۲۸ روز سپاسگزاری-روز ۵

یکروز دیگر پر از سپاسگزاری در پیش داریم. 

مانند روزهای پیشین ۱۰ تا از داشته هایمان را مینویسیم و در برابر هر یک مینویسیم چرا سپاسگزار هستیم. از شماره ۱ میخوانیم  و برای هر یک سه بار میگوییم سپاسگزارم. 

گام دوم این هست که به کودکیمان بیاندیشیم و چیزهایی را که دریافت کردیم و برای ما فراهم شده بودند را به یاد بیاوریم. چیزهایی مانند یادگیری  های دوران کودکی،  اسباب بازی،  دوچرخه،  پوشاک خوب،  آموزگار  و دبستان خوب و....

گام سوم برای آنچه به یاد آوردیم از ته قلب سپاسگزار باشیم. 

گام چهارم به یک اسکناس و یک کاغذ یادداشت چسبی(که به آسانی کنده  بشود) نیاز  داریم. روی کاغذ با خط خوش مینویسیم  "برای پول و فراوانی که در سرتاسر زندگیم  فراهم شده است سپاسگزارم" و این کاغذ را روی اسکناس میچسبانیم و امروز اسکناس را با خودمان همه جا میبرسم و چندین بار در صبح و پس ا ز ظهرآنرا در دست میگیریم و سپاسگزاری میکنیم برای دارایهایمان که برای ما فراهم شده‌اند. 

از امروز این اسکناس  و یادادشتش راجایی می‌گذاریم تا هرروز چشممان به آن بیافتد. 

سنگ خوشگل مان را توی دست میگیریم پیش از خواب و برای بهترین موهبت امروزمان از خدا سپاسگزاری میکنیم. 


امروز ساعت ایشان  زنگ زده بود من نفهمیدم و از صدای آب بیدار شدم. نان شیرمال و کره عسل برای ایشان درست کردم به همراه  سبزی پلو و کوکو سبزی و یک لیوان آب پرتقال و آناناس و ایشان رفت سر کار. ظرفهای فرشته کوچولو را پر کردم و برگشتم توی تخت و مدیتیشن کردم و کمی خواندم. ۹.۲۰ دقیقه آماده  شدم و رفتم یوگا در هوای باز. راستش را بگویم میخواستم نروم! ۴۵ دقیقه یوگای خوبی داشتیم و برگشتم خانه. تخت را درست کردم و یک لیوان  آب طالبی خوردم. کمی نان شیرمال با کره و  مربا خوردم. دوش گرفتم. ظرفهای ماشین را گذاشتم توی کابینت و دستی به خونه کشیدم. شکلات و پاستیل ریختم توی ظرف و گذاشتم روی میز هال برای بچه ها یی که برای هالویین می‌آیند. کمی نواختم. 

ساعت ۱.۵شده بود رفتم سراغ  نقاشی کردن و قلم و رنگم. تا ۳ کشیدم.  برای ناهار  طالبی و هندوانه خوردم. رفتم سراغ گلهایی که دیروز خریده بودم. جلوی خانه دو تا لوندر و  شمعدانی و  ۶ تا گل دیگر کاشتم.

توی باغ پشت پنجره گل ناز و دیزی ولوندر کاشتم. ۱۲ تا هم توی باغ کاشتم. کود هم دادم و ساعت ۵.۵ شده بود. به مادرم زنگ زدم و چیزی را گفتم که دیروز فراموش کردم.

پیاز و قارچ و فلفل دلمه خرد کردم و برای شب ماکارونی سبزیجات درست کردم. سالاد با کاهو،  کلم سفید و قرمز و خیار و گوجه و لبو درست کردم. چای دم کردم. ساعت یکربع به هفت برای پرندها غذا دادم و با فرشته رفتیم بیرون. کوچه‌ها  پراز بچه های ساک نارنجی به دست بودند. قیافه هاشون را هم ساخته بودند، به جنگل که رسیدم به دوستم که پیش ایشان کار میکند زنگ زدم که گفت با ما میاید. رفتم دم  خانه‌اش و با فرزندش رفتیم پیادهروی. فرزندش درها را میزد و شکلات میگرفت و فرشته کوچولو هم از این مناسک بسیار خوشش آمده بود!!

برگشتیم خانه با دوستم و شوهرش و فرزندش.  پسر بچه همسایه که از فرشته می ترسد جلوی در ما نشسته بود،  در را باز کردم و برایش شکلات دادیم. توی کیف دوستم و فرزندش هم ریختم  و آنها رفتند.

۱۰ دقیقه به ۸ شام را کشیدم و خوردیم. من ماکارونی هم خوردم.

تا آشپزخانه  را سامان دادم ساعت یک ربع به  نه بود؛ خسته و بیجان  بودم و کمی نواختم  و کتاب خواندم و پادکست  گوش دادم.

مادرم ۱۱.۵ شب زنگ زد پاسخ ندادم و چت کردیم. 

الان هم خواب آ لود و خسته و ساعت ۱۲.۴۰ دقیقه بامداده! 



خدایا سپاسگزارم  برای غنی و دارا بودنم.

از خدا میخواهم  همه چیز را پیش پیش برایتان آماده کند. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد