یاور

صبح ۷.۵ بیدار شدم. 

خواب میدیدم که توی فرودگاه  هستم و به آفیسر  چند تا حرف بد زدم و روی کاغذ هم چند تا نوشتم. آفیسر هم کاغذ را به سوپروایزرش نشان و ویزام را کنسل کردند. حالا تو خواب داشتم میگفتم باید برگردم خانه و اگر دوباره خواستم بیایم آمریکا راهم نمیدهند! به خودم گفتم راه ندهند بهتر! آمریکای جهانخوار!!!! بیدار شدم و گفتم آخیش حالا میتوانم بروم آمریکا! 

هوا آفتابی بود و یک دور  توی خانه چرخیدم. نور خورشید  روی درختها میرقصید. زمینها هنوز خیس بودند.از این زیباتر؟  

بلند شدم و پیامهایم را چک کردم،  برای ایشان آب آناناس درست کردم و یک موز و کراسانش. ناهار ندادم چون میامد خانه. خودم هم آب پرتقال خوردم . نم آبی به گلهایم دادم. دو سری لباس توی ماشین  ریختم وساعت ۹.۲۰ دقیقه رفتم یوگا. گرم بود هوا و ۱۰.۳۰ برگشتم خانه،  برای پرنده ها دانه ریختم و کاسه آبی هم برایشان گذاشتم. یکسری دیگر لباس ریختم و شسته ها را بیرون پهن کردم. یک لیوان آب آناناس برای خودم  درست کردم و دوش گرفتم و آماده شدم و ساعت ۱۱.۱۰ دقیقه رفتم بیرون. به نازنین دوست هم زنگ زدم و شاپیگ سنتر بود. هم را کوتاه دیدیم و هردو رفتیم به دنبال خریدهایمان. کاهو،  تمشک،  موز،  گوجه گیلاسی،  پاپایا، ملون،  طالبی،  بلوبری،  شاهتوت،  بادمجان،  لوبیا سبز،  آب پرتقال تازه،  خربزه، هلو،  شلیل،  آلو قرمز خریدم و ۱۲.۲۰ دقیقه با دوستم رفتیم کافه. تا ۱ نشستیم و دوستم با استرس رفت میتینگ کاریش. من هم رفتم پی خرید توت فرنگی، گیلاس،  فلفل تند،  نان ساندویچی و دوباره تمشک. 

از مغازه هم گوشت چرخکرده،  سوسیس و کالباس،  گردو،  بادام،  خرما،  مربای بهار،  خیارشور،  لوبیا  قرمز و از نانوایی هم نان لواش گرفتم و برگشتم خانه. توی راه به ایشان زنگ زدم و گفت که ناهار برگر میخورد که خریدم. رسیدم خانه و ایشان هم کمی زودتر رسیده بود. ناهار خوردیم و خریدهارا شستم و جابه جا کردم و آشپزخانه را سامان دادم. 

توی آفتاب دراز کشیدم و مدیتیشن کردم ۳۰ دقیقه و خوابیدم.ایشان داشت میرفت بیرون و بیدار شدم. به پرنده ها غذا دادم، شسته ها را آوردم  تو. هوا سرد شده بود. 

کتاب  خواندم و با مادرم حرف زدم. ساعت ۷.۵  با فرشته رفتیم پیادهروی تا ۸.۱۵. به باغم رسیدم و  خیار و کاهو و سیب زمینی ها را کاشتم به امید خدا.

۹ بود که آمدم توی خانه و شمعها راروشن کردم و در خانه را باز کردم تا هوا و انرژی جریان پیدا کند. کمی از کرسی که نام نوشتم خواندم. تی وی تماشا کردم،  با فرشته پاپایا خوردیم و میوه. غذایش را دادم و ساعت ۱۰ بود ایشان آمد و شام هم نخورده بود. برایش کره  و پنیر و نان تازه گذاشتم و خورد. ظرفها رفت توی ماشین و ساعت ۱۱ خوابمان گرفت.

جایی مهمان شده بودیم که دوست نداریم برویم،  میزبان سه بار به ایشان امروز زنگ زد که باید بیایید. مادوست نداریم رفت و آمد کنیم و آنها برا ین رفت وآمد پافشاری میکنند. ایشان گفت اگررفتیم مهمانشان نمیکنیم. امروز با دوستم که پیش ایشان کار می‌کند و آن یکی دوستم که رفته ایالت دیگر تلفنی حرف زدم. 

گلهایی که چندی پیش کاشته بودم گل دادند. ایشان میگفت گل نمیدهند. من پایشان نشستم تا گل دادند. 

من پای همه چیز مینشینم تا بار بدهد. 


شب هنگام خواب سرگیجه گرفتم  که دستم را روی چشمانم گذاشتم و انگار دنیا دور سرم میچرخید. چند دقیقه بیشتر نبود و زود خوب شدم.


صبح شنبه  ساعت ۹.۱۵ بیدار شدم و کتری را گذاشتم  روی گاز. رفتم توی باغ سراغ کاشته هایم. بوته کوچولو خیار شل ول بود. بردمش جای دیگرگذاشتم. نم آبی بهشان دادم. چای دم کردم تا ایشان دوش بگیرد یک پیاز خرد کردم و تفت دادم توی قابلمه مسی و گوشت را تفت دادم تا قرمه سبزی درست کنم. ایشان نان و پنیر و مربای بهار  خورد. برای خودم اسموتی انبه درست کردم و خوردم. قرمه سبزی را بار گذاشتم و ماشین ظرفشویی راروشن کردم. ایشان به پرنده ها غذا داد. یکسری هم ماشین را روشن کردم و بیرون پهن کردم. یک لیوان آب پرتقال تازه خوردم. آشپزخانه را سامان دادم و ساعت ۱۱.۱۰ دوش گرفتم و آماده شدم. ۱۲ برنج را دم کردم و رفتیم با ایشان بیرون. فرشته کوچولو را هم بردیم و گرم بود و سخت بود. یکدانه موز  خوردم. 

ایشان چند جا رفت و ماشین دیدیم و بانک رفتیم و برگشتیم خانه. سالاد شیرازی درست کردم و ماشین را خالی کردم و ناهارمان را خوردیم. دو قاشق برنج و آب قرمه سبزی خوردم!! لغزش!! 

ایشان غذا را جا داد و من ظرفهارا توی ماشین گذاشتم و از ساعت ۳ تا ۴ مدیتیشن کردم  و خوابیدم.خیلی تشنه بودم و از تشنگی بیدار شدم. طالبی و خربزه و هندوانه و پاپایا برش زدم. آب طالبی درست کردم و میوه شستم و توی ظرف گذاشتم و چای دم کردم. رفتم برای پرنده ها غذا ریختم و دیدم ایشان بیدار شده و چمنها را میزند. باغبانی کرد و من هم شسته ها را آوردم تو. بوته خیارم پلاسیده شد! آب بهش دادم،  ایشان هم آب پاشها را باز کرد و چمنها خیس شدند. توی باغ گشتم و قربان صدقه گل و گیاههام  رفتم. 

همسایه ای در پی زیباسازی خانه اش برای کریسمس بود.

کمی میوه خوردم و ساعت ۷.۳۰ رفتیم پیاده روی تا ۸.۲۰ دقیقه، موبایل‌ها را خانه میگذاریم و میرویم.برگشتم دیدم دوست غمگینم زنگ زده بود  که زنگ زدم و چیزی گفته  بودم برایم بگیرد و اسمش را دوباره میخواست. 

از آن پس هم نشستم پای کُرسم تا ساعت ۱۰ که خیار خوردم و ایشان شامش را خوردو ظرفها رفت توی ماشین و فرشته هم شسته ها را از توی سبد  برمیداشت و میریخت توی اتاقها! لباسها را جا دادم و پس از آن مسواک و کف پا و صورت شستن و کرم زدن و توی تخت نشستن ونوشتن.

ایشان هم توی اینستاگرام رستورانهای تهران را میبیند و آب دهانش را قورت میدهد. 

فرشته کوچولو هم سرروی خرسش گذاشته  و خوابیده  است.  برای مهمانی آخر سال به دنبال رستوران هستم. 

دلم برای ایران تنگ شده است. 


خدایا سپاسگزارم  که همیشه همراهمی یاور من. 

الهی همیشه دست در دست خدا باشید. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد