زمستان آفتابی

روزگار ما برگشت به آرامش، شهر  از قرق درآمده و مردم کم کم به زندگی گذشته برمی‌گردند.دو هفته ای در خانه ماندیم دوباره هرچند ایشان ٢-٣ روزی کار میکرد درهفته. هنوز به خانه های هم نمیتوانیم برویم! تنها ٢ نفر مهمان میتوانیم داشته باشیم برای همین بیشتر هم را بیرون میبینیم. خود ما هم همینجور؛  هفته ای که گذشت من و نازنین دوست سه تا کافه رفتیم برای خودمان و خوش گذراندیم چون از هفته ای که می آید هر دو کارمان زیاد می‌شود.

نازنین دوست باید به دانشگاه برگرده و من هم کارهای تازه باید انجام بدهم. بماند دیگر زندگی برای من مانند همیشه خوب است،  پر از خوبیست،  پراز نور و شانس و پیشامدهای خیلی خوب.  

من و کارم با هم خوشیم خیلی خوشیم. از توی خانه هر زمانی که  بخواهم  برای خودم کار میکنم و درآمدم از زمانی که سر کار میرفتم و آن همه سفر داشتم بیشتر شده. بماند که زمان زیادی از من میبرد،  گاهی شبها تا ١-٢ بیدارم  ولی کاریست که دوست دارم و تنها سرمایه ای که گذاشتم زمانم است و کمی هم برای تبلیغات. خدایا سپاسگزارم از اینکه مانند همیشه کمکم کردی.

 یادمه پیش از کرونا برنامه سفر به چین برای نمایشگاه  کانتون داشتم که همه چیز بهم خورد، بارها برنامه های دیگرم به هم خورد و بارها تلاش کردم و افتادم. توی اون سه هفته ای که با ایشان قهر بودیم و تنها بودم  ایده اینکار به ذهنم رسید و کم کم برای خودم برنامه ریزی کردم و کم کم کاررا پیاده کردم. کم کم کارم گرفت و بدینسان زندگیم در راهی دیگر افتاد. 

در پاسخ به پرسش و نگرانیتون در باره رابطه با ایشان  باید بگویم توی آن سه هفته به کمک یک آشنای قدیمی یاد گرفتم که تنها و تنها و تنها باید روی خودم کار کنم،  تنها باید عزت نفسم را بالا نگه دارم و هرگز به خودم برچسب نچسبانم. تشخیص خانم مشاور را نادرست دانست به گفته آقای دکتر که من را از کودکی میشناخته و میدانسته چه چموشی بوده ام! نه من ایمپت  بوده ام و نه  ایشان اختلال خودشیفتگی دارد. به گفته آقای دکتر همه ما تا اندازه ای خودشیفته هستیم ولی اختلال خودشیفتگی  داستان دیگریست که نیاز به روان درمانی دارد و ایشان درآن دسته نیست خوشبختانه.  از آن پرسشنامه بلند بالا ایشان "١ "گرفت و کم کم باید ٢۵ میگرفت و ایشان در اختلال خود شیفتگی رفوزه شد. 

به گفته آقای دکتر ایشان  از افسردگی رنج میبرد و من هم داشتم نقش مادرش را بازی میکردم و...... راهکارهایش برایم بسیار خوب بود و بیجهت نبود که یک روانکاو بنام هست.

همان کارهای ساده روی عزت نفس و راهکارهایش به من در به راه انداختن کاری که چند سال بالا و پایین و فراز و فرود کمک کرد. درهای دیگری در زندگیم باز شد و راههای بهتری برایم پیدا شد. توکل توکل و توکل و اینکه هر سنگی در راه پله  ایست برای بالا رفتن. 


خدایا هر چه بیشتر سپاسگزاری میکنم چیزهای بیشتری برای سپاسگزاری دارم. چه بازی آسان و خوب و دوسر سودی،  هم شادم،  هم در فرکانس بالا هستم،  هم نعمت از درو دیوار میبارد بر سرم،  آدمهای خوب،  دوستان خوب،  آگاهی ها،  جرقه ها و هزاران چیز دیگر و در پی آن هر چه خوبیست به سویم روانه میکنی هرروز. 

بیشتر روزهای شنبه و یکشنبه صبحها من و ایشان پیاده میرویم که نیم ساعت راه هست تاکافه ای و دو تا کافی میگیری  و پیاده برمیگردیم خانه برای خودمان و فرشته کوچولو هم خوشحال و خسته همراه ماست. گاهی هوا ابری و سرد است و گاهی آفتاب زمستانی تنمان را گرم میکند. 

امروز٧.۵ ساعت ایشان  بیب بیب کرد؛  من بیدار بودم و داشتم برای خودم مدیتیشن میکردم،  ٣ بار  بیب بیب کرد و من بلند شدم چای دم کردم و  صبحانه که خوردیم و به پرنده ها   که غذا دادیم و دوش که گرفتیم با هم رفتیم پیاده  روی توی هوای آفتابی، نیم ساعتی راه رفتیم و برگشتیم و فرشته را گذاشتیم خانه بماند که به زور میخواست بیاید با ما. رفتیم شاپینگ سنتر ایشان برود موهایش را کوتاه کند که صفی بود پیچ خورده جلوی هر آرایشگاهی پس کم کم ۴۵ دقیقه باید توی صف میماندیم. انگار مردم توی این دوهفته سلمانی واجب شده بودند همه! این شد که رفتیم بانک و کمی سوپر خرید کردیم و رفتیم با ایشان به آفیسش و چیزی برداشت و رفتیم رستوران ایرانی. 

٢ رسیدیم و یک جایی به ما دادند که چندین خانواده ایرانی دور یک میز  بودند برای مناسبتی بود انگار که به دخترک گفتیم ما میشه جای دیگر بشینیم چون خیلی سرو صدا بود و بلند بلند حرف میزدند.  

جای دیگر دادند به ما و پیش غذا و غذا  را آوردند و یک دست هم  برای شب  خانه گرفتیم و برگشتیم ٣.۵ بود که برگشتیم خانه و من خیلی سرم بود و مسواک زدم و نخ دندان و برای پرند هایم دانه ریختم و رفتم زیر پتوی نرمم توی اتاق آفتابگیرم و خوابیدم ١٠ دقیقه و بلند شدم و دوتا کیت کت خوردم!!! 

ایشان فرشته را برد پیاده روی و چای دم کردم و کمی میوه شستم و به کارهای خودم رسیدم. شام کمی خوردیم و ایشان سریالش را تماشا میکند و من به کارهایم رسیدم و دفترهایم را نوشتم. ایشان میگوید چی مینویسی تند تند! مسواک میزنم و صوزتم را میشورم و پماد صورتم را میزنمو شمع روشن میکنم وتوی  تختم مینشینم. یک سریال استرالیایی تماشا میکنم! 

دیشب خواب دیدم دارم کیفم را میگردم وتوی  آن چند تا سکه هست و مداد که میگذرام توی جیبم و میروم با دوستی چایی بخورم که همه توی خانه من هستم. زنی میرود به ایشان میگوید ایوا  از توی کیف تو ١٠٠  دلار برداشته!! جیبهایم را نشان میدهم خرده دستمال و چند سکه دو دلاری بیرون میریزد و یک مداد سیاه!! خیر است! 

 فردا دوستی که فرشته ای داشت و دوست فرشته کوچولو بود (زین پس او را سارا مینامیم) میاید که فرشته ها بازی کنند. صبح باید خانه را تمیز کنم. شوهر فی فی زنگ زد که فی فی بیاید برای کار که گفتم بیاید. حالا ببینیم فی فی خانم این هفته می آید!


یکی از دوستانم( آتی) مادرش را از دست داد و دیشب رفتیم به دیدنش،  برایش حلوا و برشتوک درست کردم و بردم و یک گل هم خریدم برایش خوشبختانه حالش خوب بود با توجه به افسردگی شدیدی که دارد حالش خوب بود خدارا هزار بار سپاس. دوستم که با هم کار میکردیم یک زمانی هم آمده بود ( زین پس اینجا سوگل نام میگیرد) در کنار هم بودیم تا یکی دو ساعت و آش بهمون دادند خوردیم و کیک و چای گفتنیها را گفتیم و دوستم به خنده افتاده بود از حرفهای ما و حالش خوب بود. ما برایش قانون شکنی کردیم و ۴ نفری رفتیم به خانه اش. 

دیروز ناهار ته چین بادمجان و گوشت درست کرده بودم که ایشان شام نخورد آنرا و از پیتزای شب پیش خورد. پدرو مادرم هم به ایشان زنگ زدند و با ایشان  حرف زدند چون ایشان یکی از بستگانش را از دست داده بود که ما همگی خیلی دوستش داشتیم. روحش شاد 

من سالها پیش یک توانایی داشتم که چندین سال پیش از دست داده بودمش و حالا دوباره برگشته و حس خوبی به من نمیدهد. همیشگی نیست و برهه ایست با این همه دارد بیشتر میشود. اینکه توی کلاس ورزش دخترکی ردیف جلوی من نزدیک پنجره نشسته و من ردیف پشتی نزدیک در،  از میان این ١۴ نفر نگاهش میکنم از پشت سر و رویش را نمیبینم. انگار با دوربین عکاسی چخ چخ چخ عکس میگیرند و دخترک را میبینم زیر نور کمرنگ و جایی که کار میکند و حرکتش را میبینم و میبینم! دخترک برمیگردد به پشت و از میان ١۴ نفر یکراست توی چشمهایم نگاه میکند و لبخند لوندی میزند و به او لبخند میزنم. 

ایشان دارد میرود و می‌گوید امروز یک کار سختی داریم؛  پاسخ میدهم کنسل میکند. ایشان پیام میدهد کنسل کرد و......

یکی از بزرگترین آرزوهای من این است که خدایا آرامش را به کشورم و مردمش  بازگردان و دست اهریمن سیاهپوش را از ایران کوتاه کن. باشد تا ایران دوباره پا بگیرد و از خرافات  و خرافه پرست دور باشد.

الهی آمین

خدایا تنها تو ودیگر هیچ


نظرات 1 + ارسال نظر
مهتاب دوشنبه 31 خرداد 1400 ساعت 07:47

ایوای جان

مهتاب گلم❤️❤️

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد