تنها تو

ایشان خسته بود و برای خواب رفت. چند تا مدل پیدا کردم برای نقاشی تا روزهام را پر کنم؛  هرچند شاهکار نیستند اما سرم را گرم میکنند. روی میز چند تا لیوان و پیش دستی است که همه را بر میدارم و توی ماشین میگذارم. ظرف میوه را هم توی یخچال  میگذارم؛ گردسوزهای توی راهرو را خاموش میکنم و یادم میاید پنجره باز مانده است. توی تاریکی پایم به توپ فرشته میخورد و با سرو صدا به دیوار میخورد و آرامش شب را به هم میریزد. عروسک فرشته را از روی زمین برمیدارم پیش از آنکه پایم به آن بخورد و نیم شب رقاصی راه بیاندازد. 

مسواک میزنم و مینشینم تا روزم را گرد آوری کنم. امروز که ایشان رفت هوا خنک و دلپذیر بود و ما ۸.۵ رفتیم برای پیاده روی و ۴۵ دقیقه راه رفتیم. گلهام را آب دادم و نیم ساعتی یوگا انجام دادم. یک لیوان آب سیب و کرفس و یک لیوان آب طالبی خوردم.  ماشین را سه سری روشن کردم. ماشین ظرفشویی  را خالی کردم و به پرنده ها غذا دادم. یادم رفت رومیزی را توی ماشین بیاندازم! دوش گرفتم و نزدیک ۱ رفتم بیرون؛  سرراه برای ایشان ناهار گرفتم و بردم آفیس. لیست خرید درست کردم که چه چیز نیاز دارند و خودم هم رفتم شاپینگ سنتر از سوپر قارچ،  کراسان،  ماست،  خوراکی برای فرشته،  دستمال کاغذی،  چای سبز،  هویج،  کرفس،  شکر،  پاستا،  ظرف نوتری بولت و یک دسته گل میخک گرفتم و برای آفیس دستمال کاغذی و توالت و بیسکوییت خریدم. یک لیوان آ ب سبزی‌جات  هم خریدم و همینطور یک سمبوسه.  یک رنگ مو شکلاتی هم خریدم تا موهام را تیره کنم؛  یک شامپو برای صاف کردن مو هم خریدم. از فروشگاهی چندتا لباس بچه گانه گرفتم و دوتا تیشرت برای خودم. 

از میوه فروشی لوبیا  سبز تازه، انگور، توت فرنگی و   آب پرتقال تازه خریدم. ساعت ۴.۵ بود که به سوی خانه برگشتم. هر بار فراموش میکنم که چند تا از عکسهای شیرین عسلهامون را چاپ کنم و قابها را پر کنم. ۵ خانه بودم و تا خریدها را جا یه جا کنم ایشان هم رسید. چای دم کردم و برای شام فتوچینی با ماهی  تن و قارچ درست کردم؛ کمی میوه و کاهو شستم و لباسها را آوردم تو. ایشان برایم چای ریخت  که نیمه من خوردم  و ۷.۵رفتیم پیاده  روی و ۸ برگشتیم خانه.سالاد را درست کردم و زود شام خوردیم. خوشبختانه یک هفته ای  میشود که سر غذا چیزی تماشا نمیکنیم و با هم حرف میزنیم.ایشان یکسری با دست شست و بقیه را توی ماشین گذاشت. ایشان از مادرش و مادریش شاکی بود که گوش دادم و گفتم شاید این تنها چیزی بوده که یاد گرفته بوده و از دستش بر میامده؛  حالا که گذشته! امروز بیش از ۱۸۰۰۰ گام راه رفتم!!  

کمی به گفتگوهای دوستانم گوش دادم و خواندم و برنامه های  فردا را نوشتم. این چند وقت که یوگا را انجام میدهم انگار بدنم نفس میکشد. 

شبهازمان سریال تماشا کردن صورتم را ماساژ میدهم؛  احساس خوبی دارم وقتی به خودم میرسم انگار بدنم هم خوشنود تره و سر سازگاری دارد با من. بعد از شام چای سبز را درست کردم  و خیلی خوب بود. صورتم را شستم و آماده خواب شدم. 


برایت دعا میکنم که دست خدا را رها نکنی و آغوشش را ترک نکنی. 


خدایا سپاسگزارم که دستم رارها نمیکنی و در آغوشت جا دارم. تنها  تو باش؛  تنها تو. 

نظرات 1 + ارسال نظر
سکوت شبانه چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت 16:19 http://fidgety.blogsky.com/

متوجه نشدم روزمرگی بود یا داستان ولی خب منو به سالها قبل و عصر وبلاگ نویسی های طولانی و خاطره انگیز برد

دوست عزیز روزنگار است نه داستان نویسی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد