گام به گام

اینقدر خسته ام و پاهای سردم را توی شکمم جمع کردم و زیر پتوی گرمم دارم چای سبز میخورم. ساعت ۸.۴۰ دقیقه است و ما شام خوردیم و داریم استراحت میکنیم.

صبح ایشان رفت و برایش همبرگر درست کردم و گذاشتم با میوه و میلک شیک  و یک شیر که برای آفیسشون خریده بودم.من کمی در تخت ماندم. باد شدیدی میوزید.  بلند شدم،  پرنده ها را غذا دادم. یک دانه لباس ایشان را توی ماشین انداختم.کمی توت فرنگی توی یخچال بود که مربا کردم.  سبزیها را توی حیاط شستم و باد سرد شلاق میزد ولی هوا آفتابی بود. ماشین ظرفشویی  را خالی کردم و ماهی  ها را شستم و بسته بندی کردم . چهار تکه برای شام گذاشتم توی یخچال.لباسهای خشک شده را تا کردم و جا دادم و کمد ملافه ها را دستی کشیدم. 

 ایشان میلک شیکش را فراموش کرده بود ببرد و من برای صبحانه خوردم.  بعد از یک سال شیر خوردم!دوش گرفتم،  موهایم  را درست کردم و آرایش کردم و با فرشته رفتیم پیاده روی کوتاه،  از راه  جنگلی نرفتم  چون باد همه شاخه ها را شکسته  بود و دیده شده درختهای کهنسال میشکنند و روی مردم و ماشینها میافتند. از جلو مزرعه  ها  رفتم؛ برگشتیم خانه و ژاکت دیگری پوشیدم و رفتم سر کار.امروز همه وسایل کارم را بردم و گذاشتم توی آفیس،  هیچ کسی آنجا نبود. روز به روز خلوتر میشود!

خودم هم رفتم کمی گشتم تا ببینم چیزی پیدا میکنم برای عروسی و خانه نویی دوستی که پیدا نکردم،  یک لیوان آب پرتقال و آناناس با سوشی گرفتم برای ناهارم و برگشتم آفیس و رفتیم میتینگ؛  حرفهایم را زدم. گفتند  برو سپتامبر را استراحت کن ولی برای اکتبر باید بیایی چون نیاز داریم که باشی و جای تو نمیتوانیم کسی را بیاوریم چون با خم و چم این پروژه ها و کلاینت ها تو آشنایی. آن خانمی هم که چندی پیش گفتم معرفی میکنم بهشون  را گفتم ولی گفتند نه،  خودت باید باشی. 

دخترک هم برایم چای سبز آورد و در آخر جلسه گفت بمان تا با هم حرف بزنیم و گفت پیشنهاد بده که کارم را چطور بهتر کنم. گفتم عزیز من کار هایی که انجام میدهی کار تو  نیست ولی تو داری در کار دیگران دخالت میکنی و کار خودت را فراموش کردی انگار. با مهربانی  از کارهای خوبی هایش هم حرف زدم درجلسه ولی انتقادات را وقتی خودمون دو نفر بودیم گفتم. امیدوارم که خوبتر و خوبتر بشود این دخترک  زیبا. 

۲ ساعت میتینگ  داشتیم و ۴.۳۰ تمام شد و برگشتم خانه. دوستی زنگ  زده بود که زنگ زدم بهش؛  میخواست بازی پلی استیشن بگیرد که گفتم خانه برسم،  زنگ میزنم بیایی ببری!! 

ساعت۵.۲۵ دقیقه خانه رسیدم و لباسم را عوض کردم. آب سبزیها رفته بود. برنج خیس کردم،  به دوستم زنگ زدم و گفتم ما ایکس باکسمون!! اون  پلی استیشن گفته بود و من ایکس باکس  شنیده بودم!!!دوستم گفت  جمعه برویم شاپینگ سنتر که گفتم من فردا میروم. به مادرم زنگ زدم و من هم سبزی ها را کاردی کردم و توی سبزی خرد کن ریختم  و همزمان با مادرم هم حرف میزدم. گفتم ببخشید صدای سبزی خرد کن میاید و مادرم گفت من فقط صدای تو را میشنوم.

شارژم تمام شد و خداحافظی کردم. چای دم کردم. سبزی پلو دم کردم و کوکو سبزی هم درست کردم و ماهی ها را سرخ کردم و سبزیجات هم بخار پز کردم و سالاد کاهو هم درست کردم و انبوه ظرف هم شستم!! 

ایشان رسید خانه. 

شام خوردیم و ظرفها را توی ماشین گذاشتم و چایم را درست کردم و خودم را توی  مبلم گلوله کردم. ایشان یک فیلم گذاشت که من تماشا کنم.

ولی خسته کننده بود؛  فرشته کوچولو هم  روکوسنیها را کاز گاز میکند و من خسته ام! 

پ.ن. دلم یک مسافرت میخواهد که من فقط استراحت کنم و هیچ کاری نکنم! 

پ.ن. خدایا گام به گام  با  تو بودن بهترین راه شاد بودن است.

نظرات 1 + ارسال نظر
یارا پنج‌شنبه 26 مرداد 1396 ساعت 08:56 http://mororroz.blogfa.com

چراکه نه . ترتیب یک سفر رو بده . مطمئنا خوب خواهد بود . سفر روزمرگی های زندگی رو می شوره . و شوری جدید به انسان میده که خواستنی ِ.

درسته، دلم یک جای گرم میخواهد که دریا داشته باشد و ساحل گرم تا شاید سرمای این زمستان از تنم برود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد