۲۸ روز سپاسگزاری-روز ۱۵

خدارا هزار بار سپاس برای دوستی که با سپاسگزاری به آرزویش رسیده؛  الهی همه به آرزوهای خوبتون برسید. 

روز من که ساخته شد با این خبر خوبت.

برای امروز ۱۰ تا از داشته هایمان را می‌نویسیم ؛  و برای هر یک می‌نویسیم  که چرا سپاسگزاریم. یک به یک میخوانیم و در پایان هر یک ۳ بار میگوییم سپاسگزارم. 

گام دو،  میخواهیم روی یک دوستی یا پیوندی که گسسته شده یا سست شده است یا سخت است کار کنیم. ده تا چیز که برای آنها از دوست یا همدم یا همسر و یا هرکس دیگری سپاسگزار هستیم را مینویسیم. (نامش--------) من از تو برای (هر آنچه که سپاسگزارید---------) سپاسگزارم. 

پیش از خواب سپاسگزاری برای بهترین چیزی  که در روزتان دیده اید فراموش نشود. 

امروز شنبه بود و ساعت ۸ بیدار شدم،  برای ایشان یک لیوان آب پرتقال تازه دادم که ببرد و یک کراسان شکلاتی و دو برش پیتزا! 

کمی نان برای پرنده ها خرد کردم و خودم پیتزا خوردم کمی. تا ساعت ۱۱ گردگیری،  سرویسها،  آشپزخانه و یخچال  را تمیز کردم. گلهایم  را آب دادم. ۴ سری ماشین را روشن کردم و توی آفتاب پهن کردم. ماسک صورت درست کردم و زدم و تا ماسکم خشک بشود مدیتیشن کردم. 

ساعت ۱۱ دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه و تا ۱۱.۴۵ نشستم تا نوبتم شد.ابروهایم پاکسازی شدند،  موهایم نیاز به کوتاه شدن داشت که خانم آرایشگر گفت دوشنبه. ۱۲ و خرده ای برگشتم خانه. میرزا قاسمی درست کردم و خانه را جارو و طی کشیدم. مربای توت فرنگی درست کردم. امروز پادکستها استر هیکس را گوش میدادم. 

کمی روی تخت دراز کشیدم تا خستگیم در برود. 

خمیر نان داشتیم و چند تا نان نازک درست کردم. چند تا؟  ۱۰-۱۲ تایی! همزمان پادکست گوش میدادم و ایشان آمد و ناهار خوردیم با نان تازه و ماست و میرزا قاسمی. زودی چیدم تو ماشین و رفتم توی اتاقم وهیپنوتیزم کردم وخوابیدم. درست پایان هیپنوتیزم بیدار میشوم! یک بستنی برای خودم ریختم و خوردم. چندین  لیوان آب و کمی اینستا گردی. 

ایشان بیدار شده  بود و سر درد داشت و دنبال قرص بود. کتری را پر کردم،  مادر دوست فرشته کوچولو پیام داده بود  که اگر هستم بیاید که پس از پیادهروی پاسخش را دادم. خانمی هم که برای کارهای فرشته کوچولو میاید پیام داد و زمان داد برای پیش از کریسمس. 

میوه شستم  و کمی خوردیم. برای پرندها گندم ریختم. با ایشان رفتیم بیرون که راه برویم،  ایشان سرخوش بود. موبایل‌ها را نبرده  بودیم، راستی امروز عزیز راه دور زنگ  زد و من نفهمیدم. حالا باید فردا زنگ  بزنم. 

یک ایمیل کاری هم باید بزنم پیش از دوشنبه! برگشتیم خانه و یکساعت  راه رفتیم،  ایشان چای ریخت و خوردیم. من چندتا خرما خوردم و باز گرسنه بودم.

شمعها را روشن کردم و خانه ام پرنورتر شد. 

فرشته کوچولو کمی میمون بازی درآورد و ما را شادتر کرد.

شاممان را خوردیم که همان میرزا قاسمی بودو چند تا نان دیگر درست کردم. 

 تونر را درست کردم و مانده ماسکم را توی ظرف گذاشتم برای روز دیگر. کتاب خواندم، 

شب آرام بود و من خوشبخترین و آرامترین و شاکرترین زن نیمکره در شنبه ساعت ۱۰.۱۰ دقیقه  شب بودم. 

آرامشم با هیچ چیز برابری نمیکند. آرامش از دلیست لبالب ایمان تو ای مهربان، آرامشی از پرتوی تو. 


اگر ایمانتان   را مذهبیون به یغما بردند بدانید شما به آدمها باور داشتید نه به خدا؛  از او بخواهید و آرام وشکیبا بنشینید و ببینید که ایمان به خدا تا کجا پر پرواز به شما میدهد.  

از خدا میخواهم آنچه من امشب دیدم شما هم ببینید. 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد