هیچم


من امروز ۷ بیدار شدم و ایشان زود برای  سمینارش راهی میشود. برایش یک شیر موز درست میکنم و برمیگردم به تخت که دوباره بخوابم؛ یاد یک خاطره میافتم و بلند بلند میخندم و برای خودم داستان را بلند بلند تعریف میکنم و قهقهه میزنم طوری که اشکم در میاید و خواب از سرم میپرد. به پرنده ها غذا میدهم و مدیتیشن میکنم ولی حواسم جای دیگر است. ۸.۳۰ بلند میشوم و دوش میگیرم. ماشین را خالی میکنم و فرشته  دوباره بالا آورده و ایستاده با دقت بالا سر شاهکارش  و نگاهش  میکند. پاک میکنم. امروز باید سر کار بروم ولی بعد از ظهر ولی کارهای زیادی هم از خانه باید انجام بدهم. تا ۱۲ کار میکنم و چند تا لیوان آب میخورم. بعدش کمی نان شیرمال با کره و مربای به میخورم ،  تمریناتم را انجام میدهم و  با فرشته کوچولو میرویم پیاده روی. هوا سرد و گرفته است،  در راه برگشت فرشته کوچولو در پارک دم خانه بازیش میگیرد و باران پودری هم میبارد. در آخر آهنگ  خانه رفتن میکنیم،  بیست دقیقه به یک شده؛   فرشته را میبرم توی حمامش و میشورمش. تمیز و خسته سرجاش خوابیده و من هم راهی کار میشوم. کارم ۱.۱۵ دقیقه طول میکشد و سرراه برگشت به خانه میروم فیش اند چیپس میگیرم. البته ماهی گریل شده برای فرشته کوچولو و خودم مخلفات دورش را میخورم. 

برای پرنده ها دوباره غذا میریزم و حمام فرشته را مرتب میکنم و حوله هاش را میگذارم توی لاندری تا بندازم توی ماشین. تمریناتم را انجام میدهم. 

روی کاناپه هال بالا دراز میکشم و یک هیپنوتیزم پلی میکنم؛  فرشته میپرد روی سینه ام و من بیهوش میشوم. زمانی که گوینده شمارش بازگشت میکند هوشیاریم برمیگردد و هوا تاریک شده؛   ساعت ۵.۳۰ و غروبه. دوستی زنگ زده،  فکر میکنم ساعتها را تغییر دادند،  چه روزی بود؟  یادم نیست. پس من کی سر کار رفتم، پس ایشان هم ساعتش اشتباه شده. به شدت اصرار دارم که ساعت ۴.۳۰ باید باشد ولی همان پنج و نیم است. کتری را پر میکنم و ماهی را میشورم و میروم بالا  و ریپورتها را مینویسم که دوستم دوباره زنگ  میزند و با هم  حرف میزنیم. دوست مهربان و زیبایم و خانم؛  پسرش امسال کنکور دارد به امید  خدا که موفق باشد. بچه من هم مانده  بود الان باید دانشگاه میبود؛  چون عروسی این دوستم بود که از دست دادمش. خدایا  برای نداده هات شکر که دیدی صلاحم چه بود و ندادی.

بعد هم کار میکنم،  چای دم میکنم و شمعها و گردسوزها را روشن میکنم. دوباره به کار برمیگردم  و ایشان ۷ میرسد. کارم باید تمام شود که میشود.ایشان دست و رویش را میشوید و لباسش را عوض میکند و میاید که برنامه روی کامپیوترش نصب کند. میگویم حالا یک نفسی تازه کن؛  چای بخور و بعد دوباره بشین سر کار!

چای میخوریم و کمی برنامه تی وی را تماشا میکنیم. سبزی پلو دم میکنم و ماهی ها را توی تابه میاندازم و کمی بعد شام میخوریم. ایشان دوباره فردا باید زود برود و من هم باید کار کنم. آشپزخانه را تمیز میکنم و یک قوری چای سبز درست میکنم و صدای هیتر تنها صدای خانه است. 

ماه درسته آسمان را تسخیر کرده و ستاره ها رقصانند. خدایا برای کدام یک شکرگذارت باشم،  کدا م یک؟ 

خداوندا من را حلقه ای از زنجیر محبت و خیر خواهیت قرار بده. خدایا کمکم کن که آدمهای سمی من را آلوده  نکنند و تلخ نشوم. خدایا دستت را از روی سرم برندار که هیچم بی تو.





نظرات 2 + ارسال نظر

مدت هاست توی نخ مدیتیشنم ولی هنوز نرفتمه سراغش باید زودتربرم.
چه روز قشنگی داشتی،زندگیت پرازروزهای قشنگ.
سبزی پلو با ماهی هم عااااااالیه.

روزهای شما هم زیبا و پر از شادی باشد. می توانید از کم و کوتاه شروع کنید و کم کم مدتش را زیاد کنید. بهترین مدیتیشن نماز خواندنه به نظر من.جای شما هم خالی

یارا شنبه 17 تیر 1396 ساعت 18:36 http://mororroz.blogfa.com

بسیار زیبا نوشتی .
خواندم و لی گویا دیدم و بوییدم و با تمام وجود زندگی را احساس کردم .
تنت سلامت ایوا جان

ممنونم عزیزم؛ شما هم تندرست و شاد باشی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد