فی فی

دیروز که دوشنبه بود و پیام داده بودم فی فی بیاد که پیداش نشد و خبری هم نداد که میاد یا نمیاد.

فی فی زن جوانیست که کودکی ١٠ ماهه دارد و از همسرش ۴٠ سال کوچکتر است. انگلیسی دست و پا شکسته حرف میزند و بسیار کارش خوب است. فی فی برای یک خانم ایرانی در دبی کار می‌کرده و همسرش را در سایت همسریابی پیدا کرده و چند سال پیش به این کشور آمده. 

ایوا فی فی بدقول تمیز را دوست دارد؛  فرشته کوجولو هم دوستش دارد و هی دستمالهایش  را بر میدارد که  فی فی  دنبالم کن ودستمال را از من بگیر. فی فی میخنددو دستمال را از دهن فرشته کوچولو بیرون میکشد. فرشته یکسره فی فی را بو میکند و فی فی حرفهایی میزند که نه تنها فرشته کوچولو،  ایوا هم نمیداند چه می‌گوید. 

حالا که فی فی نیامد خودم خانه را تمیز کردم دیروز و دوش گرفتم و موهایم را خشک کردم. دسترسی به موجودی کارتم نداشتم که زنگ  زدم و پسوردش را ریست کردند برایم.

ساعت ١١.۵ به فرشته گفتم  بریم که دوستت و سارا دارند می آیند و تندی یکی از اسباب بازی هایش را برداشت و من هم آب برداشتم و که  میانه کوچه اسباب بازیش را انداخت و رفتیم  پارک سر کوچه. دوستش را پس از زمان زیادی دید؛  شاید بشود گفت  یکسال و نیم اگر  دوسال نبوده باشد. 

فرشته سارا آن فرشته پرشرو شور نبود،  آرام و بیمار  بود، غمگین بود. فرشته کوچولو تلاش کرد بازی کند با او که بازی هم نکرد. کارتم را زیر موبایلم گذاشتم که اگر با سارا رفتیم کافه ای  بتوانیم چیزی بخوریم که تنها رفتیم پیاده  روی. برگشتن فرشته سارا سرش را انداخت پایین و آمد خانه ما،  گفتم بگذار بماند. زود رفت دم کمد خوراکیهای فرشته کوچولو نشست و یکسره زیر پای من بود و دیدم جارو نمیتوانم بکشم شام پختم.  ساعت ٢ ایشان آمد خانه،  ناهارش را نخورده بود و خورد.   یکشنبه شب دیدیم سقف کمد یکی از  اتاقهای بالا نم داده و ایشان رفت ببیند از کجا آب آمد تو. سارا هم آمد  فرشته اش  را ببرد و برای من کیک و چیز کیک آورده  بود. 

جارو و طی کشیدم و کمی استراحت کردم. ساعت ۴ به پرنده ها غذا دادم و چایی دم کردم و با ایشان  پیاده رفتیم سوپر و نان و انگور و اینها خریدیم و برگشتیم خانه.١ ساعت و پانزده دقیقه زمان برد. 

پاستا درست کردم و سالاد پرو پیمانی و شام خوردیم و زیاد هم خوردیم!! سریال را تماشا میکردم ،  زیر لب به زن میگفتم  برگرد، پیش بچه ات برگرد و زن شیدای یک پسرک آهنگساز شده بود و  به حرف من گوش نمیداد،  به حرف هیچکس گوش نمیداد و در آخر به زندگیش پایان داد.

دفترم را آوردم و نوشتم و نوشتم. نوشتن من را آرام می‌کند و سپاسگزاریهایم  را بین نوشته‌هایم  جا میدهم. ساعت ١٠ به کارهای خودم رسیدم و خوابیدم. 

امروز که سه شنبه باشد ٧.۵ بیدار شدم و آب هویج گرفتم و ایشان رفت و من هم رفتم به کلاس  تای چی برسم ساعت ٨.۵ تا ٩. 

٩.١۵ دوش گرفتم و ٩.٣٠ کلاس یوگا داشتم تا ١٠.١۵. از صبح تنها آب خوردم و آب هویج.  دمنوش رازیانه درست کردم و روی وارمر گذاشتم و رفتم سر کارهای خودم. به همسر فی فی هم پیام دادم که پنجشنبه فی فی بیاید و تا الان که ساعت ١٢.٢٠ نیمه شب است خبری از آنها نشده! تا ١ کار کردم،  هوا آفتابی بود و سرد و میخواستم فرشته را ببرم بیرون. دلشوره داشتم،  نزدیک به گریه بودم. لباس گرم پوشیدم و زدم بیرون،  دلم میخواست روی نیمکتی بنشینم و نفس بکشم که دوستی  زنگ زد و زیاد حرف زد نزدیک به ۴۵ دقیقه و من برگشته بودم خانه. رفتم تشک برقی راروشن کردم و پتوی نرمم را کشیدم روی خودم  و مدیتیشن کردم و خوابم برد. بلند شدم کمی بهتر بودم  با این  همه دلنگرانیم بیشتر و بیشتر میشد. ساعت ۴ به پرنده ها  غذا دادم و آشپزخانه را سامان دادم،  زنگ زدم ایران و با پدرو مادرم حرف زدم و همه خوب بودند. سبزی پلو دم کردم و چای و رفتیم بیرون و برگشتیم خانه. به مادر ایشان زنگ زدم که خوب بودند. خدارا سپاس. کوکو سبزی درست کردم و ماهی  سرخ کردم و شمعها را روشن کردم. کمی ویدیوی خنده دار دیدم،  خانه سازی،  نقاشی و.... با این  همه دلم قرار نداشت. ساعت ٧ و خرده ای  شد و ایشان آمد با خبر درگذشت یکی که برای دیدن ایشان می‌آمده و فوت کرده توی راه! 

حالا باید یک سبد گل برایشان بفرستم! 

شام خوردیم و کیک و چای هم خوردیم و سریال دیدیم. و کم کم ١٠.٣٠ آمدیم توی تخت و من به کارهای خودم رسیدم و ایشان خوابید. 


و من به صدای نفسهای ایشان و فرشته گوش میدهم و خدا را سپاسگزارم که تندرستند و هستند در کنارم،  خانواده خودم و ایشان خوب هستند و از خدا میخواهم  شما و نزدیکانتان خوب باشید و تندرست.

 الهی هر کس اینجا  را می‌خواند  خوب باشد، درون و بیرون. الهی آمین


من چشمهایم را میبندم و خودم را به دستان مهربانت میسپارم؛  خدایا از  تو  تنها نیکی و مهربانی برآید و بس. 


فرزند تو به زمان خدا میاید پس پافشاری نکن،  رها کن و به خدا بسپار!



نظرات 1 + ارسال نظر
مهتاب چهارشنبه 2 تیر 1400 ساعت 08:17

آآاااخ ایوا جان چه خوب است که می نویسی. اگر بدانی چه می گذرد در دل بی آرام و قرار من ... هر لحظه هم در شور و اضطراب است و .... خواندن این کلمه های دلنشین تو و سر زدن به چند تا صفحه روی اینستاگرام حالم را خوب می کند.
الهی که تندرست و خوش باشی و در آرامش. همیشه شادی مهمان زندگیت باشد
دلم رفت پیش فرشته سارا که غمگین است :(

مهتاب جان خودم هم خیلی خوشحالم میتوننم بنویسم,انگار یک‌چیری را گم‌کرده بودم این چند ماه. از خدا میخواهم دلت آرام بگیرد و شاد باشی گلم. آرزوهای خوبت هزار برابر به خودت برگردد گلم.
گناه داشته بچه ریزه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد