من نمیترسم

جمعه ساعت ۴ صبح بیدار شدم و نشستم به کتاب خواندن تا ۷و ۷خوابیدم تا ۸.۲۰ دقیقه که به ایشان کمی میوه و یک موز و آب پرتقال دادم ورفت سرکار. کولر  اتاق راروشن کردم و مدیتیشنم را پلی کردم و خوابم برد. با صدای غرش فرشته بیدار شدم و توی خواب و بیداری  در درگاه اتاقم زنی را دیدم با روپوش آبی کمرنگ آسمانی که یک استتوسکوپ  به دور گردن در راهرو راه میرفت و میامد و به اتاق سرک میکشید. به او گفتم حال من  خوب  است. در پی آن مردی بود بسیار قد کوتاه با همان روپوش که تا کنار تختم آمد و آن خانم  صدایش کرد که بیا،  میترسد. به مرد گفتم من نمیترسم از چیزی و مرد جلوتر آمد و یک کاغذ مربع که در دلش ۹ مربع کوچک جاداده بود و هر مربع یک عکس داشت نشانم داد و گفت باید از اینجا شروع کنی وروی مربعها دست میگذاشت و گام بعدی را نشانم میداد. گفتم من یک کپی از این دارم و آن خانم دوباره گفت میترسد بیا برویم و هردو با هم رفتند. بلند شدم و سرکی درراهرو کشیدم و نبودند و هیچ هم نترسیدم از اینکه دو تا آدم توی اتاقم دیدم.


کمی کتاب خواندم و ساعت ۱۱.۵ بلند شدم و دوسری لباس توی ماشین ریختم  و دوش گرفتم و رفتم دوتا بانک و برای ایشان یک ساندویچ مرغ و آواکادو گرفتم و برای خودم یک سمبوسه و بردم برای ایشان آفیسش و کمی ماندم و ساعت ۳ برگشتم خانه. یک قوری سفید هم خریدم که دسته در قوری یک غنچه گله!چند تا قاب هم برای نقاشیهایم دیدم که باید اندازه هنرهامو دستکاری کنم! 

خانه را تمیز کردم و ایشان ۶ آمد خانه و من هم کارم تمام شده بود. میوه گذاشتم و چای دم کردم و ایشان نان لواش  خریده  بود. یادم آمد صبح به پرنده ها چیزی ندادم. چشم انتظار بودند! با ایشان یک پیادهروی کوتاه رفتیم و ایشان باغ را آب داد و شام هم دل و قلوه داشتیم و برای خودم گوجه و فلفل گذاشتم و ایشان درست کرد. با سبزی خوردن و ماست و موسیر خوردیم و فیلم نگاه کردیم و با فرشته بازی کردیم و ۱۲.۵ خوابیدیم. 


شنبه که ایشان رفت،  برایش میوه گذاشتم با اسموتی چون ناهار میخواستند میتینگ داشته باشند و از بیرون میگرفتند. مدیتیشن را انجام دادم و به پرنده ها دانه دادم و خودم  توی آشپزخانه سر صبح سیر سرخ کردم و پیاز و آش رشته بار گذاشتم. فیلم تماشا کردم. سخنرانیهای لوییز را گوش دادم.  آب سیب،  هویج،  انگور و کرفس گرفتم و در شیشه ها ریختم و از هر کدام هم خوردم. گوجه ها را پوره کردم و توی فریزر گذاشتم. کارم تا ۳ به درازا کشید چون یخچال ها را کمی مرتب کردم و آشپزخانه را تمیز کردم و دوش گرفتم و ایشان ۵ آمد خانه و من داشتم ریحان ها میچیدم که خشک کنم پیش از آنکه زرد شوند. چای دم  کردم و ایشان خوابید تا ۶ و خرده ای که بیدار شد و آش خورد و نشست پای دنیای کارش.  من برنامه ای را دنبال میکنم درباره بازسازی خانه هاست. زمانی که خانه ها کارشان به پایان میرسد و نو میشوند انگار من خانه ام نو شده،  اینقدر حال خوبی دارم!پرنده ها را دان دادم.  

ساعت ۸  با هم رفتیم آفیس ایشان تا ۹.۵ کارمان به درازا کشید و کمی به کارهای آفیس رسیدیم. شام هم همان  آش را خوردیم. 

ایشان  زندگی ماشینی خودش را دارد. باز من یک گردش و تفریحی میروم،  گاهی با دوستانم بیرون میروم. ایشان هیچ!!صد البته اینجور راحتتر است چون یاد نگرفته از زندگی لذتی ببرد. تنها کار میکند و باور دارد ۱۰ سال دیگر بیشتر زنده نیست. خیلی سال تلاش کردم قالب فکریش را بهبود ببخشم اما پایه ریزی افکارش  دست من نبوده است. 

شب دیروقت خوابیدیم. 


امروز یکشنبه ساعت ۹ بیدار شدم و چای دم کردم. ایشان  تا ۱۰ خوابید و دوش گرفت. من هم پیامهای دوستانم را میخواندم و نیمرو درست کردم برای صبحانه با کره و پنیر و گردو و سه جور مربا. هوا ابری و سرد بود و پاییز کم کم دارد میرسد. صبحانه خوردیم؛  ایشان به پرنده ها دانه داد. برای ناهار لوبیا پلو درست کردم و برای خودم تبوله با کینوا. 

آشپزی که میکنم کنار دستم یک ویدیو آموزنده و یا یک قسمت از سریالهای قدیمی را میبینم. سخنرانی گوش میدهم.به آهنگهای قدیمی گوش میدهم.  یاد مادرم میافتم که قدیمها رادیو آشپزخانه  را روشن میکرد. آشپزخانه ای که  قلب خانه بود و بو های خوب میداد. مادرم دستپخت خوبی  دارد و عشق را در دستپختش می‌شود حس کرد. عشق به ما،  عشق به پدرم،  به دنیا و به همه. 

همیشه کف آشپزخانه اش خنک و تمیز است با اینکه  زیاد آشپزی میکند. 

آشپزخانه ای که فریزرش پر از بستنی قیفی پاک بود و مادرم جعبه ای میخرید مبادا دست فروشنده به بستنی ها بخورد و ما یک جعبه ۱۲ تایی را یکجا میتوانستیم بخوریم. پیتزاهای خانگی و کیکهای خوشمزه که از آن آشپزخانه بیرون میامد. 

رادیو آن آشپزخانه همیشه روشن بود،  روز آغاز جنگ رادیو روشن بود که مادرم با دست به صورتش کوبید  و پای تلفن نارنجی نشست و چندین بار شماره گرفت تا خبر از این و آن بگیرد و همه دنیا بوق  اشغال  میزدند. نمیدانستم چه شده ولی ترسی  در دلم لانه کرد.مانند ترسی که از بگیر  و ببندها و حمله های مردم در ۵۷ در دلم داشتم. از همان جنس بود. آنروز آشپزخانه خاکستری بود. انگار فریزر صندوقی میخواست من را بخورد. 

دیگر آن آشپزخانه انگار نور نداشت برایم. 

حالا من یک زنی هستم که ته یک کوچه بن بست زندگی میکنم. بغل خانه ما راهی  پردرخت است که به یک زمین چمن میرسد و به جنگل میرود. دورو برم پر از پرنده وخرگوش و موش و روباه است. کمتر کسی از جلو خانه  ام رد میشود. رهگذری نیست بیشتر جانوران هستند. 

ساعتها بنشینم جز صدای پرنده ها و زوزه موتوری در دور دستها صدایی نمیاید. بچه های همسایه در روزهای گرم شلپ و شلوپی میکنند و آهنگ با صدای بلند گوش میدهند هرچند از ما دور هستند.

تنهایی آزارم نمیدهد و ساعتها در خانه ساکتم به کارهایم میرسم. خانه ام مانند کتاب خانه است،  حتی درو دیوارهایش آرامند. گاهی درونم هم غوغاست مانند چند هفته پیش که نفهمیدم چرا با دیدن یک کارتون باید گریه کنم بلند بلند!؟  فرشته آمد و تنها کارش نگاه کردن به من و گذاشتن سرش روی زانوهایم و چشم برنداشت تا آرام شدم. 

آشپز خانه‌ام  قلب خانه نیست و با عشق غذا نمی پزم. انبار عشقم تهی شده و رادیو هم گوش نمیدهم. زندگیم هیچ شباهتی با مادرم ندارد. تنها یک آهنگ قدیمی میگذارم که حس کنم مانند مادرم میتوانم کمی چاشنی عشق به غذاهایم بزنم. 

لبو پختم و برنج را که دم کردم  و دوش گرفتم. ایشان توی آفیس بود و کارهاش  را میکرد. من هم  کمی کتاب خواندم و ساعت ۳ ناهار خوردیم. 

ظرفهار ا که شستم و ایشان جمع کرد غذاها را و گذاشت یخچال  و  رفت  استراحت کرد. من هم مدیتیشن کردم و خوابیدم  توی آفتاب بیجان. 

با حالی خوب بیدار  شدم  و دلم شیرینی میخواست. چند  بار خواستم نان پنجره ای یا گوش فیل درست کنم. دلم شیرینی شیره دار میخواست که با خوردن  قیسی و کشمش و مویزو دو لقمه کره ومربا  آرام شدم.به پرنده ها غذا دادم و چون هوا سرد شده انگار  بیشتر شده اند،  ریز و درشت. 

 چای دم کردم و کمی میوه گذاشتم. کار چندانی نداشتم. کمی خواندم. تی وی تماشا کردم،  با ایشان رفتیم آفیسش  برای چیزی را جا گذاشته بود و ایشان بنزین زد. من نزدیک به یک ساعت یوگام را انجام  دادم. ایشان  با مادر و خواهرش حرف میزد که من رسیدم و با هردو حرف زدم. برای خودم  چای سبز درست کردم و کامنتهای دوستان را خواندم. خدایا شکرت که این همه مهربان دور ماست. 

سریال دیدیم و ایشان غذا را گرم کرد و خورد  و من هم تبوله خوردم. 


به ایشان گفتم من اگر با کسی زندگی میکردم که عاشقانه دوستم داشت برایش خیلی کارها میکردم.گفت یعنی از اینکه برای من میکنی بیشتر! 

گفتم هزار برابر بیشتر. 

خندید و گفت حالا  یک مدت نقش بازی کنم ببینم چه میکنی. 

جواب دادم "گفتم عاشقانه"! 


من همیشه هر دو نفر عاشقی را که میبینم از ته دل برایشان دعا میکنم که با هم بمانند و عاشق باشند همیشه.

الهی خانه دلتان تا ابد پر از عشق باشد،  الهی کاشانه تون تا ابد پر از عشق باشد،  الهی خدا نگهدار شما و عشقتان و معشوقتان  باشد. 


<خدایا سپاسگزارم که نگاهم داشتی> 




نظرات 2 + ارسال نظر
یک خانم پنج‌شنبه 10 اسفند 1396 ساعت 18:38

سلام.
ایوا خانم حالا که باغچه و کشت وزرع را دوست دارید .یک سورپرایز دارم از شبکه چهار یک برنامه بازگشت به بهشت را دانلود کنید عالیییه .دیگه بیشتر نمی گم که سورپرایزش نره

چقدر خوبه که نکات مثبت عزیزانتان را بخود یاد اوری می کنید بسیار نکته خوبی بود ...انسان مثبت اندیش تحسین بر انگیز است افرین بر شما..

سلام خانم عزیز. پیدا کردم آن فیلم را و تماشا خواهم کرد. سپاسگزارم از اینکه چیزهای خوبی برایم پیدا میکنید و میفرستید.

از لطف و مهربانیتون سپاسگزارم

ساچی سه‌شنبه 8 اسفند 1396 ساعت 12:19

امیدوارم خوب تر باشی ایوای عزیز..
عشق چیز خوبی است.. هر چند دور و دیر... امید نصیبش دارم برای همه

ساچی جان سپاسگزارم. دوست داشتن و دوست داشته شدن بهترین است. امید که از این درخت پر بار بیشترین بهره را ببرند همه و خوب نگهداری هم بکنند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد