دعا

اینروزها داشتن یک برنامه درست و درمان باری زندگیم سخت شده است؛  یکجوری شده انگار یک کلاف بزرگ توی دستانم  گرفته ام و هر ورش را نگه میدارم ور دیگرش میافتد پایین. رفتم دفترهایم رادر آوردم و به نوشتن پرداختم؛  دفترهای سال پیش را میخوانم. هر چیزی را نوشتم و به آن رسیدم یک قلب کوچک بالایش یا کنارش میکشم. 

هر کاری میکنم  بتوانم اینجا را بنویسم نمیتوانم؛  انگار چیزی برای گفتن نیست. نه اینکه نباشد هست خیلی  هم هست با این همه نمیشود. شما چی تا به حال اینجوری شدید؟ 

تو شبهایی که تنها بودم برای خودم فیلم تماشا میکردم و با فرشته کنار هم لم میدادیم جلوی تی وی. یک کلاف خوشگل خریدم و سر انداختم شال ببافم که فرشته تا کلاف را میدید بهش حمله  میکرد و با چنگ و دندان میخواست پاره اش کنه هیچی دیگه  از زیر دست و پا برش داشتم و کنار گذاشتمش. شنبه پیش ایشان به خانه آمد و از آنجایی که OCD دارد گفت دوشنبه میرود سر کار! گفتنیها را گفته بودم و چیزی نگفتم،  مادرش زنگ زد و همان حرفها را زد و ایشان گفت شما دوتا همش من را نصیحت میکنید و هر دو از دست هم ناراحت شدند. ایشان بیمارستان  بود برای بیماری و تازه به خانه برگشته؛  من هم روزها میرفتم پیشش و برایش آبمیوه تازه و میوه اینها میبردم،  کتاب میخواندم و حرف میزدیم و برمیگشتم خانه و با فرشته سرمان گرم بود. دوستانم پیشنهاد دادند بروم خانه شان تا نترسم! مگر آدم از خانه خودش میترسد؟  شبها تا ١ بیدار بودم و کارهایم را انجام میدادم و روزها پیش ایشان بودم. به ایشان سخت گذشت چون نشستن و یکجا ماندن و کار  نکردن برایش سخت است. چیز بدی بود بیماریش و میتوانست ایشان را از ما بگیرد؛  به خیر  گذشت هر چند آسیبش مانده و زمان  میبرد تا بهتر شود. 

عزیز راه دور و دوست افسرده با همسر  و پسرش آمدند دیدن ایشان؛  برایم گل ارکیده آوردند و عزیز راه دور هم آبمیوه و کمپوت. روز یکشنبه هم  دوستش میخواست بیاید که نیامد. خوبی خانه ما این است که مهمان هر زمان  بخواهد بیاید ما آماده هستیم. بیشتر روزها خانه تمیز است؛  همیشه دستم به پختن کیک است،  چای روی وارمر است،  دور هم مینشینیم و گپ و گفتگو میکنیم. ولی ایشان زیاد جان نشستن ندارد. 

از دو هفته  پیش دوستی برنامه مهمانی داشت وبه خاطر ما انداخت این شنبه که دیشب دوباره اینجا برای دورهمی گفتند بیشتر از ۵ نفر نباشید چون چند نفر کرونا گرفتند و شاید دوباره برگردیم به قرنطینه اگر شمار بیمارها بیشتر شود! دوستم هم مهمانیش کنسل شد.

دیروز که سه شنبه بود رفتم مارکت و هویج و پرتقال و نارنگی و دو تا دسته گل نرگس خریدم. نان لواش و گوشت چرخکرده،  مربای آلبالو،  بال و بازو و ذغال خریدم. برای ایشان یک  کفش توی خانه خریده بودم که  بردم پس بدهم و برای  خودم یک ژاکت بلند قهواه ای و یک کوله پشتی مشکی و اسباب بازی برای فرشته کوچولو خریدم! همینطور ۶ تا فنجان نعلبکی  انگلیسی برای مراسم چای عصر!!!

امروز دونفر  درخواست پول کردند از من؛  اینجور چیزها اینجا نبود و من هم بهشون دادم. پسرکی بلند بالا با بینی زیبا و صورتی دلنشین و جوان گوشه ای نشسته بود و حالش بد بود. یک رادیو زیر پایش بود و چشمهایش روی هم افتاده بود. خیلی دلم برایش سوخت خیلی. آن چهره هرگز از یادم نخواهد  رفت!

 ساعت ٣.۵ خانه بودم،  یک بسته  که دوشنبه از آمازون خریده بودم پشت در گذاشته  بودند،  یک ظرف و یک شیشه عسل!  خریدها  را سامان دادم،  برای ایشان پاستا درست کردم و برای خودم لازانیا پختم. سالاد کلم هم درست کردم. نشد فرشته را ببرم بیرون چون بارانی بود،  پرنده ها زیر آلاچیق خودشان را پوش داده بودند. دانه دادم به اونها و به کارهایم رسیدم. 

با مامان  و بابا حرف زدم کوتاه داشتند میرفتند کلینیک و  دیرشان شده بود. مامان و بابا واکسن زدند،  چند شب پیش خواب دیدن شریک و دوست پدرم دم دری ایستاده و پدرم میرود به سویش،  من هم بدو بدو میروم کنارش توی خواب یادم هست که فوت کرده و نمیخواهم پدرم همراهش برود. چند تا درخواست برای فرزنداش داشت و رفت ( یادم نیست چی بود). 

خانمی که برای کمک میآید چند هفته بود نیامد و یک پیام به همسرش دادم و گفت میآید. همسرش جوری مدیر برنامه اش است و همه برنامه ها را قرو قاطی میکند خدا خیر داده. 

شب ده و نیم خوابیدیم و صبح ۶.۵ بیدار شدم و دوباره خوابیدم. 

امروز برنامه من بیرون  ریختن کابینتها بود،  اول هر ماه کابینتها را تمیز میکنم و پنتری را هم همینطور، طبقه های یخچال را هم میشورم چون هفتگی تنها  دستمال میکشم بدم میاید اگر نشورم . صبح  دوش گرفتم و کلاه و حوله به سر توی خانه چرخیدم و دفترهایم را نوشتم انگار یک بار برداشته میشود از روی دلم. آویشن برای خودم دم کردم. به دوستم که مهمانیش به هم خورد زنگ زدم،  گلهای پژمرده را بیرون انداختم  رفت! به پرنده ها دانه دادم. به نازنین دوست زنگ زدم و کمی حرف زدیم. ساعت ١٠ دست به کار شدم،   سه سری ماشین را روشن کردم،  برای خودم چند تا لقمه  نان و کره  و مربای  به گرفتم و خوردم. آب پرتقال تازه خوردم. مرغ گذاشتم بپزد برای شام. ساعت نزدیک یک بود که تنها کابینت زیر سینک مانده بود که از مهربان دوست پیام اومد که دارد میاید شاپینگ سنتر نزدیک ما همین! پرسیدم کی راه میافتی؟  هیچی نگفت! این نشان  میداد پریده تو ماشین و راه افتاده. ساعت ١ بود،  در کابینت باز را رها کردم و زیر غذاها را خاموش کردم و رفتم موهایم را سشوار کشیدم و آرایش کردم و  یک و هجده دقیقه با فرشته توی ماشین به سوی شاپینگ سنتر که  از نان شب واجبتر! 

همان‌جاییکه دوستم بود پارک کردم و او هم خریدش را کرده بود. با هم رفتیم "سن چورس" ،  من که چای لاته و او هم لاته با چورس خوردیم و حرف زدیم با هم و رفتیم کمی اینور و آنور گشتیم. من یک ژاکت قرمز با کفش گرم برای توی خانه و نان و کراسان از کولز و یک ران مرغ برای فرشته و یک پماد از داروخانه   خریدم و پست و بانک هم رفتم. 

فرشته کوچولو توی ماشین ران مرغش را خورد. برگشتم خانه دستشویی رفتم چون باید میرفتم!!! :به پرنده ها دانه دادم وزیر مرغ را روشن کردم و با فرشته رفتیم پیاده روی و و  بادی میوزید! خانه که برگشتیم به کارهایم رسیدم و توی یخچال  را سامان  دادم و شستم و خشک  کردم  و آخیییییییش و خوب شد همه چیز. برنج و چای  دم کردم. توی همان ظرفی که  دیروز رسید سبزیجات پختم روی گاز و زرشک تفت دادم و ایشان ۶.۵ رسید خانه.  یک کرفس و رازیانه با برگ چغندر شستم که فردا  صبح آب بگیرم. اینروز ها بد میخورم خیلی هم بد. ٧ شام خوردیم و همه رارها کردم توی آشپزخانه و نشستم برای خودم با دوستان دبیرستانم چت کردم و شیفت‌های دخترها را برای ماه آینده درست کردم که باید بفرستم به ایشان تا بررسی کند. دوباره به همسر آن خانم برای یادآوری پیام دادم. ساعت نه و نیم آشپزخانه  را سامان دادم و یادم آمد لباسها را توی سبد ول کرده ام. ساعت ١٠ آماده خواب شدیم و ١٠.٣٠ توی تخت بودم تا الان که ١٢ شب شده است. 

توی این چند هفته  ورزش نرفتم! حالا باید دوباره از سر بگیرم  کارهایم را و برنامه هایم از هفته  آینده خواهد بود. 

راستی من واکسنم را زدم و باید دوباره هفته آینده بروم و دومی را بزنم و چون هفته پیش برای برونشیتم دارو خوردم (آنتی بیوتیک) به گمانم  نمیتوانم بزنم. باید فردا به دکترم زنگ بزنم. 

  به خودم گفته بودم توی این سال ١۴٠٠ دست از داوری و پیش داروی درباره دیگران  بردار ایوا؛  خیلی جاها مچ خودم را گرفته ام و ذهنم را به نیکخواهی برده ام. 

صبحها زیر دوش به جای گفتگو با دوستان  و دشمنان فرضی یکسره برای همه دعا میکنم،  پیش از خواب،  هنگامه  بیداری، زمانی کسی به یادم میاید برای خوبی یا بدی که  کرده اند برایشان دعا میکنم. دعا میکنم و دعا میکنم. 

تویی که از اینجا میگذری دعا میکنم خورشید زندگیت  که همیشه تابان بماند.

الهی آمین

نظرات 2 + ارسال نظر
یک خانم سه‌شنبه 11 خرداد 1400 ساعت 14:14

سلام
ان شاالله حال همسر گرامیتان خوب بشه .وسالیان سال در کنار هم خوشبخت باشین.

درورد بر خانم مهربان، خدارا هزار بار سپاس از بلا جست
سپاس از مهرتون و دعاهاتون

بهار شیراز دوشنبه 10 خرداد 1400 ساعت 11:36

چه کدبانویی هستی تو دختر... هر ماههه کابینت ها رو تمیز میکنه...
الهی که همیشه تندرست و شاد باشی

بهار جانم به پای شما نمیرسم که

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد