پرستوها

امروز آخرین روز سمینار ایشان  است و صبح زود میرود. من هم توی تخت کمی کتاب میخوانم و کمی مدیتیشن میکنم. امروز باید خانه را تمیز کنم چون ایشان فردا خانه است و دوست دارم زیاد بخوابیم و کار چندانی  نداشته باشم؛  حالا میبینیم!! 

خودم هم هفته شلوغی دارم ولی دارم فکر میکنم قرار پنجشنبه را کنسل کنم  چون چهارشنبه یک سفر کاری دارم و خستگی بهم خواهد ماند. 

۹ بلند میشوم و به پرندهها غذا میدهم. خانه را گردگیری میکنم و دستشویی ها را میشورم و سه سری هم ماشین را روشن میکنم.هوا ابری و بادیست ولی همه را بیرون پهن میکنم. وساعت ۱۰ دوش میگیرم. باید یک سر بروم  سر کارو یک کاری را تمام کنم. برای ۱۱ سر کارم هستم تا ۱۲.۳۰ و برمیگردم به سوی خانه. خانه را جارو و طی میکشم و با فرشته کوچولو در باد و سرما میرویم پیاده روی. 

پرستو ها پیدا شدند دوباره و دایره وار در راه جنگلی پر میزنند. خدایا چه قدر زیبایی آفریدی. لباسها نیمه خشکند و همه را بالا پهن میکنم. خشکها را هم میریزم تو سبد که بعد مرتب کنم.

برای شام میخواهم سوپ جو درست کنم و موادش را توی قابلمه میریزم.  یادم آمد جعفری خریدم که باید پاکش کنم و همینطور نعنا! برای خودم چای زعفران دم میکنم و میخورم تا گرم شوم. تمریناتم را انجام میدهم؛ عزیز راه دور زنگ  زده بود که بهش زنگ میزنم و با هم حرف میزنیم. به مامان  دوستم زنگ میزنم که جواب نمیدهد. دوستی از وایران  زنگ زد ومامان دوستم هم پشت خط بود و ایشان هم رسید و من هم مشغول نعنا پاک کردن!! چای دم میکنم و با ایشان میخوریم و من ساعت شش میشینم سر کارم تا ۷.۴۵ دقیقه و همه ایمیلها را میزنم و ریپورت را مینویسم و میفرستم. تقریبا روزی ۴ ساعت کار میکنم ولی وسوسه رفتن دارم. خودم هم دوست دارم دیگر کار نکنم یا کار به شکل دیگر بکنم با اینکه با آدمهای خوبی کار میکنم ولی درونم چیزی به رفتن تشویقم میکند؛  انگار باید جایم را به کسی دیگر بدهم. 

ایشان هم میاید توی آفیس و کار میکند؛  کمی برنامه  ای را بهش یاد میدهم و خوشش آمده و ذوق میکند. می پرسد شام پیتزا  میخوری که گفتم سوپ جو درست کردو قرار شد پیتزا سفارش بدهم با سوپ جو. سفارش میدهم و میگیریم با یک نان سیر که ۴ تا برش هم مانده! من بیشتر سوپ جو میخورم.ظرفها را جمع میکنم و به تی یو روم گرم و دنج میرویم و لم میدهیم. ایشان خانه سازی نگاه میکند و من هم به آرزوهام فکر میکنم.

راستی امروز از آشنایی شنیدم که پسرش را بعد از بیست و چند  سال پیدا کرده و اشک شوق ریختم. امان  از آتش جنگ و جهل مردم!

خدایا دلشادم  از دلشادی یک مادر که آرام جانش را یافته.

فردا  باید پاکسازی کنم  و همینطور ورزش. بانک هم بروم و شیر هم بگیرم .

خداوندا به مردم  مهربانی رایاد بده؛  شکرت برای همه چیز. 


نظرات 1 + ارسال نظر
The Conqueror Worm یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 18:49 http://lunacy.blogsky.com/

چه قدر این زندگی روتین روزانه آرامش عجیبی داره و بیشتر از اون احساس میکنم با لذت و اشتیاق کاراتون رو انجام می دهید جز کارتان که کمی حس خوب نسبت به آن نداشتید منظورم کارهای خانه بود فقط برای آن توصیفاتی که کردم.

ممنونم عزیزم؛ نه با کارم هم خیلی راحتم ولی حسم بهم میگه دیگه به پایانش نزدیکم. آماده و پذیرای تغییرات جدید هستم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد