آرام جان


پریشب  پیش  از خواب گریه کردم زیر پتو،  برای خودم و خیلی های دیگر! دیروز صبح که ایشان بلند  شد و رفت دوش بگیرد من توی تخت بودم. 

ایشان آمد بیرون و باز من توی تخت بودم. ایشان چای دم کرد و من توی تخت بودم. ایشان صبحانه را آماده مرد.  من توی تخت بودم. دوست داشتم غروب شود و باز توی تخت بمانم. دختر بچه درونم گریان بود!بلند شد و رفتم موبایلم را از تیاتر روم بردارم. ایشان سلام بلند بالایی کرد.  گفت بیا صبحانه چیدم. زیر لب گفتم نمیخورم حالا با اخم و همه موها توی هوا و باز با همان شلوار بنفشم و توی قیافه! بیچاره ایشان جا خورد! 

رفتم دوش گرفتم و لباس پوشیدم و دیدم کارگران آمدند و ایشان فرشها را برداشته و صندلیها را جمع کرده و کارگران در حال رفت و آمدند.

یک لیوان آبمیوه برای خودم  ریختم  و همه جا را جز نشیمن خودمان گردگیری کردم و سرویسها را تمیز کردم و برگشتم توی تخت و دراز کشیدم و مدیتیشن کردم. 

حالم کمی بهتر شد. ۷ بار ماشین را روشن کردم،  همه رو کوسنی ها را شستم و برخی از کوسنها را هم شستم و توی سینه آفتاب پهن کردم. نزدیم به ۱۶ تا روکوسنی شستم و چند تایی نشسته دارم!! 

 خانه مانند وقتهایی بود که کارگر میامد و در و دیوارها را میشست در ایران. اینجا خوشبختانه دیوار شویی نداریم  و تنها باید گرد و خاک و تار عنکبوت بگیریم. کابینتهای لاندری را از بیخ و بن تمیز کردم. از کارهای خانه تکانیم تنها مانده کابینتهای آشپزخانه و شیشه ها و درها و قرنیزها و یک نظافت اساسی. 

با هم قیافه در هم فیلم  دیدم و کارهام را میکردم. ناهار درست نکردم و نمیخواستم  هم درست کنم. ساعت ۳.۵ کار کارگران به پایان رسید وایشان رفت که ناهار بگیرد. من هم تند خانه را جارو کشیدم و طی هم کشیدم. تازه زیر فرشها و مبلها را تمیز کردم؛  کارم سبکتر شد. ایشان ۴ آمد و برای خودش مرغ کنتاکی  و برای من پیتزا سبزیجات گرفته بود.دوست داشتم چرت بزنم که نشد و غروب پیادهروی رفتیم. دلم شیرینی میخواست که تنها شکلات خوردم  از سر بیچارگی!! هندوانه و طالبی و میوه گذاشتم با چای. برای شام یک سالاد کاهو،  کلم سفید و قرمز و لیمو و آواکادو درست کردم و خوردیم. 


سه شنبه صبح ایشان راهی کار شد با سالاد و چند برش پیتزا و آبمیوه تازه و کراسان. من هم برگشتم توی  تخت تا ساعت ۱۰! مدیتیشن کردم و کتاب خواندم و بی‌حال  بودم. دوش گرفتم و دوباره برگشتم توی تخت و خوابیدم. خوب همه ناآرامی هام برای پریود بود! دلدرد داشتم و دوباره دراز کشیدم و فرشته هم تن گرمش را چسباند به شکمم و دردم کم شد. بیدار شدم سرگیجه هم داشتم. آبمیوه خوردم. خرما با ارده هم خوردم و با خودم گپ و گفتگو داشتم. از حرفی که چند شب پیش به ایشان زدم ناراحت شدم. هر کسی دوست داشتنش را یکجوری نشان میدهد. مگر همین ایشان به خاطر من تن به مهاجرت نداد؟ مگر ایشان شانس پدر شدن را از دست نداد! مگر آدم راستگو و درستکاری  نیست! مگر ایشان هر چیزی که نگاه بکنم برایم فراهم نمیکند. مگرایشان مرد پایبندی نیست! ایشان گذشت های  زیادی در زندگی کرده. همه خوبیهای  ایشان را ردیف کردم. خوب من هم تو این چند سال گذشته آن شور و حال پیش  را ندارم. روزگاری توی این خانه زندگی پررنگتر بود ولی من از دست دادم آنرا.

 چرا کور عیب خودم هستم و بینای عیب ایشان! 

باید خرید میرفتم ولی گفتم خانه میمانم و استراحت میکنم. برای شام قورمه سبزی پختم با سالاد و برنج  با ته دیگ سیب زمینی رنده شده! بپزید که خوب  است!شام خوردیم و سریال دیدیم.  گل گاو زبان خوردیم. من بیحال بودم همه روز. لیست خرید فردا یم را نوشتم. 

شهرزاد را تماشا کردیم.

شب دیر خوابیدیم. 

نصفه شب فرشته فرشته کوچولو سلانه سلانه آمد کنارم و آرام سرش را روی سینه ام گذاشت و تا صبح همانجا من خوابید. فرشته کوچولو برای من آرام جان است. 


<خداوندا چشم دلم  را باز کردی و سپاسگزارم>


آرزو میکنم درسهای  زندگیتان را با مهربانی خداوند بیاموزید نه با قهرش. 

الهی آمین 


من نمیترسم

جمعه ساعت ۴ صبح بیدار شدم و نشستم به کتاب خواندن تا ۷و ۷خوابیدم تا ۸.۲۰ دقیقه که به ایشان کمی میوه و یک موز و آب پرتقال دادم ورفت سرکار. کولر  اتاق راروشن کردم و مدیتیشنم را پلی کردم و خوابم برد. با صدای غرش فرشته بیدار شدم و توی خواب و بیداری  در درگاه اتاقم زنی را دیدم با روپوش آبی کمرنگ آسمانی که یک استتوسکوپ  به دور گردن در راهرو راه میرفت و میامد و به اتاق سرک میکشید. به او گفتم حال من  خوب  است. در پی آن مردی بود بسیار قد کوتاه با همان روپوش که تا کنار تختم آمد و آن خانم  صدایش کرد که بیا،  میترسد. به مرد گفتم من نمیترسم از چیزی و مرد جلوتر آمد و یک کاغذ مربع که در دلش ۹ مربع کوچک جاداده بود و هر مربع یک عکس داشت نشانم داد و گفت باید از اینجا شروع کنی وروی مربعها دست میگذاشت و گام بعدی را نشانم میداد. گفتم من یک کپی از این دارم و آن خانم دوباره گفت میترسد بیا برویم و هردو با هم رفتند. بلند شدم و سرکی درراهرو کشیدم و نبودند و هیچ هم نترسیدم از اینکه دو تا آدم توی اتاقم دیدم.


کمی کتاب خواندم و ساعت ۱۱.۵ بلند شدم و دوسری لباس توی ماشین ریختم  و دوش گرفتم و رفتم دوتا بانک و برای ایشان یک ساندویچ مرغ و آواکادو گرفتم و برای خودم یک سمبوسه و بردم برای ایشان آفیسش و کمی ماندم و ساعت ۳ برگشتم خانه. یک قوری سفید هم خریدم که دسته در قوری یک غنچه گله!چند تا قاب هم برای نقاشیهایم دیدم که باید اندازه هنرهامو دستکاری کنم! 

خانه را تمیز کردم و ایشان ۶ آمد خانه و من هم کارم تمام شده بود. میوه گذاشتم و چای دم کردم و ایشان نان لواش  خریده  بود. یادم آمد صبح به پرنده ها چیزی ندادم. چشم انتظار بودند! با ایشان یک پیادهروی کوتاه رفتیم و ایشان باغ را آب داد و شام هم دل و قلوه داشتیم و برای خودم گوجه و فلفل گذاشتم و ایشان درست کرد. با سبزی خوردن و ماست و موسیر خوردیم و فیلم نگاه کردیم و با فرشته بازی کردیم و ۱۲.۵ خوابیدیم. 


شنبه که ایشان رفت،  برایش میوه گذاشتم با اسموتی چون ناهار میخواستند میتینگ داشته باشند و از بیرون میگرفتند. مدیتیشن را انجام دادم و به پرنده ها دانه دادم و خودم  توی آشپزخانه سر صبح سیر سرخ کردم و پیاز و آش رشته بار گذاشتم. فیلم تماشا کردم. سخنرانیهای لوییز را گوش دادم.  آب سیب،  هویج،  انگور و کرفس گرفتم و در شیشه ها ریختم و از هر کدام هم خوردم. گوجه ها را پوره کردم و توی فریزر گذاشتم. کارم تا ۳ به درازا کشید چون یخچال ها را کمی مرتب کردم و آشپزخانه را تمیز کردم و دوش گرفتم و ایشان ۵ آمد خانه و من داشتم ریحان ها میچیدم که خشک کنم پیش از آنکه زرد شوند. چای دم  کردم و ایشان خوابید تا ۶ و خرده ای که بیدار شد و آش خورد و نشست پای دنیای کارش.  من برنامه ای را دنبال میکنم درباره بازسازی خانه هاست. زمانی که خانه ها کارشان به پایان میرسد و نو میشوند انگار من خانه ام نو شده،  اینقدر حال خوبی دارم!پرنده ها را دان دادم.  

ساعت ۸  با هم رفتیم آفیس ایشان تا ۹.۵ کارمان به درازا کشید و کمی به کارهای آفیس رسیدیم. شام هم همان  آش را خوردیم. 

ایشان  زندگی ماشینی خودش را دارد. باز من یک گردش و تفریحی میروم،  گاهی با دوستانم بیرون میروم. ایشان هیچ!!صد البته اینجور راحتتر است چون یاد نگرفته از زندگی لذتی ببرد. تنها کار میکند و باور دارد ۱۰ سال دیگر بیشتر زنده نیست. خیلی سال تلاش کردم قالب فکریش را بهبود ببخشم اما پایه ریزی افکارش  دست من نبوده است. 

شب دیروقت خوابیدیم. 


امروز یکشنبه ساعت ۹ بیدار شدم و چای دم کردم. ایشان  تا ۱۰ خوابید و دوش گرفت. من هم پیامهای دوستانم را میخواندم و نیمرو درست کردم برای صبحانه با کره و پنیر و گردو و سه جور مربا. هوا ابری و سرد بود و پاییز کم کم دارد میرسد. صبحانه خوردیم؛  ایشان به پرنده ها دانه داد. برای ناهار لوبیا پلو درست کردم و برای خودم تبوله با کینوا. 

آشپزی که میکنم کنار دستم یک ویدیو آموزنده و یا یک قسمت از سریالهای قدیمی را میبینم. سخنرانی گوش میدهم.به آهنگهای قدیمی گوش میدهم.  یاد مادرم میافتم که قدیمها رادیو آشپزخانه  را روشن میکرد. آشپزخانه ای که  قلب خانه بود و بو های خوب میداد. مادرم دستپخت خوبی  دارد و عشق را در دستپختش می‌شود حس کرد. عشق به ما،  عشق به پدرم،  به دنیا و به همه. 

همیشه کف آشپزخانه اش خنک و تمیز است با اینکه  زیاد آشپزی میکند. 

آشپزخانه ای که فریزرش پر از بستنی قیفی پاک بود و مادرم جعبه ای میخرید مبادا دست فروشنده به بستنی ها بخورد و ما یک جعبه ۱۲ تایی را یکجا میتوانستیم بخوریم. پیتزاهای خانگی و کیکهای خوشمزه که از آن آشپزخانه بیرون میامد. 

رادیو آن آشپزخانه همیشه روشن بود،  روز آغاز جنگ رادیو روشن بود که مادرم با دست به صورتش کوبید  و پای تلفن نارنجی نشست و چندین بار شماره گرفت تا خبر از این و آن بگیرد و همه دنیا بوق  اشغال  میزدند. نمیدانستم چه شده ولی ترسی  در دلم لانه کرد.مانند ترسی که از بگیر  و ببندها و حمله های مردم در ۵۷ در دلم داشتم. از همان جنس بود. آنروز آشپزخانه خاکستری بود. انگار فریزر صندوقی میخواست من را بخورد. 

دیگر آن آشپزخانه انگار نور نداشت برایم. 

حالا من یک زنی هستم که ته یک کوچه بن بست زندگی میکنم. بغل خانه ما راهی  پردرخت است که به یک زمین چمن میرسد و به جنگل میرود. دورو برم پر از پرنده وخرگوش و موش و روباه است. کمتر کسی از جلو خانه  ام رد میشود. رهگذری نیست بیشتر جانوران هستند. 

ساعتها بنشینم جز صدای پرنده ها و زوزه موتوری در دور دستها صدایی نمیاید. بچه های همسایه در روزهای گرم شلپ و شلوپی میکنند و آهنگ با صدای بلند گوش میدهند هرچند از ما دور هستند.

تنهایی آزارم نمیدهد و ساعتها در خانه ساکتم به کارهایم میرسم. خانه ام مانند کتاب خانه است،  حتی درو دیوارهایش آرامند. گاهی درونم هم غوغاست مانند چند هفته پیش که نفهمیدم چرا با دیدن یک کارتون باید گریه کنم بلند بلند!؟  فرشته آمد و تنها کارش نگاه کردن به من و گذاشتن سرش روی زانوهایم و چشم برنداشت تا آرام شدم. 

آشپز خانه‌ام  قلب خانه نیست و با عشق غذا نمی پزم. انبار عشقم تهی شده و رادیو هم گوش نمیدهم. زندگیم هیچ شباهتی با مادرم ندارد. تنها یک آهنگ قدیمی میگذارم که حس کنم مانند مادرم میتوانم کمی چاشنی عشق به غذاهایم بزنم. 

لبو پختم و برنج را که دم کردم  و دوش گرفتم. ایشان توی آفیس بود و کارهاش  را میکرد. من هم  کمی کتاب خواندم و ساعت ۳ ناهار خوردیم. 

ظرفهار ا که شستم و ایشان جمع کرد غذاها را و گذاشت یخچال  و  رفت  استراحت کرد. من هم مدیتیشن کردم و خوابیدم  توی آفتاب بیجان. 

با حالی خوب بیدار  شدم  و دلم شیرینی میخواست. چند  بار خواستم نان پنجره ای یا گوش فیل درست کنم. دلم شیرینی شیره دار میخواست که با خوردن  قیسی و کشمش و مویزو دو لقمه کره ومربا  آرام شدم.به پرنده ها غذا دادم و چون هوا سرد شده انگار  بیشتر شده اند،  ریز و درشت. 

 چای دم کردم و کمی میوه گذاشتم. کار چندانی نداشتم. کمی خواندم. تی وی تماشا کردم،  با ایشان رفتیم آفیسش  برای چیزی را جا گذاشته بود و ایشان بنزین زد. من نزدیک به یک ساعت یوگام را انجام  دادم. ایشان  با مادر و خواهرش حرف میزد که من رسیدم و با هردو حرف زدم. برای خودم  چای سبز درست کردم و کامنتهای دوستان را خواندم. خدایا شکرت که این همه مهربان دور ماست. 

سریال دیدیم و ایشان غذا را گرم کرد و خورد  و من هم تبوله خوردم. 


به ایشان گفتم من اگر با کسی زندگی میکردم که عاشقانه دوستم داشت برایش خیلی کارها میکردم.گفت یعنی از اینکه برای من میکنی بیشتر! 

گفتم هزار برابر بیشتر. 

خندید و گفت حالا  یک مدت نقش بازی کنم ببینم چه میکنی. 

جواب دادم "گفتم عاشقانه"! 


من همیشه هر دو نفر عاشقی را که میبینم از ته دل برایشان دعا میکنم که با هم بمانند و عاشق باشند همیشه.

الهی خانه دلتان تا ابد پر از عشق باشد،  الهی کاشانه تون تا ابد پر از عشق باشد،  الهی خدا نگهدار شما و عشقتان و معشوقتان  باشد. 


<خدایا سپاسگزارم که نگاهم داشتی> 




خوبم

دکترم را دیدم و خداراشکر مشکلی نبود. خدایا شکرت!


این جمله بالا را پیش از دیدن دکترم  نوشتم؛  زمانی که نشسته بودم تا نوبتم بشود و همانی شد که نوشتم. 

دکترم را دیدم و خدا را شکر هیچ مشکلی در مامو  نبود. خدایا شکرت. 

امروز که ایشان رفت؛  من برای پرنده ها غذا ریختم و برگشتم توی تخت و مدیتیشن کردم و آب نوشیدم. دوستم زنگ زد که دیر برداشتم و خودم زنگ زدم. میخواست برود بیرون و من هم همینطور و به خودم گفتم میروم دنبالش چون ماشین ندارد.کمی خواندم و بلند شدم و ظرفهای شسته را جمع کردم و کمی مرتب کردم. دوش گرفتم و ساعت ۱۲رفتم دنبال دوستم. یک لیوان آب پرتقال تازه هم خوردم. جایی که میخواست برود پیاده اش کردم و خودم هم رفتم و وسایل را به  خیریه دادم. رفتم شاپینگ سنتر و بانک رفتم. بعد هم از سوپر موز،  غذای فرشته،  مربای شاهتوت،  مربای توت فرنگی،  شیرینی،  روغن زیتون،  چای سفید و چای پشن فروت،  دستکش،  سس تاباسکو،  برنج، دل و قلوه  و برای آفیس ایشان شیر،  بیسکوییت،  تمیز کننده دستشویی گرفت. سرراه خریدهای ایشان را دادم و خودم رفتم به سوی دکترم. 

نگرانیم را با گفتن جمله های امیدوار کننده پاک میکردم ولی باز زیرزیری میامد. مود رینگم خیلی جالب بود،  رنگش سبز و زرد میشد که خبر از نگرانی میداد و تا خودم را از نگرانی  دور میکردم رنگش بنفش میشد که رنگ آرامش است. ده دقیقه زودتر رسیدم و نیم ساعتی نشستم و دکتر را دیدم و خوشبختانه مشکلی نبود،  تنها باید ۶ -۱۲ماه دیگر تکرار شود. بارها خدار ا شکر کردم و با حال خوب بیرون آمدم. 


به دوستم زنگ زدم که اگر میخواهد  با من برگردد خانه چون من خرید میوه ام مانده بود. دوباره رفتم شاپینگ  سنتر و از   میوه فروشی انجیر،  گلابی،  گوجه فرنگی،  خیار قلمی،  بامیه،  انبه،  کیوی،  هندوانه،  خربزه  خریدم و یک دسته گل شب بو هم گرفتم. 

برگشتم خانه و خریدها  را جابه جا کردم. تنم را شستم و میوه شستم و چای دم کردم. برای مادرم پیام گذاشتم و گفتم که دکتر چی گفته. 

از برنج تازه یک پیمانه دم کردم و برنجهای دیشب را روی آن ریختم تا گرم شود و خورشت قیمه را روی کم گذاشتم تا گرم شود. برای فرشته هم غذا پختم. شام پرنده ها را هم دادم و یک برش هندوانه هم برایشان گذاشتم . چای دم کردم و میوه های پاییزی روی میز گذاشتم با هندوانه و خربزه.  آب پاشها را روشن کردم و باغ را آب دادم و با مادر و خواهر ایشان هم تلفنی گپ میزدم. مادر و خواهر جانان و شیرین عسل خاله هم برایم پیام گذاشته  بودند. 

ایشان آمد و شام خوردیم. کارهای آشپزخانه که تمام شد و همه چیز جا به جا شد سریال  تماشا کردیم. میز توی نشیمن را کنار زدیم دوهفته پیش و روی زمین من و فرشته دراز کشیدیم و بازی کردیم و فیلم هم دیدیم. به فرشته میگویم پیش از تو من داشتم زندگی میکردم آیا؟؟  با آمدن تو زندگی را بهتر میبینم فرشته کوچولو پاک خدا که تنها خنده میاوری با کارهایت. 

خسته  بودم و زود خوابیدیم ساعت ۱۱.۵! 

ایشان اتاق را مانند یخچال کرده بود! 

خدایا برای داشتن روز خوب دیگری  سپاسگزارم.

------------

زندگی ما آنی خواهد شد که میگوییم و گمان میبریم. برای خودمان نباید واژه های بدشانس،  بدبخت و واژه هایی که بار پلیدی و بیچارگی دارند به کار ببریم. به جای آن بهتر است خودما ن را خوشبخت،  خوش شانس،  خوشنود ببینیم و بگوییم و باور کنیم. 

این چیزها  برای ما روشن شده است خوشبختانه،  پرسش این است که آیا ما بهره میبریم  از این قدرتی که داریم  آنهم برای خودمان یا نه!؟  

چند درصد پاسخ نه هست،  چند درصد میانه هست و چند درصد بله! 

این برای خود ماست و به دردمان میخورد. 

خوب برای ایرانمان چه واژه هایی به کار میبریم،  خراب شده،  بی صاحب،  داغون، ماتم کده و...... ایران داغون خراب شده بی‌صاحب مایه رشک خیلی هاست و بی جهت نیست از شمال و جنوب  و پان ترک،  پان عرب،  تجزیه طلب آنور و اینور و تا حزب الله لبنان دوست دارند پرچمشان را توی دل ایران بکارند. این واژه ها را به کار نبریم و از کاسپین تا شاخاب پارس را بهشت ببینیم،  با هم مهربان باشیم،  با خاکمان و موجوداتش مهربان باشیم. یک نهالی بخریم و بکاریم. ایران کشور ماست نه کشور دولتمان و حکومتمان. این ما هستیم که آشغالهایمان را در ساحل میریزیم، ما هستیم که درختان را میشکنیم. ما هستیم که آدمها را آزار میدهیم، به رهگذران راه نمیدهیم. به هم تنه میزنیم،  قلدری میکنیم. 

  به شهرداری زنگ میزنیم برای سگ کشی. این ما هستیم که چهارشنبه سوری را عملیات انتحاری میکنیم. این ما هستیم که زیاده روی در شادی و عزا داریم. این ما مردم ایران هستیم که با خودمان  و دیگران نامهربانیم. ما بد نیستیم،  بدها به ما گفتند ما بدیم و ما باور کردیم. ما بد نیستیم و بسیار مهربانیم. ما تنها با بدان بنشستیم. وقت آن است که بهتر  باشیم و مهربانی را به یاد آوریم. 

یادمان باشد این سرزمین بسیار ارزشمند و زیباست. تنها مهربانی و دوست داشتن میخواهد. 

از خرافات دوری کنیم. از عزاداری و سیاه پوشیدن هرروزه هم دوری کنیم. چرا باید برای مرگ حق خداوند اینهمه مویه و زاری کنیم. 

مرگ رسیدن به وصال است و باید آنرا جشن گرفت. 

از آرزوی مرگ برای دیگران دوری کنیم. 

ازخواندن ادعیه ای که پر از نفرین و لعنت است دوری کنیم.آن بزرگواران دشمنان خودشان را بخشیدند در دم به خاطر خدا. کاسه داغتر از آش نباشیم.  

من به خشم طبیعت و خدا اعتقاد دارم؛  ناسپاس نباشیم . شما اگر شاهکار یک هنرمند را بسوزانی و پاره کنی؛  آن هنرمند خشمگین خواهد شد و خدا میداند واکنش او چطور خواهد  بود. کاری که ما با آفریده های خدا میکنیم هم همین است. 

با هر ذره هستی مهربان باشیم و روزهای بهتری را برای ایران و دنیا ببینیم. 


<روزهای بهتری در راهند برای همه و برای شما خواننده دوست داشتنی>

خداوندا برای بودنت و مهربانیت سپاسگزارم. 

خدایا برای روزهای بهتر ایران و ایرانی پیشاپیش سپاسگزارم. 

خدایا برای انسانهای خوبی که سرراهم قرار میگیرند سپاسگزارم. 

و سپاسگزارم که دوستان خوبی دارم که امید در هنگامه ناامیدی میدهند. 

ام آر آی

الان ۸،۵ صبح روز چهارشنبه است. بیشتر از یکهفته است که روزمره را ننوشتم! 

توی تخت نشستم و ایشان هم رفته سر کار. فرشته کنارم خرخر میکند.  کتری روی گازسوت میزند! تلفن زنگ میزند و بلند میشوم تا جوا بدهم که دیر میرسم و سرراه برگشت یک لیوان آبجوش با لیمو میریزم برای خودم و به تختم برمیگردم. 

دیروز رفتم آم آر ای؛  بیشتر از دوسال بود که نرفته بودم. اینبار خودم تنها رفتم؛  بار آخر با ایشان رفتم و به قدری غر زد و  استرس  و موج منفی داد که قسم خوردم هیچ وقت با او به دنبال کارهای درمانیم نروم. دیروز صبح روزم را با ۴ لیوان آب ولرم و لیمو آغاز کردم برای پاکسازی. مدیتیشن کردم و یوگام را انجام دادم و اسموتی شاهتوت و انبه،  موز و اسفناج درست کردم و زنگ زدم و برای فرشته کوچولو وقت گرفتم ساعت ۱۱.۴۵ دقیقه به خاطر پاهاش. دوسری لباس شستم و دوش گرفتم و با فرشته پریدیم توی ماشین که تا آنجا گریه کرد چون میخواست توی بغل من بشیند!!وقتی پیاده شدیم رد اشکهاش روی صورت عروسکیش بود. دکترش دیدش و دارو داد و پیادهروی را ممنوع کرد تا ۱۰ روز! حالا ما چه کنیم؟!برگشتیم خانه و لباسهای شسته شده را بیرون پهن کردم و دو تا باقلوا خوردم و رفتم بیرون. سرراه وسایلی را که این چند روز بعد از پاک کردن کمدها جمع کرده بودم را دادم به خیریه و رفتم شاپینگ سنتر؛ قاب عکس گرفته بودم که پس دادم و عکس ظاهر کردم و یک شلوار خریدم به قیمت ۲ دلار!!! و یک شلوار ورزشی هم خریدم. از میوه فروشی انگور و  انجیر و آب پرتقال و دوتا آواکادو تازه خریدم. یک آبمیوه تازه هم برای خودم گرفتم و یک سالاد. یک سالاد ماکارونی  هم برای ناهار فردای ایشان گرفتم و راه افتادم به سوی بیمارستان و درست سر ساعت رسیدم اما یک در جدید گذاشته بودند و کمی گیج شدم! فرمهام را پر کردم؛  آنجاهایی که باید روی شکل بدن مشخص میکردم کجاها گزگز و بیحسی و ناتوانی دارم را با خوشحالی و سپاسگزاری خالی گذاشتم و جاهای خالی مینوشتم از ۳ سال پیش مشکلی نداشته ام. جواب همه پرسشها نه بود و خدارا در پایان هر پرسش شکر میکردم. تا نوبتم شود سرم را به دفتر آرزوهایم گرم کردم. دستشویهای بیمارستان خیلی تمیزند و بوی خوب میدهند؛  دوستشون دارم. 

نوبتم شد و خانم قد بلند و زیبا بدون یک نقطه آرایش به دنبالم آمد و من را به بخش برد و در اتاق کوچکی لباسهام را در آوردم و دو رنگ گان بود؛  سفید و آبی لاجوردی شسته شده  که دلم خواست آبی بپوشم. از بالا آبی را برداشتم و پوشیدم و هر چی گیر و گل سر بود و ساعت و نگشتر رادرآوردم  و در را باز کردم تا بدانند حاضرم و نشستم. چند تا مجله بود ورق زدم و یک خانم قد بلند زیبا بدون آرایش صدایم کرد و همه چیز را چک کردند با من و آماده کردند همه چیز را و من دراز کشیدم و خوشحال و خندان رفتم توی دستگاه و اسکن آغاز شد. 

به قدری آرامش داشتم که  میان کار  خوابم برد و از صدای خیلی بلند دستگاه از خواب پریدم. یواشتر بابا! یادم میاد اولین بار چقدر نگران  و ناشاد و ترسیده بودم و چه سرگیجه ای گرفتم بعدش.  

خدایا شکرت که آنروزها به پایان رسید،  خدایا شکرت که ایمانم بیشتر  شد و چشمم بازتر و نگرانی هایم کمرنگ تر. 

اوج ترافیک بود که برگشتم خانه؛  سرراه از سوپر سیبزمینی،  لوبیا  سبز و نخود فرنگی و کراسان خریدم  و ساعت ۶ بود که خانه رسیدم. خریدها را جا به جا کردم و  کتری را روی گاز گذاشتم. دو بسته گوشت چرخکرده درآوردم تا شامی کباب درست کنم. ایشان رسید و چشمش به برگه های ام آر آی من که روی میز راهرو بود افتاد و گفت من گرفتار بیماری تو هستم همش!  و گیر دادنش را شروع کرد که چای هم نداریم و...

با هم جرو بحث کردیم و ایشان ساکت شد و من هم ادامه ندادم. میوه شستم و چای را هم دم کردم. و لباسها را جمع کردم و برنج دم کردم. سبزی هم شستم و شامی ها را توی تابه گذاشتم  و فرشته را تا سر کوچه بردم چون خیلی غمزده بود و برگشتم خانه و تنم را شستم و شام را کشیدم. ماسو موسیر هم درست کردم. برای خودم چند تا فلفل و گوجه توی تابه ریختم با یک یک قاشق برنج خوردم با ماست و پیازم و زودتر بلند شدم و ظرفها را شستم با دست. ایشان بعد  شام غر غر کرد که بدون ناراحتی ازش گذشتم و انگار  نه انگار که حرفهاش را شنیدم. 

یک چای سبز درست کردم و رفتم بالا و چند تا تکه لباس اتو کردم و یک ویدیو جالب دیدم. بعد هم لباسها را آویزان کردم و چای سبز دیگری خوردم و تی وی تماشا  کردم. 

من کم تجربه بودم و بچه ولی اگر جایی دیدید کسی که میخواهید با او  ازدواج کنید از خانواده ای هست که خواهران و برادرانش پرخاشگر هستند و هم دیگر را یا خودشان را میزنند و قت عصبانیت و دائم در حال گروکشی و دعوا و قهرند با هم.  که مادرو مادر بزرگ و خاله ها و داییهایش همه از افسردگی و اضطراب و وسواس و پارانوییا و دوقطبی رنج میبرند و دارو استفاده میکنند،  که خواهرش سه بار خودکشی کرده است وریز و درشتهای دیگر ... یادتان باشد از او دوری کنید. حتی اگر تنها آدم درست خانواده اش باشد و تحصیل کرده و آرام و کوشا و کاری و انسان راستگو و درستکاری باشد باز هم از همه آن حالات در ناخودآگاهش دارد. سالها پیش من هم در دام بیماری های آنها گیر افتاده بودم و احمقانه سعی میکردم ایشان و خانواده اش را خوشحال نگاه دارم که تلاشی بیهوده بود چون آنها بازی را عوض میکردند و من خام جوان را در بازی دیگر  میانداختند. از آنها عصبانی نیستم از خودم ناراحتم که چرا تن به این بازیهای روانی میدادم. اگر کسی را با این مشخصات دیدید تنها از او دوری کنید و خودتان  را نجات بدهید. 

یکی از بزرگتری القائات ایشان و مادرش این بود که ایوا کسی تو را دوست ندارد و برای دوست داشته شدن توسط فامیل ما باید این کارها را بکنی که من هم تا اندازه ای کردم ولی از جایی  دیگر تن ندادم. این حس آنها بود ولی خودم اینجور فکر نمیکردم؛  آن آدمهایی را هم که میگفتند خودشان را هم دوست نداشتند چرا باید من را دوست داشته باشند! و اینگونه بود که از دام فرار کردم. 

حتی دیروز هم ایشان به من گفت هیچ کس تو را دوست ندارد و من به همه آدمهایی فکر میکنم که در زندگیم با آنها رو برو شده ام  که بیشتر دوستم داشته اند. به همه عشقی که از روز تولد دریافت کرده ام فکر میکنم و هر جا که پا گذاشته ام دوست داشته شدم. 

حتی تلاشی برای نشان دادن این به ایشان نمیکنم؛  چون پیشترها که میگفتم اینجور نیست  که میگی و تجربه من اینه که هرجا میروم مردم دوستم دارند،  پاسخش این بود که به خاطر سرو شکلته که مردم خوششان میاد!!! 

پس بهتر دیدم حرفی نزنم! 


حالا کاری به این حرف ایشان ندارم ولی من از کودکی باورم این بود که همه دوستم دارند چون داشتند.  برای ایشان همیشه دعا میکنم که خوب  و تندرست باشد و سلامت روان داشته باشد چون او هم قربانیست،  


ایشان زنگ زد که دو ساعت خانه باش چون برای کاری میایند و چیزی را تحویل بگیرم؛ خانم زنگ زد که فردا نمیاید برای کمک. حالا دوش میگیرم و شاید توانستم این چند روز را بنویسم. 


دلتون  شاد شاد شاد،  تنتون پاک از بیماری و روزهاتون پر از نور خداوند مهربان. 

خدایا سپاسگزارم برای کمک هایت،  برای دست مهربانت،  برای دریای نعمتت،  خدایا سپاسگزارم برای بودنت برای داشتنت،  برای خوبی و مهربانیت،  برای آرامشی که در وجودم میریزی هر روز و هر دقیقه و هر ثانیه. 

خدایا سپاسگزارم،  سپاسگزارم،  سپاسگزارم. 


خوب ساعت  الان ۱۲.۱۰ دقیقه است. بعد از نوشتن این پست و کمی خواندن از تخت بیرون آمدم و یک پیانو گذاشتم و شمعی روشن کردم و دوش گرفتم. کشوهای آفیس را تمیز کردم و بالا را گردگیری کردم و بعدش پایین را،  همه سرویسها را تمیز کردم. دکور حمام  خودمان را سبز کمرنگ کردم. شمعهای سبز و حوله کرم سبز و جا صابونی سبز با قوطی های کرم و اسکراب و نمک  دریا همه تن سبز داشتند. دوسری لباس شستم و جارو و طی کشیدم. ساعت شد ۵ بعد از ظهر. برای شام قیمه درست کردم با حوصله و با همه ریزه کاریهای آشپزی؛  بالای سر غذا ایستادم  چون انگار خوشمزه تر میشود. یک قسمت از سریال خانه ما را تماشا کردم. با مادرم حرف زدم و سیبز مینی ها را سرخ کردم. زعفران دم کردم و چای با گلسرخ هم دم کردم و ساعت ۷.۵ ایشان آمد و سردرد داشت. انگور و انجیر و گیلاس شستم؛ ماست زعفرانی با برنج نیم پز قاطی کردم برای ته دیگ و بقیه برنج را روی آن ریختم و گذاشتم تا قالبی شود. من بیشتر کته  درست میکنم وبرنجم را آبکش نمیکنم. ایشان به باغ رسید و با فرشته  توی کوچه کمی قدم زدند. ساعت ۸.۱۵ شام خوردیم با سبزی خوردن و زیا د آمد و برای فردا هم ماند. امروز چند تا لیوان آب با لیموی تازه نوردم. یک اسموتی شاهتوت و موز و بلوبری و تمشک درست کردم با پودر نارگیل و کمی بادام و کینوا خوردم که هم ناهارم بود و هم صبحانه؛  شام زیاد خوردم چون ته دیگ زعفرانی ته چین مانندی شده بود و خیلی خوشمزه  بود. بعد هم ظرفها را شستم و جلو ی تلویزیون دراز کشیدم و با فرشته بازی کردیم و سریال دیدم. یک لیوان چای خیلی کمرنگ خوردم.

الان باران روی شیروانی ها میرقصد؛  شمع اتاق روشن است و صدای باران گوشنواز است. باران مهربان است،  دنیا زیباست و من خوبم. 

همه چیز بر وفق مراد است و روزو روزگار خوش است. 


خدایا شکرت برای همه روزهای خوبی که خواهند آمد.

 خدایا سرزمینم را به تو میسپارم و از گزند خرافات و گناه  نامهربانی خودت حفظش کن. 

خدایا برای  همه دنیا صلح و آرامش میخواهم.