هفته پر و پیمان

دوشنبه صبح صبحانه را خوردیم و من دوش ًرفتم و برنج خیس کردم و زرشک شستم و مرغ گذاشتم که ایشان برای خودش ناهار بپزد و خودم رفتم سر کار. ایشان که همه روز را خوابیده بودچون سرما خورده و تو(ایوا) چه میدانی که سرما خوردگی چیست. 

رفتم سرکارم و پس از کارم هم رفتم خریدی کردم و دوبسته شیرینی خریدم و شیر،  کراسان شکلاتی،  نان ساندویچی،  موز، قارچ،  شیر کم چرب ارگانیک  از سوپر خریدم. ۳ تا سوییت شرت برای خودم و یکی برای ایشان گرفتم،. ابروهام را برداشتم و اپیلاسیون هم رفتم و برگشتم خانه . یک سمبوسه و یک سوشی خوردم و که خوب شد خوردم چون  ایشان  برای خودش  پلو مرغ درست کرده بود و خورده بودو هیچ چیز جز مرغ و رب نبود! 

کمی از خانه کار کردم،  به پرنده ها غذا دادم و با اینکه هوا سرد و طوفانی بود فرشته کوچولو را بردم بیرون چون به ما وابسته است برای بیرون رفتن ودلش میگیرد اگر نرود هرروز. 

شام برای خودم نیمرو درست کرد با نان سنگک وایشان همان پلو مرغش را خورد. مادر ایشان زنگ زد و با هم حرف زدیم. 

سه‌شنبه ایشان رفت سر کار, ناهار میوه برد و همه کراسان شکلاتی ها را دادم برد که توی یخچال بگذارد برای صبحانه هایش. آب پرتقال هم برد. خودم صبحانه آب پرتقال خوردم و دوش گرفتم. برای پرنده هایم غذا ریختم چون توی سرما بیشتر به غذا نیاز دارند. هوا سرد وبارانی بود. چیزهایی که برای خیریه گذاشته بودم را باید میبردم. کمی با دوستم تلفنی گپ زدم. بانک رفتم و پولی به حسابم ریختم و گیلاس خریدم.  رفتم به خیریه و کارم را انجام دادم. برگشتم خانه یادم هست زیاد روی مود خوبی نبودم. یکجوری سنگین بودم و بیحوصله. دور خودم میچرخیدم. برای شاممان مایه شامی با سالاد درست کردم و برای شب دیگر ایشان کله گنجشکی و برنج هم خیس کردم،  سالاد درست کردم. هوا بارانی بود  و سفره مهربانی پرنده ها را پهن کردم و فرشته را  زیر باران و سرما بردم بیرون. 

برگشتم و داشتم با خواهر جانان حرف میزدم که ایشان آمد زودتر. چای دم کردم و شامی ها را سرخ کردم و کله گنجشکی هم که داشت میپخت و برنج دم  کردم. چمدانم را بستم و همه چیز را چندبار چک کردم تا چیزی جا نمانده باشد. تا آخر شب کارهایم را انجام دادم و خوابیدم ساعت ۱۲. 

صبح چهارشنبه ساعت ۷ بیدار شدم و دوشم را گرفتم. ایشان شامی و سالاد برد و صبحانه هم اسموتی درست  کردم برای خودم و ایشان. ساعت ۸ موهایم را خشک کردم و درست کردم و آرایش کردم و ۸.۴۵ دقیقه ماشین آمد دنبالم و سفرم آغاز شد. به دنبال یکی از همکارانم هم رفتم.ساعت ۱.۵ رسیدیم و کارمان را انجام  دادیم. از آفیس زنگ زدند و میخواستند بدانند چرا کار روی سرورها دیده نمیشود خوب که دیده شد! 

کارمان۳.۵ به پایان رسید و رفتیم شهر دیگر که شب بمانیم. شام فلافل خوردم با دلمه و سالاد  و سر راه هم یک لاته خریدم  با یک مافین بلو بری. رفتم   هتل! که سرد و قدیمی بود و ترسناک! 

تنم را شستم و لاته و کیکم را کم‌کم  خوردم. یک موزیک آرام گذاشتم و ماسکی روی صورت گذاشتم  و کتا ب خواندم. من همیشه شبها خوب میخوابم و آنجا بود که دیدم چون ایشان و فرشته هستند خوب میخوابم! با خواهر  جانان تلفنی گپ زدم و با دوستی دیگر هم که راهی کاناداست! 

تا ساعت ۲ کتاب خواندم و پتو برقی راروشن کردم و خوابیدم. چند بار بیدار شدم چون خیلی سرد بود! ساعت ۷ و خرده ای بود که بیدار شدم و چمدانم را  بستم  و دوباره تنم را شستم و آرایش کردم و رفتم صبحانه خوردم. یه همکارم زنگ زدم که خوابیده بود. دوباره به اتاقم برگشتم  و کتاب خواندم. ساعت ۹.۵ بود که از هتل زدیم بیرون و رفتیم شهر را بگردیم. دوتا جار کوچک دردار گرفتم برای خوراکیهای روی میز مانند خرما ریزه و توت ۳ تا تیشرت و دو تا بلوز رسمی خریدم،  اسباب بازی برای فرشته کوچولو گرفتم و از یک عتیقه  فروشی یک کتری مسی و یک پریموس قدیمی خریدم. یک بطری آب و شیرینی هم خریدم و ناهارمان ر ا گرفتیم که ساندویچ بود و رفتیم و تا کارمان را انجام بدهیم که نخست ناهارمان را در پارکی خوردیم و کارمان را انجام دادیم. به این همکار هم کار را یاد دادم که از این پس خودش تنهایی بیاید. 

کارمان ۳.۵. به پایان رسید و برگشتیم.سر راه یکجا ایستادیم و من آب پرتقال گرفتم و دستشویی رفتیم و ۸.۵ خانه بودم. چمدانم را توی سبد لباسی خالی کردم. ایشان برای شام پیتزا سفارش داده بود. دو برش خوردم ودوش گرمی گرفتم و کلاهم را سرم کشیدم و ساعت ۱۱ خوابیدم. ساعت ۳.۵ برای رفتن به دستشویی از راهرو گذشتم. نور مهتاب سالن را روشن کرده  بود. خدار ا سپاس که توی خانه خودم بودم. 


جمعه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و برای ایشان اسموتی درست مردم و همه پیتزاها را گذاشتم ببرد. لباس پوشیدم و ماشین را بردم پس بدهم،  بنزین زدم و ۸.۴۵ دقیقه  ماشین را پس دادم  و یک ماشین گرفتم. به خانم پیام دادم که گفت نمیتواند بیاید و خودم هم باید میرفتم آفیس برای کاری. نازنین دوست هم پیام داد که هم راببینیم. 

ساعت ۹.۲۰ خانه بودم و لباسها را توی ماشین ریختم دوسری. ملافه تخت را انداختم بشورم با روبالشی ها و ملافه تمیز کشیدم روی تخت. گردگیری و سرویسها را انجام دادم و جارو کشیدم. به منشی زنگ زدم و گفتم  نمی‌آیم چون خسته بودم. پرنده ها را غذا دادم و ساعت ۱۲ با دوستم قرار گذاشتم و ۱۱.۳۰ از خانه بیرون آمدم. 

توی شاپینگ سنتر دوستم نزدیک به پرداخت  بود که من هم  دور تند ی  زدم  و ۴ بسته گیلاس،  ۱ بسته بلوبری،  خیار،  دو بسته سیب خریدم و توی ماشین گذاشتم. با دوستم رفتیم و من دو تا شلوار یوگا خریدم و او هم یکی. رنگی رنگی گرفتم. بعد هم نشستیم و کافی خوردیم و رفتیم پست و کار پستی را انجام دادم. 

از جای دیگر یک دسته کل نرگس خریدم با گلابی،  خیار،  نان ساندویچی، نان بربری،   جعفری،  شلغم،  کدو،  نارنگی خریدم و همینطور گوشت چرخکرده،  گوشت آبگوشتی،  خرما،  کالباس،  لیمو عمانی و دوستم  هم گوشت خورشتی و جوحه کبابی گرفت و گذاشت توی ماشین من و یادش رفت!

با هم خداحافظی کردیم و من برگشتم  سوی خانه،  یک کتاب  سفارش داده بودم که پیام داده بودند  بگیرم. کتابم را گرفتم،  از میوه فروشی هم انگور و آب پرتقال تازه،  دوباره خیار،  آناناس،  پاپایا، ریحان خریدم و یک سوشی هم برای خودم و برگشتم خانه ساعت هم ۳.۴۰ دقیقه بود. تا ۴.۵ خرید ها را سامان دادن و به دوستم پیام دادم  که گوشتهایش جا مانده که گفت بردار برای خودت و در آخر قرار شد به دستش برسانم.ساعت ۴.۵ کتری را پر کردم و فرشته برداشتم و برای پرنده ها غذا  ریختم و تا ۵.۵ پیاده روی کردیم. ایشان رسیده بود و چای برایمان دم کرده بود؛  این روزها روی اخلاقهای خوب ایشان انرژی و زمان میگذارم و توی دل ازش تشکر میکنم و او هم اخلاقش خوب است خداراشکر. لباسها  را آوردم توی خانه و پهن کردم. 

برای شام خواستم خورشت کدو  با مرغ درست کنم که ایشان گفت  کالباس میخورد. گوشتها را شستم و مال دوستم را هم شستم و بسته بندی کردم و گذاشتم توی فریزر. بالا  نشسته بودم به تا کردن لباسها و کمی از ساخت ایران را تماشا کردم. ایشان صدا زد که بیا برای شام و شاممان  را خوردیم. سریالی تماشا کردیم هرچند من سرم توی کارهام بود بیشتر. 

شب ساعت  ۱۲ و خرده ای بود خوابیدیم،  در کنار ایشان و فرشته کوچولو آرامش دارم. توی این سفرداشتم فکر میکردم من همیشه ناشادم از اینکه ایشان خرید  نمیکند و یا زیاد کمک نمیکند!! ولی ایشان خیلی  کارها  را انجام میدهد و چون از ابتدا اینجور بوده‌است  من نمیبینم درست مانند او که کارهای من را نمیبیند. 

یک زمانهایی باید از جا بلند شد و از گوشه دیگر به زندگی و آدمها نگاه کرد. 


الهی همه در کنار هم آرامش داشته باشند.

الهی هرروزت پر از آرامش باشد. 




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد