زندگی من

صبح شنبتون بخیر، بنده در صف ایستادم در فروشگاه باز بشود‌و بروم تو. کاش میشد عکس بگیرم و‌ببینید. صبح چشمهایم راباز کردم‌و‌مسواک زدم‌و‌چای دم کردم و شلوار جین و پلیور آبی پوشیم و پریدم  پشت ماشین. ۳ دقیقه ای رسیدم و دیدم یک صف صد نفره است. من اومدم نان و موز و شیر و یک چیزی برای حیاط که امروز باید بخرم صبح زود چون به ٩نرسیده تمام میشود. 

ایشان هم  امروز میرود سر کار بسکه سرش شلوغ است مانند همیشه و تا سال آینده همینجور خواهد بود. خریدمرا انجام دادم و ٩ خانه بودم. صبحانه خوردیم و ایشان  رفت سر کارش. نشان به آن نشان تا ساعت ١١.٣٠ نه توی آشپزخانه میچرخیدم! ناهار خورش کرفس درست کردم، ذخیره  سبزی، گوشت چرخکرده و خورشتی  توی فریزر به پایان رسیده و از هر کدام شاید یک بسته  مانده باشد. هفته آینده باید بروم بخرم ولی به خودم گفتم کم کم کم بخر اندازه یکی دو بسته. 

دوش گرفتم و تاپ خاخالی نسکافه ای و سفیدم ر ا  پوشیم و یک ژاکت سفید رویش و دامن جینم. دو-سه سری لباس شستم و رفتم بیرون پهن کنم دیدم چه خنکه هوا این شد که پلیور گرم پوشیم با شلوار و سوییتشرتم روش. برنج دم کردم و ته دیگ ته چینی  هم درست کردم  و با فرشته رفتیم پیاده روی؛ توی راه میرفتیم بوی آرد بو داده میامد و  دلم رنگینک خواست! خانه رسیدم و هسته خرماها را درآوردم و توش گردو گذاشتم،  بماند که گردو با پوست بود و آرد را هم درست کردم( سرخ کردم یا بود دادم!!!،  چی باید گفت) یادم رفت آرد را الک کنم دیگه که گلوله بازاری بود توی قابلمه کوچولوی صورتیم! یاد پدر ایشان افتادم که رنگینک خیلی دوست داشت  و برایش درست میکردم. از آن سالها دورم؛  دیدم حالا که دست به کارم یک حلوایی هم درست کنم که شهدش را آماده کردم و یک پیش دستی حلوا شد و یک جاکره ای رنگینک. ایشان زود رسید و میز را چید  سبزی خوردن و ماست و خیار و رنگینک و ته دیگ تهچینی و برنج و خورشت کرفس رفت روی میز و ناهارمان را خوردیم تا بشور بساب کنم و جا بدهم شد ٣.۵.

ایشان چرت زد و منم کمی مدیتیشن کردم و کتاب خواندم و به پرنده هایم غذا دادم. حلوا و رنگینک خوردم و چای دم کردم و هندوانه و طالبی و پاپایا برش زدم و ظرف میوه را هم پر کردم. با ایشان  رفتیم پیادهروی. برگشتیم و من چند تا لیوان چای خوردم تنها برای حلوا و رنگینک و گرنه چای بهانه ای بیش نبود! 

برنامه شبانه ما تی وی و حرف کمی کار و اینجوری گذشت. روزهایی که ایشان هست نمیتوانم دفترهایم را پر کنم! پس ننوشتم چیزی.

 شب پیش مامان عکس کتابی را فرستاد که خانمی به ایشان هدیه داده بود به یادگار. کتاب شعرهایش بوده و‌آن خانم همان سالها فوت کرده بود. زنی که پیش از بلوای ۵۷ سردبیر یکی از مجلات بوده و پس از اون سالها خانه نشین و دردمند شده بود. گفتم مامان بده بره این کتاب را! گفت به احترام روحش نگه میدارم. چنین مادری دارم!مادرم سرگرم سبک‌ کردن زندگیش و بخشیدن خیلی از چیزهایش میباشد. 

من پریروز پست را که نوشتم کمی کار کردم و ۱.۵ همراه فرشته رفتیم خرید. برنامه پیتزا بهم خورد و شد آلبالو پلو.  

آلبالو میخواستم نداشتند و‌مربا گرفتم و مرغ و سبزی قرمه، نان لواش و چندتاچیز دیگر. رفتم آفیس ایشان برای کارهاشون و دم سوپر هم کمی خرید کردم، بلوبری و اینها. توی ماشین بودم موبایلم زنگ خورد. دختری بود که هفته پیش برای اینترویوو گفتیم بیاید و گفت میخواهد بداند چی شدو گفت به این کار خیلی نیاز دارد چون پدرو مادرش ازدنیا رفته اند و باید خودش خرج زندگیش را بدهد. دلم خیلی سوخت. زود برگشتم خانه. مرغ را سرخ کردم  و زعفران زدم با آبلیمو و پرتقال. خریدها را شستم و جا دادم . 

توت فرنگی ها را توی ظرف چیدم و ژله ریختم رویش و گذاشتم  توی یخچال تا بگیرد و یک ژله بستنی هم درست کردم و روی آن ریختم  اینم دسرمان! 

برنج و چایی را دم کردم و با فرشته رفتیم؛ باد و باران بود که توی سرمان میزد!

تا به یار برسیم و غذا بدهیم و‌دلمان آرام بگیرد. 

حالا هرجا میروم توی راه جنگلی  چند تاشون میپرند جلو ی پایم که بده از اونها بده،  از اون خوشمزه ها.

 در خانه ر ا  باز کردم بوی زعفران و برنج توی خانه پیچیده بود. ایشان ٧ آمد و ما شاممان را خوردیم. به ایشان  داستان را گفتم که گفت آنهای دیگر بهتر بودندو رفت توی فکر. میدانم جایی برای آن دختر خانم باز میکند که سر کار بیاید. امید خدا

از ساعت ١٠ تا ١١ شب خانه راگردگیری کردم  و  سرویسها را شستم که فرداش تنها جارو بکشم خانه را، اینجوری کمتر زمان برای کار خانه میگذارم. 

مسواک زدم و صورتم را شستم و نشستم لبه تخت و خبر درگذشت شجریان را دیدم. به ایشان گفتم و هر دو ناراحت شدیم. 

جمعه ایشان رفت سر کار و برایش آب سیب گرفتم و برد با ساندویچ سبزیجات و موز،  کتری را گذاشتم  تا آبگرم بخورم و برگشتم توی تخت تا ٩کمی خواندم و مدیتیشن انجام دادم. ٩.١۵ بلند شدم و موهای سرم را ماسک زدم. خانه را جارو کشیدم و طی و چند سری هم ماشین راروشن کردم و دوش گرفتم و تازه ساعت ١١ بود. خمیر پیتزا را درست کردم. شمع روشن کردم و توی دفتر هایم نوشتم تا ساعت ١٢. با فرشته رفتیم پیاده روی و خیلی راه رفتیم و هوا هم سرد بود تا اندازه ای. 

هردو خسته برگشتیم خانه. دیزی و گل ناز کاشتم جلو خانه و نم آب دادم بهشان. جلوی خانه را تمیز کردم،  برگهای درختان دور گلها ریخته بودند و همه را پاک کردم. شکوفه های جلو خانه جایشان را به برگهای سبز داده‌اند.  لی لی ها دارند سر از خاک در میآورند و لیلیومها همین روزها گل میدهند. علفهای هرز را هم کندم و به باغچه هم رسیدم. 

باد و بوران یکی از شاخه های مو را شکانده بود! 

هر دو گرسنه بودیم و ناهاری خوردیم. نان کامل و آواکادو و کمی لوبیا با آب کرفس. فرشته کوچولو هم ماهی خورد. سریالم را تماشا  کردم و به پایان رسید. 

دلم میخواست چرت بزنم که به جایش کتاب خواندم و گوش دادم. 

ساعت  ۴ خمیر پیتزا را پهن کردم و قارچ و فلفل دلمه  و سوسیس خرد کردم و کل اسلا سالاد هم درست کردم و تنها کارم این بود که فررا روشن کنم و همه چیز رار وی پیتزا بریزم و برود توی فر. پیتزا یکی از غذاهاییست که خیلی دوست دارم!

ساعت ۶ دوباره رفتیم پیاده روی که فرشته کوچولو بازی درآورد و زیاد راه نرفتیم. 

 ایشان ساعت ٧ آمد خانه،  پیتزا رفت توی فر و ایشان با اشاره ای ریخت و شاممان را خوردیم. فیلم تماشا کردیم و دسر خوردیم و حرف زدیم. 


این زندگی من است،  یک زندگی آرام و ساده.

دوست نازنینی که برای من چند تا کامنت گذاشتی و دلت پر بود میشود کامنتت را با پست پاسخ بدهم! چون تنها شما اینجور نیستی و دیگران هم هستند اینجوری پاسخ همه را یکجا میدهم که شاید بتوانیم با هم و همفکری هم گره ای را باز کنیم اینجا! اگر هم نه کامنت دوست دیگری را پست میکنم! 


هیچ کدام از کامنتهات را تایید نمیکنم و کامنتهات من را مکدر نکرد و همه را هم خوانده ام.



"باز گردد عاقبت این در بلی

رو نماید یار سیمین بر بلی"


خدایا سپاسگزارم که گفتی به من بسپار و سپردم،  گفتی راه تنها راه من نه راه تو ایوا.

من  خودم را و راه را و کار را به تو سپردم و شد و درست شد و آن شد که خواستم از تو. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم  مهربانترین مهربانان. 


اگر توی آب افتادی و شنا بلد نیستی هر چی دست و پا بزنی بیشتر فرو میری. برای فرو نرفتن آرام باش،  سرت را به پشت خم کن تا جایی که میتوانی  پشت سرت را به گردنت نزدیک کن و آرام نفس بکش. چشمانت به آسمان باشد. اینجوری در آب فرو نخواهی رفت. 

توی زندگی هم همینگونه است؛  هرچه بیشتر دست و پا بزنی بیشتر فرو خواهی رفت. گاهی تنها چشمهایت را به آسمان بدوز و آرام نفس بکش. 


لبخند بزن  و شاد باش چون از تو توی این دنیا یکدانه بیشتر نیست و نبوده و نخواهد بود؛  ببین چه بیهمتایی! 


الهی همیشه مهربانترین همراه و نگهدارت باشد. 

الهی آمین 


خدایا سپاسگزارم که همیشه نگهدار و همراهم بوده ای. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم 



نظرات 1 + ارسال نظر
مهتاب دوشنبه 28 مهر 1399 ساعت 22:36

خانه ات آباد و سرسبز و روشن باشه ایوا جان
دل پر از مهرت از هزاران کیلومتر دورتر دلم رو آروم و شاد میکنه.
دلت شاد و دستانت همیشه توانا باشه نازنینِ مهربان

همینطور برای شما همه چیز رو به خوبی و کامیابی پیش برود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد