رختشورخانه

امروز یکی از سردترین روزها بود،  شب خوب نخوابیدم. بااین همه ٨ بلند میشوم  ایشان و خودم آب هویج میگیرم  و یک تست پنیر و خیار گوجه توی کاغذ میپیچم  و ایشان با خودش میبرد. میگوید  ٣-۴ خانه است. فرشته کوچولو سرش را گذاشته   روی بالش و زیر پتو خوابیده  و چشماش را به هم فشار میدهد جوری که زورکی خوابه. شیشه آبم را پرمیکنم،  نیم یک لیموترش پر آب توی آن میچکانم و خانه را گردگیری میکنم.ظرفهای فرشته کوچولو را پر میکنم با آب تازه. پرده ها را کنار میزنم آفتاب  به شیشه های لیمو پشت پنجره میتابد. شکرهایش از دیشب آب شده اند،  اینرا از مادرم یاد گرفته ام مانند هزار چیز خوب دیگر که یادم داد. 

میزها را جا به جا میکنم، گلدانها را روی میز میگذارم. یکسری میبرم بالا یکسری میآورم پایین. جا به جا میکنم،  لاله ها را برمیدارم و میبرم بالا. روی بوفه دو تا گلدان ارکیده کنار هم میگذارم. فرشته کوچولو خودش را کش میدهد،  نازش میکنم.چشمم به ملافه سفید میافتد و جای پاهای 

گلی کوچکش را میبینم. فرشته با ناز بلند میشود. ملافه و روبالشی ها را در میاورم و با حوله ها میریزم و توی ماشین. یادم آمد جای لکه را اسپری بزنم. روی زمین  پهن میکنم و اسپری میزنم. جای پایش انگار جای پوتین است. دلم میلرزد و دلم مچاله میشود. آن روز برفی سرد که خواهر جانان را بردم  سر کوچه  بدهم دست راننده تا برود مدرسه. دم در بودند،  توی ماشین را نمیشد دید،  تا زانو توی برف بودم و کلاهم را روی چشمم کشیده بودم.  دلمان هزار راه رفت تا بابا برگشت.  ملافه را پرت میکنم توی ماشین و میگذارم روی ۴٠ درجه. دستمال را محکمتر میکشم،  آب مینوشم،  خودم را بر می‌گردانم به این شهر سرد،  باد و بوران و نگاه میکنم به گل یاس توی باغ که انگار چتر سفید است. برمیگردم به امروز جمعه و پایان زمستان،  به صدای زنگ آویز بیرون،  بر میگردم به خانه  پرنورم. 

یک جاگلی نردبانی خریده بودم که بردمش بالا تو اتاقی که نقاشی میکنم. نگاه میکنم به اتاق،  وسطش  یک جارختیه چون آفتابگیره و بالا گرمه گذاشتمش آنجا تا به امید خدا زود خشک شوند. یک پنکه بزرگ،  دوتا میز اتو،  دو تا اتو و میز من توی آن همه شلوغی،  انگار توی رختشورخانه کار هنری میکنم. همه را میگذارم بیرون تنها رخت آویز میماند. رنگهام را میچینم،  قلمهایم را،  کاغذها،  نقاشیها مداد ها و... روی میز خلوت میشود. 

بوفه بالا را گردگیری میکنم،  چیزهایی را جا به جا میکنم. یک طبقه اش یادگاری سفرهاست و  از دوستان و خانواده، از هند،  هلند،  پاریس،  بلغارستان،  شهر سرد بارونی خودمان. قابهارا دستمال میکشم، خانواده خودم،  خانواده ایشان،  عکسهای سیاه‌وسفید قدیمی مادروپدر ایشان. 

عکسها را دوست دارم،  عکس همه هست،  عکس مادربزرگم هم هست. زمانی که دوری رفتن ها را باور نمیکنی،  اینجوری  بهتر است انگار یک سفری رفته اند.   قرآن کوچولوم را باز میکنم و میبوسم و میگذارم سر جایش کنار کاسه تبتی! 

از هر اتاقی و کمدی چند تا چیز بیرون میگذرام بدهم برود، دو تا کوسن،  جاشمعی،  لیوان،  باکس پلاستیکی، شیشه های خوشگلم؛  با خودم میگویم یکسری هم باید عکس بگیرم و بگذارم برای فروش. بوفه های پایین و میز تی وی تیاتر رووم، کافی تیبلها،   قهوه سازی که ده بار بیشتر کار نکرده را دوست دارم بفروشم. بگذار قرنطینه به پایان برسد این کار را بکن ایوا! 

روبالشی ساتنم را پیدا نمیکنم، توی سبد اتویهای،  ژاکت سفید،  ژاکت سورمه ای خودم،  شلوار ایشان،  لباسهای کارش وای کجاست روبالشیم. میخواهم اتو کنم بکشم و روتختی را بندازم روی تخت.نیست که نیست،  یادم میاد دیشب سبد لباسهای خشک شده  را بردم پایین باید توی آن باشد،  سبد را روی تخت دمر میکنم و پیداش میکنم،  یک ا توی سرسری میکشم، روبالشی و ملافه صد در صد نخ به سختی اتو میشود. میکشم ملافه را و تخت را درست میکنم. 

سرویسهای بالا و پایین را تمیز  میکنم. ساعت ١١ شده تازه. یک لیوان آب هویج میریزم و میشینم رو به روی تی وی،  دفترم ر ا  باز میکنم و مینویسم. کارم را که انجام  میدهم چند تا سیب‌زمینی پوست میگیرم و میگذارم  با آب کم بپزند. فیله مرغ هم میگذارم بپزد. شسته ها را بیرون پهن میکنم و هوا خیلی خیلی سرد است.

بالا را جارو میکشم،  کرکره های هال بالا را باز میکنم جوری که نور آفتاب پهن میشود روی گلیم.  گلیم بالا را میاورم پایین و پایین را میبرم بالا. این گلیم را برادر ایشان از سوی مادر ایشان برای ما خریده بود و آورد. دستش درد نکند،  راستی الان کجاست. الان خوشحاله؟ برای جاری دلشکسته ام  دعا میکنم که زندگی خوبی در پیش داشته باشد و خدا برایش بهترینها را بخواهد.

 کار پایین ١.۵ به پایان میرسد و یک ساندیچ کوچک آواکادو و قارچ و جعفری و گوجه درست میکنم. 

کیفم نیاز به پاکسازی دارد،  رسیدهای تا خورده،  رسیدهای بانکی  ایشان،  کارتهای ویزیت،  خورده بیسکوییت،  سکه ها،  دستمال و ژل آنتی باکتریال همه را میریزم بیرون. کیف پولم را میگذارم تا پاکسازی کنم. یک کیف پول دیگری برمیدارم بین رنگ گل بهی و نارنجی که دوستی دوران کودکی برایم خریده بود. توی سبد کیفهایم میگردم و یک کیف نو مهمانی پیدا میکنم! همین چند وقت پیش میخواستم بروم ختم میگفتم کیف خوب ندارم! یادم نیست کی خریده بودم اینرا! خوب شد پیدایش کردم!  

تنگی نفس دارم،  انگار ریه هایم گنجایش کمی دارند. ٧تا تخم مرغ میپزم،  یکی برای فرشته و دوتا برای دوست پرنده ام.  شمع حمام را روشن میکنم و دوش  آب داغ را باز میکنم،  کمی نمک حمام میریزم زیرآب داغ و بوی خوشش بلند میشود. دوش میگیرم،  یادم باشد شامپوسفارش بدهم. روغن نارگیل به بدنم میزنم،  یقه اسکی خالخالی  نازکم را میپوشم و ژاکت صورتی چرکم رارویش درست همرنگ خالهایش است. موهایم را شانه میکنم و ایشان میاید خانه!

ساندویچش را نخورده و نیمش رامیخوردوبرای پرنده ها غذا میریزد. تازه میروم سراغ آشپزخانه که ایشان میگوید کمکت کنم ایوا. نه میشنود و میرود.  تگرگ تتدی میبارد،  هرچی  بیرون پهن بود میآورم توی خانه.  لباسها  روی تخت را تا میکنم و جا میدهم.ماشین ظرفشویی  را خالی میکنم. دستشورها رامیشورم و سینک را تمیز میکنم. دوباره ماشین لباسشویی را روشن میکنم. کارم درست٣ به پایان رسید. به ایشان گفتم چه کیکی برایت درست کنم که گفت هیچی.  یک لیوان بزرگ گل ختمی دم میکنم و کم کم مینوشم. کمی میخوانم و ساعت بیست دقیقه به ۴ شده،  دراز میکشم و مدیتیشن میکنم برای   چاکرای قلب و خورشیدی،  فردا باید هردورا پاک کنم. چند دقیقه ای چرت میزنم. برای پرند ها غذا میریزم، هوا خیلی خیلی سرد است. چای د م  میکنم و سالاد الویه درست میکنم و میگذارم توی یخچال. یک ظرف دیپ و کراکر و پنیر روی میز میگذارم. موهایم را بیگودی میپیچم و کمی سشوار روی آن میگیرم. نوشتنی هایم را مینویسم و  موهایم را باز میکنم و نزدیک ساعت ۶ میروم نان  بگیرم، توی سرما و بارون تا ماشینم را میبیند میپرد و میرو.  سر جای همیشگی. تخم مرغها را برایش میریزم و میروم سوپر نان و کراکر و و دانه برای پرنده ها میگیرم. سر و ته ١۵ دقیقه هم نمیشود. ایشان میز شام  را چیده و غذای فرشته را هم گرم کرده. ساعت ٧ شب شام خورده و آشپزخانه تمیز و شمعها روشن و چی از این  بهتر،  از اینجا برای خودم هستم. میروم بالا اتاقم ر ا میبینم خوش خوشانم میشود. 

توی سفارشهایی که داده ام یک میکروفون هم آمده!!! حالا یا دیده بودم یا توی کارتم گذاشته بودم و هر چی بوده خریدمش حالا باهاش چیکار کنم؟  صدای خوبی ندارم که بخونم! میکروفون برای چی خریده ام! 

دو تا لیوان آب گرم مینوشم،  دوسه روز پیش دستگاه  بخور را بستم و گذاشتم توی  باکسش و رفت زیر پله،  حالا باید دوباره راهش بندازم. 

ایشان فیلم میبیند،  من کتاب میخوانم،  اینجا را مینویسم،  ویدیو تماشا میکنم و خدا را سپاسگزارم. 

بخور را راه انداختم و کرمهای صورتم را زده ام،  مسواک زده ام. 


دیروز را هم مینویسم،  دیروز صبح که بیدار شدیم، دوش گرفتم و صبحانه خوردیم   ایشان گفت ناهار از بیرون میگیریم. پرسید موبایل چی میخواهی که گفتم بگذار ببینم گارانتی داره که بتوانم  یکی دیگر بگیرم. رفتیم سراغ گارانتیها که دیدیم یکساله بوده و گذشته دیگر. یکسری گارانتی هم  ریختیم توی سطل ورفت. موبایلم که دیگه روشن هم نمیشد! مهربان دوست زنگ زد و کمی حرف زدیم و زیاد خوش نبود! 

ایشان فرشته را برد پیاده روی و جلوی خانه را تمیز کرد. یک سری لباس توی  ماشین ریختم و جای پای فرشته کوچولو را از روی مبلها پاک کردم و توی ماشینم را تمیز کردم و جاروکشیدم چون خیلی بد شده بود. کارهای نوشتنی را انجام دادم،  کتاب خواندم. ساعت ١ ایشان پرسید چی میخوری گفتم با هم میریم که گفت یکی بایدخانه باشد چون برایت موبایل خریدم!!داشت میرفت که دخترکی موبایل را آورد و گذاشت جلوی در خانه. من هم ماست و خیار و دوغ درست کردم که دیدم صداهایی از اتاق میاد انگار موبایل قدیمی زنگ میخورد. دیدم تلفن خانه زنگ میخورد که گوشی را برداشتم دیدم ایشان است با توپ پر که آمدم اینجا غذا را اشتباه دادند و بد بیراه میگفت. من هم ریلکس به حرفاش گوش دادم و گفتم چه بد و روی کارهام توی آیپد کار میکردم. 

خوب الان من چیکار باید بکنم،  آمد خانه گفت دیگر ازاینها غذا نمیگیریم،  دیگه نمیرم و.... 

گفتم حرص نخور غذابخور!گفت ٣.۵ باید بروم آن خانه کسی میاید برای انجام کاری و میخواستم بخوابم و غذا سرد است و................این نقطه ها میتوانند چند خط باشند. 

غذاها را گرم کردم و خوردیم،  بماند که میگفت اه چه بد است،  غذای تو چه بدریخت است!!! دیگر از اینها خرید نمیکنیم. غذا خورد و یک سریالی داشت تماشا میکرد ( دل بود) دیگه خورد  و جمع کرد و رفت. موبایلم را باز کرد و سیمکارت انداخت و رفت مسواک بزند که برایش دو تا اس ام اس آمد که همان آقا گفت نمیتواند بیاید ساعت ٣.۵ و دیرتر میاید. با این همه چون OCD بالا زده بود خودش ۴ یکسررفت که چند دقیقه‌ی برگشت وگفت زنگ زده نمی تواند بیاید.  پای سیب درست کردم.

ساعت ۵.۵ غروب فرشته کوچولو  را بردم پیادهروی و آنچنان بارانی میامد که زود برگشتیم خانه. 

برای شام سوپ سبزیجات درست کردم و موبایلم را راه انداختم،  پسوردها را فراموش کرده بودم و خیلی زمان برد تا راه بیافتنند اپها! واتس اپ هم که هنوز راه نیافتاده که به مادر و پدرم و مادر ایشان زنگ بزنم. برای موبایلم قاب و گلاس و یکسری چیز خریدم. 

داشتم خرید میکردم به دلم افتاد یک دوربین بخرم و چند تا دیدم و سیو کردم. 

شام سوپ داغ خوردیم و دوباره ریه هایم انگار یخ کرده اند. باید از دوستم وقت بگیرم و دوشنبه زنگ بزنم. آزمایش خون  هم دارم و لی کی دکتر و آزمایشگاه میرود توی این روزها! 

ساعت ٩ شب چندتا لیمو را نازک نازک برش زدم و لا به لایش شکر پاشیدم و درش را بستم و گذاشتم پشت پنجره تا آفتاب بخورند. دو تا شیشه شد!آشپزخانه را پاک  کردم تا فردا کارم کمتر باشد.

ایشان شب زود رفت خوابید و کمی حالش بهتر بود! 

روز و روزگار خوش،  شب آرام و خوش.


خدایا سپاسگزارم برای روزهای خوبی که دارم.

الهی شب که سرتون را روی بالش میگذارید یک لبخند بزرگ روی لبتان باشد و از ته دل بگید آخیش چه روز خوبی داشتم.

الهی آمین 

پ.ن.تاراجان گمت کرده ام!

نظرات 8 + ارسال نظر
مامان فرشته ها جمعه 21 شهریور 1399 ساعت 16:05

خانوم جان کجاییی دلنگرانتم پیدات نیست

هستم گلم کارهایم زیاد شده در قرنطینه

لطافت‌های روح یک خانووم چهارشنبه 19 شهریور 1399 ساعت 12:59 http://L-R-Y.blogsky.com

سلام حالتون خوبه؟ خیلی وقته چیزی ننوشتین، اوضاع رو به راهه؟

سلام عزیزم، کمی درگیر بودم

هستی دوشنبه 17 شهریور 1399 ساعت 08:27

سلام
چقدر قشنگ روزانه هاتون رو مینویسین.

دعای آخر پستتون عالی بود. مدتهاست که همچین آخیشی نداشتم.

شاد و سلامت باشین

سلام هستی جان، سپاس از زمانی که برای خواندن میگذاری.
الهی دلت همیشه قرص باشد

مهرگان چهارشنبه 12 شهریور 1399 ساعت 18:19

کجایی ایوای مهربان؟؟؟؟

مهرگان جان در قرنطینه توی خانه

بهار شیراز سه‌شنبه 11 شهریور 1399 ساعت 11:48

کاش پرنده حیاط ات بودم ایوااااااااااا

بهار جانم

مامان فرشته ها سه‌شنبه 11 شهریور 1399 ساعت 01:33

این روزا خوابم بهم ریخته قاطی نوشتم وای چقدر من گیج میزنمیه هفته ننوشتی رفتم زیر پست دیگه برات پیغام دادم

خسته نباشی عزیزم. هرجا دوست داشتی بنویس هر زمان خواستی بنویس

مامان فرشته ها سه‌شنبه 4 شهریور 1399 ساعت 20:44

نمیدونم چرا فکر کردم همه پست ها رمز دار هست دارم از سال ۹۲خاطراتت رو‌میخونم بسیار روان زیبا و‌لذت بخش

نه گلم نیستندسپاس از مهرت که زمان میگذاری

مامان فرشته های شیطون سه‌شنبه 4 شهریور 1399 ساعت 00:49 http://Mamanmalmal.blogfa.com

سلام اگه امکان داره رمز نوشته هاتون رو به من بدید کلیه نوشته های بی رمز رو‌امروز خوندم بسیار عالی و‌امیدوار شدم به زندگی واقعا به خوندن. اینجا نیازمندم نگاهم رو تغییر میدید

سلام گلم❤️ خوش آمدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد