زنده باد ایران

دوشنبه از همه جا بیخبر بیدار شدیم و صبحانه مفصلی توی باغ خوردیم. خوب خبرها را چک کردم و دیدیم ای داد بیداد که چه بر سر ایران آمده! 

تمام روز حالمان گرفته بود. ایشان به باغ رسید و خیلی کار کرد. برای ناهار خورشت کرفس درست کردم با سبزی و ماست و خیار و دوش گرفتم و ایشان هم کارهای باغ را تمام کرد و دوش گرفت و ناهار خوردیم. 

بعد از ناهار دراز کشیدم و یک مدیتیشن هم داشتم و مانند همیشه چای دم کردم و میوه و هندوانه گذاشتم و غروب با ایشان رفتیم پیاده روی. فرشته دوستم را دیدم  با دختردوستم بود که آنها را ول کرد و دنبال ما آمد و بردمشون پارک و خیلی بازی کردند و با ایشان رفتیم در خانه اشان و دادیمیش به دوستم و برگشتیم خانه. 

شام باید یک چیز حاضری خورده باشیم که یادم نیست! 

شب خوابم نبرد درست تا سپیده صبح و مغزم کار میکردو کار میکرد. ساعت ۶ بود چند تا مدیتیشن گذاشتم و خوابیدم تا ۸ و تا ۸.۳۰ توی تخت بودم و بلند شدم و دوش گرفتم و باغ را آبیاری کردم. برایپرندهها آب گذاشتم و غذا دادم. یکدور ماشین راروشن کردم و ساعت ۱۰.۱۵ نشستم سر کارم تا ۱۲.۴۵ دقیقه. کمی آشپزخانه را مرتب کردم و آبدوغ خیاری درست کردم و یک شیشه تخم شربتی با عرق کاسنی و گذاشتم توی یخچال. هوا خیلی این چند روز گرم شده است. لباسها را بیرون پهن کردم و برنج دم کردم و خورشت هم روی حرارت کم گذاشتم و مدیتیشن کردم و کمی چرت زدم.دوباره برگشتم سر کارم. ایشان ۳.۳۰ آمد و من در یک میتینگ بودم. ایشان گفت هوا گرم بود کاش ناهار درست نمیکردی. غذارا کشیدم و خوردیم و جمع کردم و رفتم یک چرتی زدم. ایشان هم خوابید و یک چای دم کردم و رفتیم توی باغ که ایشان داشت آبیاری میکرد و گفت آقای دایی کمک رسانی میکند. نشستیم ولی هوا گرم بود و من احساس خوبی نداشتم. آماده شدم و رفتیم پیادهروی؛ یک خرگوش هراسان توی کوچه ما میدوید.به مادر و خواهر جانان زنگ زدم و حرف زدیم،  از مادرم خواستم از سوی ما کمک کند و شماره حساب آقای دایی را براشون فرستادم. هوا که گرم میشود حشره ها بیرون میریزند. یک عنکبوت بزرگ روی شیشه بود که تلاش میکردم با شیشه بگیرمش که فرار کرد و رفت بالای شیشه و ایشان گرفتش و آزادش کرد. قرار شد فردا هم به پدرم زنگ بزنم .  شام نان و پنیر و آبدوغ خیار خوردیم،  

ساعت۱۱.۳۰ گیج خواب رفتم توی تخت و تا ساعت ۸ صبح تکان نخوردم. صبح از صدای ایشان که داشت میرفت دوش بگیرد بیدار شدم. خودم هم تند دوش گرفتم و آماده شدم که  بروم دنبال دوستی. دو بطری آب و یک ظرف میوه هم برداشتم و  ساعت ۹.۲۰ از خانه زدم بیرون و یک ربع به ۱۰ دوستم را برداشتم و رفتیم دنبال دوست دیگرم. امروز قرار بود با دوستانم برویم پیادهروی و بعد برویم بیرون ناهار بخوریم. دوستم گفت برویم داخل تا بقیه برسندوبرایمان شیرموز درست کرد!نهالش را دادم بهش و کمی نشستیم و برایمان گردو میشکاند و میداد بخوریم. یک گربه یکدست سیاه هم دارد که دوست دیگرم گفت از گربه میترسد و من هم گربه را نوازش میکردم تا سوی آن نرود. 

دوستان دیگر دیر آمدند و هوا هم گرم شده بود و رفتیم پارکی و دور دریاچه اش زدیم ولی هوا خیلی گرم بود برای من و شانس آوردم ابری میشد گاه گاهی. رفتیم دستشویی و آب سرد به دستهام و پاهام زدم و بهتر شدم. زیر آلاچیقی نشستیم و دوستانم نان و پنیر و هندوانه آورده بود و آن یکی آش و کوکو و چای و آجیل و شیرینی! در حالیکه بقیه هیچ چیزی نیاورده بودند ولی تنها دور همی مهم بود که خوش گذشت. 

ساعت دو بود برگشتیم خانه دوستم و به من کلی قلمه داد و یکی از دوستانم را رساندم خانه مادرشوهرش و دیگری را خانه خودش و رفتم شاپینگ سنتر که خرید بکنم. 

خیلی چیزها توی خانه تمام شده؛  گفتم که  مانند قبل زیاد نمیخرم. از میوه فروشی،  هندوانه،  طالبی،  گوجه،  خیار،  گوجه سبز،  شلیل،  هلو،  سیب،  توت فرنگی،  زرد آلو،  جعفری،  دو تا آناناس،  دو تا شیشه آب پرتقال،فلفل دلمه ای قرمز و از سوپر نان باگت، مربای شاهتوت،  شیرینی،  خوراکی برای فرشته کوچولو،  کرفس،  پنیر،  ماست،  فیله مرغ،  شکلات،  پودر سوخاری و نخودفرنگی گرفتم و سرراه دارو و شامپو هم خریدم و ۴.۳۰ بود که رسیدم خانه؛  باران تندی گرفته بود و هوا خنک شده بود. و تند تند جابه‌جا کردم و سامان دادم. میخواستم چیکن برگر درست کنم ولی یادم آمد تازه ایشان خورده بنابراین اسپاگتی با قارچ و فلفل و فیله مرغ درست کردم و با پدرم حرف میزدم. شسته ها را از ماشین درآوردم و سردر د بدی  داشتم. سالاد درست کردم و خریدها را سامان دادم. آخرش اسپاگتی را دم کردم و قرارهای کاری فردام را گذاشتم. یک تلفن از آفیس داشتم که باید پیگیری میکردم. چای دم کردم. 

ساعت ۷ کارم تمام شد و با همه خستگی فرشته را بردم بیرون و بوی باران و خنکی هوا زنده ام کرد. 

وقتی برگشتیم قلمه ها  را کاشتم و ایشان رسید و دید و گفت چه بد کاشتی!!حرفهای ایشان رفته ته لیست فکریم! 


ساعت ۸.۳۰ قرار شد شام بخوریم و من رفتم کارهام را انجام دادم و چند تا ایمیل کاری زدم. 

کمی بعد شام خوردیم و جمع کردم و بردی فردا نهار ایشان هم گذاشتم. چندتا گل سرخ با به و بهار نارنج و کمی زعفران توی قوری میریزم تا دم بکشد و دو قوری میخورم. امروز چهارشنبه یادم رفت داروم را بخورم ووالان خوردم که توی پنجشنبه هستیم دیگه!! 


 توی پارک چندتا خانم بودند و از ما پرسیدند کجایی هستیم که خوب گفتیم و به قدری خوشحال شدند!! آنها از ارمنستان بودند! بلاخره یکی مارو دید خوشحال شد!نگفتند  مشکلتون با دنیا چیه؛  گفتند ما ایران  را دوست داریم. 

خدارا شکر تو ذهنشون خوب ماندیم برای کارکرد خوب گذشتگانمان که پناهشان دادند. 


زنده باد ایران و ایرانی با غیرت! 


خدایا کمکان کن بد نباشیم و با بد نباشیم. 


ایران داغدار


درد تو درد من است؛  برای کمک به تو باید با  پای برهنه و پیاده آمد هموطن. 

هزاران آرزو مدفون شدند و من با هر آرزو جان دادم. 


خسته نباشید که از روی صندلی قصبیتان پیام تسلیت میدهید!! شما هم خسته نباشید که پیامی ندادید!! 

اصلا به شما چه؛  این درد مردم ایران است!خودساخته اند این مردم! 


کمکمان کن

روزهاتون پر نور!


شنبه هرکاری کردم  بیشتر از ۸.۱۵ نتوانستم بخوابم. شبها دیر میخوابم و صبحها زود بلند میشوم. ایشان دوش گرفت و  یکی از صندلی حصیریهای باغ را درست کرد. با ایشان  صبحانه را توی باغ خوردیم و به صدای قمری ها گوش دادیم. برای ناهار آبگوشت درست کردم و دوش گرفتم ساعت ۱۱.۳۰ و رفتیم برای خرید تشک که گرفتیم و برگشتن نان تازه هم خریدیم و من دوباره عناب گرفتم  با  گردو و بادام و لپه  و عدس و برگشتیم به سوی خانه و آبگوشت هم آماده بود با سبزی و سیر ترشی و ترشی مخلوط خوردیم. 

ظرفها را شستم و رفتم خوابیدم؛  برای عصر چای  دم کردم با هندوانه که خوردیم و غروب با ایشان و فرشته رفتیم دریاچه. هوا خنک بود.  تند تند راه رفتیم. ایشان یک نامه داشت که توی صندوق ننداختیم و برگشتیم خانه. با  مادرم حرف زدم و کمی پیامهای دوستانم را گوش دادم. 

برای شام نان و پنیر خوردیم. 


یکشنبه ۸.۳۰ بیدار شدم در حالیکه شب ۳ خوابیده بودم. خانه را گردکیری کردم و سرویسها را تمیز کردم. چای دم کردم و ایشان صبحانه را برد بیرون و روی میز چید. من یک لیوان آبمیوه تازه خوردم با چند تا لقمه نان و کره مربا. ایشان صبحانه را جمع کرد و من خانه را جارو کردم.  دوش گرفتم و ۱۱.۳۰ رفتیم کنار دریا و توی ساحل راه رفتیم با فرشته. باد میوزید.  با کفش رفتم توی آب.  کفشهام را درآوردم و پابرهنه راه رفتم. برگشتیم خانه و من کفش دیگری پوشیدم و بدون فرشته رفتیم  شاپینگ سنتر برای پست و کار بانکی. برای فرشته کوچولو دوتا چیز گرفتیم  و با ایشان رفتیم  ناهار خوردیم. من سه مدل سالاد خوردم  و ایشان برگر و دوتا لباس ورزشی گرفتم و برگشتیم خانه . یادم رفت دارومرا بگیرم!استراحت کردیم و چای توی باغ خوردیم و ایشان آبیاری کرد باغ را و رفتیم پیاده روی. بعد هم رفت توی آفیس برای کارهاش و من هم  تی‌وی تماشا کردم و برای شام املت قارچ و گوجه فرنگی درست کردم. 

شب باز هم دیر خوابیدم! 

نمیدانستم  فردا وقتی بلند شوم در خاکم و کشور همسایه در آن سردنیا زندگی ها زیرو رو شده است.

درد درد است مال تو و من ندارد. 

خدایا به سرزمینم و به دنیا آرامش را برگردان. 

خدایا کمکمان کن. 

رنگ ایمانم

الان فرشته کنارم دراز کشیده و من هم روی کاناپه لم دادم. دارم فکر میکنم  در زندگی چه چیزهایی میخواهم. چند سال پیش توی همین وبلاگ نوشتم دوست دارم از خانه کار کنم و حالا آن کاررا دارم. امروز آشپزی نکردم. تنها چند تا دانه سوسیس برای ایشان ظهر سرخ کردم و شام هم نان  و پنیر خوردیم. امروز نزدیک به ۶ ساعت از خانه کار کردم. صبح ایشان که رفت یک مدیتیشن ۱۰ دقیقه ای کردم و بلند شدم و دوش گرفتم و یکسری لباس توی ماشین ریختم و یک اسموتی با ماست و موز و توت فرنگی و جو دوسر و تخم کتان و چیا سید،  کنجد و برگ کیل درست کردم  و روش کمی تخم کدو و آفتابگردان و پودر نارگیل ریختم با یک قوری هم گل گاوزبان و رفتم نشستم سر کارم تا ظهر. برنامه سفر کاری را باید بریزم برای هفته های آینده و به دخترک خبر بدهم برای ماشین و اگر نیاز شد هتل. 

ظهر یکسری دیگر لباس توی ماشین ریختم و ظرفها را خالی کردم. لباسها را بیرون پهن کردم و به پرندهها غذا دادم. خودم گرسنه بودم و ۳ تا خرما و ارده و گردو خوردم.

۳ بطری آبمیوه گرفتم،  هویج،  سیب و کرفس و آناناس. 

آشپزخانه را مرتب کردم و گلهام را آب دادم و دوباره رفتم سر کار تا ۳.۵. 

۳.۵ بستم و با دوستی تلفنی حرف زدم و گوجه و خیارشور برش زدم و سوسیسها را توی تابه گذاشتم و چیپش و پنیر هم درست کردم وایشان هم رسید و ناهار را خوردیم . 

لباسها را جمع کردم و هوا خیلی خیلی خوب بود امروز. با ایشان کمی فیلم دیدیم و ایشان کتری را پر کرد و چای هم دم کردم.  نزدیکهای ساعت ۶ بود که من بیهوش شدم و خوابم برد به اندازه ۱۵ دقیقه. 

بعد هم ایشان باغ را آبیاری کرد و من هم کمی هندوانه و طالبی و خربزه گذاشتم و چایمان را خوردیم و رفتیم ۴۵ دقیقه پیادهروی. هوا خنک شده بود و یکجور خوشبختی زیر پوست بدنم میتپید؛  یکجور خوشبختی نادیدنی که خودم حسش میکنم. 

یکی از کارکنان مشکلی داشت که درستش کردم و کمی باز کار کردم تنها چند  ایمیل دارم که بفرستم. 

شب ساعت دو خوابیدم و میخواندم. 


پنجشنبه صبح مدیتیشن را انجام دادم و کمی با تلفن حرف زدم. ساعت ۱۰.۳۰ بود که بلند شدم و خانه را تمیزکردم و لباسها را توی ماشین ریختم و سرویسها را تمیز کردن و ساعت ۱.۴۵ دقیقه رفتم دکتر و دارو داد و دوهفته دیگر باید بروم برای تست و شاید دارویی دیگر. رفتم پست و نامه کاری را پست کردم و از آنجا رفتم دارو م را گرفتم و از  سوپر و تن ماهی خریدم با بستنی و لوبیا سبز و از سوپر در خانه هم خوراکی برای فرشته و برای خودم هم یک خوراکی گرفتم و برگشتم خانه. جارو کشیدم و با مادر حرف زدم. برای شام کمی برنج درست کردم و قیمه هم کمی داشتیم و یک گوجه بادمجان و غوره هم کنارش درست کردم با سبزی و ماست و خیار.با دوستی حرف زدم. 

 با فرشته رفتم پیادهروی و کمی با دوستانم چت کردم. 

ایشان آمد و با هم کمی چای و میوه و در آخر شام خوردیم. بعد  از شام  یک قوری گل گاو زبان دم کردم و با ایشان خوردیم. یکی از دوستانم ساعت ۱۰.۳۰ زنگ زد تا نزدیک ۱۲حرف زدیم. 

پرسید آیا با همسرم زندگی میکنم و چرا بچه ندارم؛  اززندگی پر تلاطم خودش گفت وصادقانه همه چیز را گفت.از نقشه ها و رویاهاش و در پایان هر جمله میگفت هیچ کس اینها را نمیداند و تنها به تو میگویم. 

از مذهبیهای گروه شاکی بود و از ادعاهایشان و ریاکاریشان متنفر. 

همسرش از ایران رفته و او با دو فرزند مانده؛  کار میکند و زندگی میکند. ناراحتی روحی داردو اعتقادی به مشاور نداردو...

دوستم گفت ایوا تو چقدر آرامش داری،  چه کار کردی، همه چیز زندگیت انگار سر جایش است. راضی هستی. 

یاد حرف چندین سال پیش لوییز افتادم  "زمانی که از گفته های بد و منفی دوری میکنید و به جای آنها واژه های بهتر و مثبت تری استفاده میکنید کم کم زندگی روی بهتر و بهتررا نشانتان میدهد و خودتان آرامش دارید ودیگران در جوار شما آرامش پیدا میکنندو از شما خواهند پرسید چه کار کردی و شما آنزمان به آنها بگویید و کمکشان کنید" 

 شب زمان خواب داشتم فکر میکردم آرامشم از ایمان به اوست. ایمانی که نه لعاب چادر و تسبیح و صلوات و نذر دارد و نه رنگ تضرع و زاری. یک ایمان نقره ای رنگ درخشان است که با یک رشته از بالا به  یک حباب بزرگ نقره ای رنگ وصل شده و حباب را شارژ میکند و آن ذرات درخشان در آن حباب بزرگ میچرخند و من در مرکز آن حبابم. حباب سرسختی که به بالا وصل است و از من  ۲۴/۷ در برابر همه چیز نگه داری میکند. 

این ایمان من است. رنگ ایمان من نقره ایست،  برای شما چطور؟ 


آرزو میکنم همه چیز در زندگیتان رو به بهتر و بهتر شدن برود و ایمان دارم که بهترینهایش در راهند. 


<<خداوندا سپاسگزارم که همه چیز در زندگیم رو به بهبودیست و بهترینهایت را برایم میفرستی،  سپاسگزارم،  سپاسگزارم،  سپاسگزارم>>

۱۵ ساله ام

از روزانه نویسی عقبم حالا  میگویم چرا.

چون دوستان دوران دبیرستانم را پیدا کردم و حالا همه ما زنهای چهل و اندی ساله برگشتیم به ۱۵ سالگی. حالا کارهای خانه و کار میماند چون مشتاقانه میخواهیم ۱۵ ساله  بمانیم و بخندیم و قهقهه بزنیم. حالا  یکی میان گفتگو میرود تا بادمجان سرخ کند و بادمجانهایش میسوزند. یکی دیگر   دوان دوان به دنبال کودکش میرود و میگوید نروید تا برگردم و من دوست دارم برگردم به همان یونیفرم سرمه ای و مقنعه  چونه دار و ساعتها شیطنت کنم چون حالا میدانم آن خنده ها تکرار نمیشوند.

برگردم به همان محله پردرخت وسرسبز که انگار  آسمانش آبی‌تر بود و چشمهایم تنها به تماشای آن درختان بنشیند چون حالا میدانم ساختمانهای بیقواره باغها را میبلعند. 

 برگردم  به همان کوچه که "او" همیشه منتظررد شدنم بود بی هیچ حرفی و جلوی آن همه چشم و تماشگر بایستم و تنها نگاهش کنم و یک دل سیر حرف بزنیم چون حالا می دانم چند وقت دیگرهردو از این کوچه میرویم و سالهای سال  نمیدانیم کجای این دنیا را باید  بگردیم  تا هم را پیدا کنیم.


همه ما برگشتیم به دنیای بیخیالی و روزهای خوش و سادگی و عاشقی و خنده و خاطرات. 

تنها دوست دارم باورهایمان را برای خودمان نگه داریم و دیگران را با باورهایشان تنها بگذاریم؛  اینجور برای همه دوستان بهتر است،  


شنبه صبح ایشان که رفت من مدیتیشن کردم و پرنده ها را دان دادم. بلند شدم و همه پتو ها و ملافه تخت و روبالشی و روتختی را ریختم توی ماشین با اینکه هوا بارانی و سرد بود. احساس میکنم سنگین می‌شوند  اگر نشورمشان!  چند تا سیبزمینی پختم. گوشت چرخکرده را بسته بندی کردم و سیبزمینی های پخته را مش کردم و پیاز را توی خردکن ریختم و مایه کتلت را آماده کردم و توی یخچال گذاشتم. سبد پیکنیک را آماده کردم و آجیل و کراکر و بیسکوییت و چای گذاشتم و خانه را طی کشیدم.ساعت ۱۲ با فرشته رفتم پیاده روی تا ۱ و جلوی خانه را تمیز کردم. کیت آمد و فرشته را برد تا کارهاش را انجام بدهد  من هم ماهی ها و مرغها را شستم کمی بعد بسته بندی کردم. وبرای شام هم مایه لوبیاپلو داشتم و گذاشتم از فریزر بیرون. ایشان هم صبحانه اش را برده بود و برای  ناهارش هم یک ساندویچ کالباس داده  بودم. با دوستی بعد از بیست سال حرف زدم و انگار  انرژیم هزار برابر شد،  ایشان  ساعت ۵ آمد و چایی خوردیم و کمی استراحت کرد. لوبیا پلو را دم کردم با ماست و سبزی و خوردیم.  به گروه دوستانم دعوت شدم و حسابی با همه حرف زدم تا ساعت ۱ شب هم لباسهای خشک شده دیروز  را تا میکردم و توی کشوها میگذاشتم و با دوستانم حرف میزدم. 


۱ شنبه ساعت ۷.۳۰ بیدار شدم و مدیتیشنم را انجام دادم. به پرنده ها غذا دادم. ساعت ۸ بود که کتلتها را سرخ کردم و هندوانه و طالبی را برش زدم و توی ظرف گذاشتم و درش را بستم. سبزی خوردن هم شستم و همه وسایل را جمع کردم. ایشان بیدار شد و صبحانه خوردیم  و من ساعت ۱۱.۳۰ دوش گرفتم و موهام را خشک کردم و ایشان هم بعد  از من و تند تند آماده شدیم. آبجوش توی فلاسک ها ریختم و ایشان برد همه را توی ماشین. نهال  دوست را بردم و سرراه نانوایی هم نان خریدیم و ۵ دقیقه دیر رسیدیم به خانه دوستم و از آنجا رفتیم یک جای ودنج و زیبا و دست نخورده. از دیدن زیبایی ها حسابی دلشاد شدم. دوست داشتم آنجا تنها باشم و حتی پیاده روی رفتم و از صدای جنگل لذت بردم. دوستم ناهار باقالی پلو با مرغ درست کرده بودو آن یکی دوستم آش. اول دیپ و کراکر و چیپس و اینها خوردند  و بعدش ناهار. کلاغها میامدند و کراکر برمیداشتند و من نمیفهمیدم بقیه چرا دنبال کلاغ میکنند. خوب یک کراکر کمتر که ما را نمیکشد از گرسنگی. خیلی چیزهای دیگر را نمیفهمم در رفتار دیگران. خدایا مهربانی را سرلوحه زندگی ما کن. 

 هوا به قدری سرد شد که چای را زود خوردیم و آش را هم همینطور و خورشید آرام آرام پایین میامد و زمان  رفتن به خانه بود. به خانه برگشتیم و استراحت کردیم و وسایل را جا به جا کردیم. فرشته هم خسته خوابید. شب شام آش خوردیم. 

یکی از همکارانم درخواست کرده بود که زنگ بزنم بهش و زدم و جواب نداد. تا آخر شب با دوستانم چت کردم و حرف زدم. 


دوشنبه که بیدار شدم ابتدا مدیتیشنم را انجام دادم. خانه را گردگیری کردم و سرویسها را تمیز کردم.  ایشان هم بیدار شد و صبحانه خوردیم و ایشان به پرندها غذا داد.نیمرو درست کردم با کره و پنیر و مربا. شله زرد درست کردم. ایشان گفت خرید داردو برای ساعت ۱۲.۳۰ گفتم کارم تمام میشود. ۲ سری لباس توی ماشین ریختم و ایشان بیرون پهن کردو آشغالها را برد بیرون.  جارو کشیدم و با ایشان چند تا چمدان را جا به جا کردیم. دوش گرفتم و رفتیم بیرون. ایشان خریدی کرد و ناهار خوردیم و توی راه بستنی خوردیم و برگشتیم خانه.ایشان خوابید و من هم با دوستم قرار گذاشتم فرشته ها را ببریم بیرون و رفتم. کمی بازی کردند و برگشتم خانه،  به پرندها گندم دادم ایشان چای دم کرده بود و لباسها را آورده بود توی خانه و داشت ورزش میکرد. بعد هم رفت باغ را آبیاری کرد  و یاس را کاشتیم. مادر ایشان زنگ زد و همینطور مادر دوستم و همکارم  زنگ زدند همزمان! نیم ساعتی سوالهای کاری داشت. برای شام تنها سالاد درست کردم با چند تا دانه کتلت ایشان  خورد. بعد از شام به و زعفران و کنار و بهار نارنج توی قوری ریختم و آبجوش روش ریختم و خوردیم. شله زردم آماده شد و توی ظرف ریختم و ظرفها را توی ماشین چیدم و دیروقت خوابیدیم. 

سه‌شنبه تعطیل است! ۸ بیدار شدم و به پرندهها غذا دادم. دستشویی رفتم و مدیتیشن هم کردم. دلم خواب بیشتر میخواست که نشد ایشان رفت بیرون بدون صبحانه تا برای باغ خرید کند و ماشین من را هم بنزین زد. چای دم کردم و خودم هم آبمیوه تازه خوردم. ایشان برگشت و با هم صبحانه خوردیم. برای ناهار سبزی پلو با ماهی میخواستم درست کنم. کمی یخچال را تمیز کردم. موهام را روغن زدم و ماسک روی صورتم. ایشان دوتا گل برایم کاشت.  لباسهای شسته شده را تا کردم و جا دادم. ساعت ۱۲ دوش گرفتم و برای ایشان قهوه درست کردم. برنج را دم کردم و ماهی ها را سرخ کردم روی حرارت کم کمی کوکو هم درست کردم. ایشان همه باغ را تمیز کردو گارارژرا جارو زد و آلاچیق را تمیز کرد و شست.  دوش گرفت و من ناهار را کشیدم. ناهار خوردیم  و سریال دیدیم و آشپزخانه را سامان دادم. بعد  هم چرت ز دم توی آفتاب. از خواب بیدار شدم و خیلی تشنه بودم. آب خوردم و چای دم کردم. ایشان باغ را آبیاری کرد و با هم رفتیم پیاده روی. ساعت ۸ شب ایشان گفت هوس سوپ کرده  که درست کردم و برای خودم باتر پنیر پختم و ساعت ۹.۱۵ خوردیم. ماشین جا نداشت  و ایشان ظرفها را جا داد و کمی با دست شست. 

شب راحت میخوابم هرچند کوتاه! 


چهارشنبه هشت نشده بیدارم. برای ایشان کراسان و اسموتی موز و توت فرنگی و بلوبری درست کردم با دو تا سیب و دو تا نارنگی و یک موز و همینطور یک ظرف  بادام،  مویز،  توت و مغز زردآلو دادم و یک بطری آب. به پرندهها غذا دادم و ظرفهای شسته  شده را جا به جا کردم. به دوستم زنگ زدم که برویم بیرون و گفت میاید. یک لیوان آب کرفس و سیب خوردیم و کمی بعد آب طالبی درست کردم.

سه سری ماشین لباسشویی را روشن کردم و تنها دو سری را بیرون پهن کردم. دوش گرفتم و ظرفهای دوستم را برداشتم و دو بسته پاراتا برایش گذاشتم با کمی نشاسته چون امروز تلفنی حرف  زدم صدایش گرفته بود. گلها را آب دادم و ظرف حسن یوسف را پر آب کردم چون آب نداشت؛  زمان کاشتنشان هست. 

رفتم دنبال دوستم و سرراه برای  ایشان  ناهار خریدم و با هم رفتیم کلینیک و کارم  انجام شد که لیزر بود. دراز کشیده بودم و آینه دستم دادند که دیدم دوتا غده لنفاوی گردنم زده بیرون و ورم کرده!!!

کارم ۱۵ دقیقه بود و سرراه غذای ایشان را دادم و رفتیم فروشگاه و من دوتا ظرف مانند گمج خریدم. ازسوپر تخم مرغ،  خوراکی برای فرشته،  شیر،  خامه،  تویکس،  شستشو دهنده ماشین،  اسپری خوشبو کننده،  شیرینی،  کراسان،  ویفر، تیغ،  لوسیون دست،  مایونز تند،  نان ساندویچی،  آواکادو،  شیشه پاک کن،  رب گوجه فرنگی و از میوه فروشی هم گوجه فرنگی،  هلو و کاهو گرفتم. با دوستم پرتزل خریدیم و نشستیم و خوردیم. از داروخانه هم پماد چشم،  کرم دست،  ضد آفتاب و پودر ماشین گرفتم. برای آفیس ایشان هم  بیسکوییت و شیر خریدم. ساعت ۴.۳۰ بود که برگشتیم خانه و دوستم را رساندم. 

کمی با دوستانم چت کردم و برای شام قیمه درست کردم و با دوست دیگرم قرار پیادهروی گذاشتم ساعت ۶.۳۰؛ حتی سیبزمینی را سرخ کردم  و برنج را دم کردم  و چای هم همینطور؛ میوه شستم و   توی ظرف گذاشتم و طالبی و خربزه هم برش زدم و روی میز  گذاشتم . آخرین سری لباسهای شسته شده را بیرون پهن کردم و خشکها را توی سبد ریختم و وسط اتاق گذاشتم!  خریدها را هم جا دادم و  گندم برای پرنده ها ریختم.

یک کاسه شله زرد برای دوستم بردم با خوراکی که برای فرشته اش گرفته بودم. با هم پیاده روی کردیم فرشته ها بازی کردند و برگشتم  خانه با دو تا فرشته. دوستم آلرژی فصلی دارد و   حال خوبی نداشت. 

ایشان هم آمد خانه و چای خوردیم و شام دیر خوردیم ساعت ۸.۳۰ و با همه خستگی آشپزخانه را تمیز کردم و غذاها را توی یخچال جا دادم و ظرفها را توی ماشین. یکی از کارکنان هم درخواست زنگ کرده بود که زنگ زدم و مشکلش را درست کردم. 

فردا باید ریپورت بنویسم و کار کنم از خانه. دکتر هم بروم و چند قلم خرید دارم! به پدرومادرم و خواهر جانان زنگ بزنم. 


خدایا برای انرژی بی‌پایانم  سپاسگزارم،  سپاسگزارم،  سپاسگزارم. 


فدای چشمان زیباتون؛  خسته نباشید برای خواندن پست طوماری! 


آرزو میکنم از هرروزی که میگذرد تنها خاطرات خوب برایتان بماند؛  روزهایتان پر از خوشی،  


<<خدایا سپاسگزارم برای همه خاطرات و روزهای خوب>>