمریناتم را انجام میدهم. پرندهها را غذا میدهم  و حالم خوب است،  دوش میگیرم و با فرشته کوچولو میرویم پیاده روی؛  دستکش دستم میکنم و کمی از زباله  ها را که پرنده ها بیرون کشیدند داخل سطل میریزم و زود برمیگردیم. فکر میکنم غروب هم میبرمش. 

آماده میشوم و میروم؛  لپتاپ و فولدر و تجهیزات را هم میبرم؛  بیست دقیقه زود میرسم. دخترک هم قرار است بیاید،  توی ماشین کتاب میخوانم،  دخترک پارک میکند جلوی من. برایش دعا میکنم در آرامش باشد و جدلی نداشته باشد. کمی بعد از ماشینش پیاده میشود و زیر لب میگویم چه قدر تو زیبایی ماشالله ؛  واقعا از زیبایی هیچ چیزی کم نداری. در را باز میکنم و پیشنهاد  میدهم  بشیند تا وقت بازدید. کمی گپ میزنیم از کار؛  از قلبم انگار یک دسته نور به سویش روان میکنم. رو به من میکند و میگوید امروز زیبا شدی؛  لبخند میزنم و تشکر میکنم. همراه من میاید و کارمان خیلی طول میکشد و خداحافظی میکنیم و هر یک به سویی میرویم. 

میروم نانوایی و نان سنگک و شیرمال و بربری میخرم و بعد مارکت؛  خانمی در حال رفتن تیکتش را به من میدهد. گوجه،  توت فرنگی ،  موز، خیار، کدو،  گلابی،  انگور،  کلم قرمز،  جعفری و نعنا،  دو تا بورک پنیر و پنیر و اسفناج و ماهی میگیرم و در آخر پنکیک و یک دسته گل نرگس با عشق به خودم تقدیم میکنم. این اولین چیزی بود که خوردم از صبح و ساعت ۳ بعد از ظهره! به مغازه  میروم و گردو و برنج میخرم و از نانوایی نان لواش میخرم و به سوی کار میروم. ۱ ساعت کار میکنم و از آنجا به شاپینگ  سنتر میروم و بسته  رسیده را میگیرم. ترافیک زیاد است و نگران  فرشته ام که در تاریکی میماند. ۶ میرسم و عشق من خوشحال است. سطلها را میاورم خریدها را تند تند جا به جا میکنم. نانها را برش میزنم و ماهی را داخل یخچال میگذارم. برای شام قرار است املت و نان و پنیر بخوریم. کار چندانی ندارم ولی خسته هستم. 

ایشان هم دیر میرسد و هر دو فقط استراحت میکنیم؛  شهرزاد را میبینیم و به تخت میرویم. آهنگ کجایی داریوش  رفیعی را گوش می دهم با صدای کم  و کمی کتاب میخوانم. دنبال خرید گرامافون و رادیو قدیمی  هستم که یک پیانو دیدم!!! این هم از اثرات تماشای شهرزاد! ایشان زود میخوابد.


پنج شنبه ایشان یک سمینار دارد و صبح زود میرود،  صبح سردیست و من مدیتیشنم را انجام  میدهم ومیخوابم تا ۹.۳۰ و بلند میشوم و تمریناتم را انجام میدهم و مهمانان بامم را غذا میدهم. چند ایمیل میفرستم برای دخترک و پیشنهاداتم قبول میشود که پیش از گردهمایی دعوتنامه ها دوباره فرستاده شوند. 

خانه منفجر شده را تمیز میکنم و تا ظهر کارم تمام میشود؛  لباسهای خشک شده را جمع میکنم و شسته شده ها را پهن میکنم. باید بانک بروم و کمی خرید هم هست. کمی میوه  برای ناهارم میخورم و ۲ میروم بانک و یک حساب باز میکنم. خریدم  چند  مدل شکلات است، یکبسته اسنیکرز،  دوبسته تویکس  و یک بسته کیت کت و خوراکی برای فرشته کوچولو. از سوپر دیگر چند چیز میخرم به بهای هشت دلار ولی یادم نیست که چی بود؛  یادم آمد که یکیش قارچ بود. دوستی زنگ میزند و حرف میزنیم و به خانه بر میگردم و خرید ها را جا به جا میکنم،  برای فرشته کوچولو ران مرغ میپزم  با فیله. با مادرم حرف میزنم،  شام قیمه داریم وبرنج دم میکنم. یک قابلمه کوچک هم تهچین با زیره درست میکنم برای خودم. پیلاتزم را انجام میدهم.

از زمان ازدواجم ۴-۵ بار هم درست نکردم. اولین بار که خانواده شوهرم  آمدند برایشان درست کردم که مادر ایشان آنچنان توی ذوقم زد که ما از اینها نمیخوریم اصصصصلا و.... و من سالها درست نکردم  و خودم را محروم کردم چون ایشان هم نمیخورد تا اینکه اینجا آمدم برای خودم درست کردم. 

ایشان میرسد و جای میخوریم و بعد شاممان را میخوریم  و بعد عاشقانه میبینیم. 

هنوز دارم فکر میکنم قلم دوم سوپر چی بود! 

پ.ن. یادم نرود که تو  همیشه هستی،  همه جا هستی،  ای همه هستی؛   شکر که هستی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد