Narcissism

ساعت ١٢.٢٢ دقیقه نیمه شب هست،  چراغ ریسه ای بالای تخت روشنه و من توی تختم نشستم. ایشان بالا وول میخورد و خوابش  نمیبرد. فرشته کوچولو هم کمی پیش من میخوابد و کمی بالا پیش ایشان. حالا چی شده؟   ایشان قهر کرده است و بالا گرم است و غرورش هم نمیگذارد بیاید پایین سر جایش بخوابد.

الان اومد پایین روی کاناپه بخوابد! 

 حالا چرا قهر کرده چون چندیست به هم ریخته و حالش بد است و خیلی هم بد است. 

کمک میگیرد؟  خیرچون همه بیسوادند و هیچی نمی‌دانند! یکدانه مدرک دکترا بوده دادند به ایشان. 

من چون دم دستش هستم بیشتر به من گیر میدهد. من چه‌کار میکنم،  پاسخش را نمیدهم و میروم به گلهایم میرسم، کتاب میخوانم و سرم را از  آب بیرون نگه میدارم. 

امروز صبح زنگ زدم به شماره ای که برای کمک به خانمها و خانواده ها هست و کمی حرف زدم. گفت تنها به این فکر کن که خودت چه حسی داری و چطور خوب بمانی. قرار نیست که همیشه آنرا خوشحال نگه داری که راستش خودم این کار را چندروزیست میکنم. از زمانی که زندگی دوباره به جریان افتاد میرفتم  و روزی ۵ ساعت برای ایشان کار میکردم توی آفیسشون و کارهای بیرونش را هم انجام میدادم. از روزی که ایشان دیوانه شد من هم دفتر اینکار را بستم. خانم مشاور گفت بهترین کار نادیده گرفتنه و درگیر نشدنه. چون گفت اگر باهاش در یکی به دو همراهی کنی داری  اکسیژن بهش میرسانی پس راه اکسیژن را ببند تا آن هم دست و پایش را بردارد و برود گوشه ای! 

در رابطه با ایشان میدانم باید بایستم و بگویم بسه تا بس کند و مرزش را بداند. 

یک چیز دیگر این غرغرو  بودن ایشان هم نشانه خودشیفتگیست! 

امروز فهمیدم من  empath هستم که همان همدلیست با زمین و زمان و جاندار و سنگ و درخت و آدم و......،  همین دوست داشتن حیوانات،  همین مدیتیشن و اینکارهای اینچنینی، این حس کردنها،  انرژی آدمها  همه و همه از همین سرچشمه گرفته و یک همدل و خودشیفته هم را پیدا میکنند و پدر صاحب همدل در می‌آید!!! 

روز دوشنبه رفتم موهایم را کوتاه کردم و ابروهایم را برداشتم و ریشه ها را رنگ کردند برایم. روز سه شنبه رفتم هایلایت کردم و سشوار کشید  و خیلی خوب شد موهایم. عکس و فیلم برای مادرم فرستادم که خیلی خوشش آمد و قربان دست و پای بلوریم رفت. از همانجا ایشان حالش بد شد و داغ کرد. از همانجا دادو بیداد کرد! توی ذهنش داستان میبافت و خودش میگفت و خودش پاسخ میداد و میگفت تو الان اینو گفتی و تهمت و حرف نابجا .. نیم ساعتی داشت میگفت و میگفت در آخر رفتم روبرویش بلند گفتم ساکت شو ساکت شو! 

ساکت شد تا همین الان!

 چیز دیگری  که فهمیدم این است که آدمهای خودشیفته درکشان اندازه بچه نوپاست و دست خودشان نیست و نیمکره سمت راستشان هم درست کارایی ندارد!تازه ایشان خودشیفتگی کمی  دارد! 

توی این دو سال  و اندی که پشت سر گذاشته ایم هرر وز روزی چندبار توی دلم با مادر ایشان حرف میزنم که چرا زیر بار نمیرود که ایراد از  بچه هایش میباشد! مگر میشود همه عروسها و دامادها بد کرده اند به بچه هایم! بد بودند که دخترها  و پسرانم به آنها خیانت کرده اند،  زن حسابی نبود،  مرد زندگی نبود،زبون دراز بود،  مهریه می خواست و..... 

تا اینجا را دیشب نوشتم و یادم نیست چی شد!

مشاور ازم پرسید چه کارهایی برای حال خودت انجام میدهی؟  گفتم نوشتن،  مدیتیشن،  یوگا،  affirmation, EFT و از اینجور کارها تا خودم را سرپا نگه دارم. هرچند که به تواناییهایم شک میکنم گاهی که گفت سالها تلقین در کار بوده همین اندازه هم خوب سرپایی. 

روی موبایلم ریماندر گذاشتم هر یکساعت یکبار یک پیام به خودم میدهم که خوبم،  توانا هستم،  آرامم و.... 

یکی از چیزهایی که ایشان همیشه میگفته و میگوید این است که " کسی تورا دوست ندارد" و من میبینم که هیچگاه اینجور نبوده. حالا اون اوائل خودم را میکشتم تا نشان بدهم نه اینجور نیست. ایشان هم اصرار که همینه که من میگویم. 

حالا میگویم اینجور فکر میکنی! باشه! و رد پای حرفهایش را با جمله های تاکیدی پاک میکنم. 

من باید روی خودم کار کنم تا عزت نفسم را از دست ندهم. به اشتباه سالها میخواستم به ایشان کمک کنم  تا از این حس حقارتش دست بشوید.ایشان خوب نمیشود مگر اینکه خودش بخواهد. همانطور که من خواستم  تا بهتر بشوم و بهتر بمانم. 

برای من دیر هم نشده،  این هم یکدرس زندگی دیگر بود برایم. 

امروز شنبه بیدار که شدم دیدم ایشان سر کارنرفته،  برایم ناآشنا بود این رفتارش. صبحانه ام را خوردم و برایش روی میز گذاشتم که بیاید و بخورد. آمدو گفت همه را کنسل کرده  تا خانه بماند. تند تند هم ظرفهای صبحانه را تمیز کرد و جمع کرد و توی ماشین گذاشت. من هم بالا را جارو کشیدم و گردگیری کردم و ایشان سرویسها را شست و من اتاقش را جارو نکشیدم و درش را بستم.

برای ناهار یک بسته قرمه سبزی از توی فریزر درآوردم و آماده دوش گرفتن شدم و یک شمع روشن کردم که  بوی یاسش توی حمام پیچیده بود. پیامی از نازنین دوست آمد که دیدم یک تد تاک لیلی گلستان بود که نشستم تماشا کردم. به دوستم گفتم یکی از بهترین ١٨ دقیقه های عمرم بود. ایشان آمد و نگاهی به من انداخت و شمع و تدتالک و ایوای سرخوش که خوب اخماش رفت تو هم. یکشنبه دوست افسرده ام گفته بود برویم خانه شان که ایشان پریروز گفت نمیاید. حالا بماند که دوستم  ول کن نبود و میگفت حالا بهتر میشن میایید،  حالا میگم شوهرم زنگ بزند و بیایید،  حالا ما که منتظرتونیم و..... و من چی کشیدم تا دوستم کوتاه آمد. 

 لباس پوشید برود و پرسید گغتی نمیریم؟   گفتم  بله بهشون گفتم تو حال روحیت بده و حوصله نداری و در دنباله گفتم اگر بیرون میروی موز و شیر بگیر.  

دوباره گفتم خودم فردا میگیرم و توی دلم گفتم خفه شو ایوا! دیدید؟  چرخه بیمارگونه را!

برای خودم آناناس آب گرفتم و گاو زبان دم کردم و تی وی تماشا کردم. توی دفترم نوشتم و نوشتم و نوشتم تا بهتر بشوم. شمعهای دور خانه  را روشن کردم و در را باز گذاشتم. هوا خنک بود و ابری و دلچسب. ایشان چمنها را زد و گاراژ را تمیز کرد و آلاچیق را با آب شست و جلوی خانه را هم طی کشید! 

الان که دارم مینویسم صدای باران میاید. خدایا سپاسگزارم برای همه چیزهای خوبی که در زندگی من داده ای. 

ایشان رفت بانک و منم برنج دم کردم با ماست و خیار آماده کردم و ایشان برگشت با موز و شیر. نه سلامی و نه حرفی که این ابزاری برای شکستن دیگریست و از ترفندهای خود شیفتگیست. ناهار را روی میز گذاشتم و رفتم و نشستم کمی ویدیو تماشا کردم. ایشان تتد تند آشپزخانه را سامان داد و من کمی ته دیگ خوردم با قرمه سبزی و برای پرنده ها غذا ریختم. من طبیعت و جاندارنش را خیلی دوست دارم. باران،  رنگین  کمان، غذادادن به حیوانات،  برف،  درختان،  دنیا و آدمهایش را دوست دارم.   

مدیتیشن کردم و خوابیدم و ایشان هم رفت بالا خوابید. بیدار که شدم ماشین را خالی کردم و یک کیت کت خوردم. چای دم کردم. ایشان رفت بیرون برای خودش و من هم برنامه ای را تماشا کردم. یک چای ریختم با بیسکوییت بادام زمینی خوردم و فرشته بردم بیرون و پرنده ها را سیر کردم. 

به دوستی  زنگ زدم و حرف زدیم.  راهنمایهایش خیلی خوب بود،  از دید یک مرد داستان جور دیگریست. گفت تو وقتی میرفتی روزی ۵ ساعت پیش ایشان کار میکردی چیزی در زنگیت کم گذاشتی؟  روز دوبار فرشته را برده ای بیرون،  شام و سالاد و خانه تمیز و آبمیوه آماده،  میوه روی میز و خرید انجام شده و پست و بانک و موی سشوار کشیده و همه چیز سر جایش بوده. خوب ایشان با خودش  فکر میکند زمانی که خانه هستی توی آن پنج ساعت چه میکنی. این آزارش میدهد که هزار تهمت روانه ات میکند و اینکه حرف پدرم را زد گفته به اندازه خرجش کن. نیازهایش را برآورده کن ولی زیاد هم مایه نگذار. 

تی وی تماشا کردم،  به پدرو مادرم زنگ زدم که نبودند!! با فرشته کوچولو بازی کردم و یک فیلم ١ ساعت و بیست دقیقه ای تماشا کردم،. فیلمی آموزشی بود. 

میوه خوردم و میوه ها را توی یخچال گذاشتم و زیر کتری را خاموش کردم همه چیز را سر جایش گذاشتم. ساعت ٩.٣٠ ایشان برگشت و رفت بالا. غذای فرشته کوچولو را دادم و مسواک زدم و اومدم توی تخت. 

و به کارهای فرهنگی رسیدم. مادرم زنگ زد و گفت دیشب خواب دیدم آمدی پیشم بمانی. ای وای مادرجانم چه حس ششمی داری. 

یک سوسک هم برای خودش از دیوار میرفت بالا! که شیشه را آوردم و گذاشتم رویش. دوروز پیش سمپاشی کردند اینجارا باید فیلمها را چک کنم ببینم سمی زده اصلا یا نه! 

سه تا تابلو کشیدم و گذاشتم ایشان به دیوار بزند و چندماهه نزده که خودم اینکار را میکنم فردا. 

مادرم گریان بود برای ازدست دادن عزیزی از خانواده اش که هیچ کس نتوانست برود برای دفن و نه ختمی  بود و نه برنامه ای. هر کس در خانه اش سوگواری کرده. 


این برشی از زندگی من در این چند هفته بوده در کنار اینکه یک عزیزی را از دست دادیم. 

با همه اینها خداراسپاس،  سپاس و سپاس برای آگاهی هایی که به سویم روانه میکند. برای چشمهایی که باز میشوند و برای خوبی های که سرراهم گذاشته است. 

الهی خانه دلتان و تنتان  امن باشد. 

الهی آمین 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد