بهارنارنج

دستهایم بوی بهار نارنج میدهند،  همه اتاق خواب بوی بهار نارنج میدهد. کرمم را میزنم و شمع اتاق خواب راروشن میکنم خودم را توی تخت جا میدهم. ایشان نشسته و به کارهایش میرسد. 

برنامه فردا و پس فردایم را مینویسم،  اینکه چه باید بخورم را هم مینویسم. دیشب خوب نخوابیدم و شاید تا سه بیدار بودم. صبح نور خورشید از لای کرکره ها روی تخت جاخوش کرد و بیدار شدم. نزدیک ۸ بود که بیدار شدم،  هنه شب باران آمده‌بود،  ربدشام صورتیم را پوشیدم وکتری را پر کردم و روی گاز گذاشتم. یک ساندویچ کالباس برای ایشان درست کردم و کراسان کره و عسل با شیرموز و ایشان ۸.۲۰ دقیقه رفت. یک لیوان آب ولرم و لیمو خوردم. بوته های دیزی را از خاک درآوردم و پشت پنجره اتاق خواب کاشتم. فرشته کوچولو توی کوچه دوری زد. برگشتم توی تخت مدیتشن کردم و ساعت ۸.۴۵ دقیقه بلند شدم و یک  لیوان آب پرتقال تازه خوردم  و دو سری لباس توی ماشین ریخته بودم از صبح زود و بیرون پهن کردم. به آرایشگرم زنگ زدن و ساعت ۳ زمان داد. دوش گرفتم و کیف استخر و کیف خودم را برداشتم و رفتم استخر و توت و تمشکم را خوردم. توی راه برگشتن به دوست افسرده ام زنگ زدم  و گفتم آماده باشد برویم بیرون. دوتا موز و یک سیب خوردم و ۱۲ برش داشتم،  گفت شنبه میاید خانه ما که گفتم شنبه شب جایی مهمانم و جمعه بیاید یا یکشنبه. 

برای خودم یک ماگ گردولی گرفتم و یک قوری کوچک  برای زعفران و یک اسفند دود کن( برای چای هست و برای من جای اسفنددود کن کار میکند)،  یک ساس پن لعابی و دوتا بورک اسفناج و پنیر و کمی گیلاس و موز  و کدو و آب پرتقال تازه خریدم. 

دوستم دو تا  گردنبند  برداشت و اصرار میکرد یکی هم برای من بخرد و چون پول نداشت من پرداخت کردم. آرایشگاه را کنسل کردم وفردا میروم. 

چند جای دیگر سر زدیم و ۳.۵ دوستم رارساندم  خانه اش و برگشتم خانه،  یک بسته گوشت بیرون گذاشتم و ظرفهای شسته را توی کابینت جا دادم. به پدرومادر زنگ زدم که نبودند. برای سیم کارتم پنج بار زنگ  زدم! بار آخر یکی پاسخم را داد و شماره ام را گرفتم.

مادرم زنگ زد و با پدر و مادرم حرف زدم. برای شام کباب  تابه ای درست کردم با برنج و سالاد. شسته هار ا آوردم توی خانه، برای پرندهها غذا ریختم و رفتم پیاده روی،  هوا خوب بود.

خواهر جانان زنگ زد و باهم حرف زدیم، 

۷.۱۵ دقیقه خانه بودیم و کباب را روی گاز گذاشتم و چای دم کردم. 

همچنان با خواهر جانان حرف میزدم و ایشان هم رسید. ساعت ۸ شام خوردیم و من تنها سالاد خوردم و برای فردایم ماند. فردا صبح باید موهایم رارنگ کنم،  یوگا بروم  و آرایشگاه هم دارم. این میان مانیکور هم باید بروم و پنجشنبه  خرید دارم چون به دوست افسرده گفتم جمعه شب بیاید خانه ما. پنجشنبه هوا گرم  است و لحافها را میشورم،  برای جمعه باید عصرانه درست کنم،  گفتم سمبوسه،  سالاد الویه،  ساسج رول درست کنم پنج شنبه چون جمعه خیلی گرم است هوا. خرید هم دارم و خانه را باید پاکیزه! کنم. 

تازه جمعه یوگا هم دارم! یک هفته هایی کاری ندارم و یک هفته هایی اینجور است. 

دو تا سریال دیدیم با ایشان.  شب چای  سبز خوردم و آبجوش و کمی میوه. خستگی دیشب به تنم مانده و ۱۱ آماده خواب شدم.


دوباره سپاسگزاری را از سر میگیرم،  دوره میکنم و دوره میکنم. تسبیحی به دور کمر زمین برایم کم است خدایا. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 

تویی که اینجارا میخوانی،  الهی شمار داشته هایت و خوشیهات از دستت در برود. 

نظرات 2 + ارسال نظر
کسی که سعی میکنه انسان باشه چهارشنبه 14 آذر 1397 ساعت 00:00

ای جانم م م م
الهی شمار داشته های خودت هم ازدستت دربره.
آخه چقدر خوبی؟مرسی که فکرا وکارای مثبتت روبه اشتراک میزاری.
امیدوارم سلامتی وشادی هیچ وقت ازت دورنشه.

شما لطف داری عزیزم. سپاس از دعای خوبت مهربان

حبیب سه‌شنبه 13 آذر 1397 ساعت 17:41 http://habimlo.blogsky.com

زیبا می نویسید
به منم سر بزن

سپاس از شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد