جورنال پنج دقیقه ای

خانه آرامه و من توی نشیمن هستم؛  میخواهم  برم توی تخت بنویسم. ایشان توی تخت خوابیده و فرشته کوچولو هم  کنارش. تلاش میکنم یادم بیاید دیروزچیکارکردم!! 

دیروز چهارشنبه  روزم را با مدیتیشن آغاز کردم و کوچه توی مه فرو رفته بود. تلفنم را چک کردم و خبر درگذشت   یکی از فامیلهای مادری را دیدم! خدا بیامرزتش سنی نداشت! 

ایشان صبحانه اش را خورد و یک ساندویچ کوکو سبزی برد با خودش و موز هم نداشتیم همان یک لیوان آب پرتقال گرفتم و برد با خودش. 

صبحانه ام ارده شیره بود با نان رای (rye) صد در دصد و دمنوش رازیانه و یک لیوان هم آب پرتقال خوردم. به کارهای خودم رسیدم. با دوستانم هماهنگ کردم یکروز برویم بیرون هفته آینده و دور هم باشیم. دوستانی خوب و مهربان دارم. خدایا سپاس که هر جا میروم با آدمهای خوب روبرو میشوم. یکسری لباسشویی را روشن کردم و بیرون پهن کردم چون هوا آفتابی شده بود. 

با سوگل حرف زدم و به نازنین دوست پیام دادم که خوبی چون واکسن زده بود که خودش زنگ زد و گفت پیش مشاور بوده و همان داستان همیشگی  با همسرش.

١٢ -١ رفتم برای خرید،  یکسر رفتم  ایشان که دوستم یک لیست خرید داد و خودم هم که خرید داشتم. تا رسیدم یک دفتر کاغذ آکرلیک و برچسب گل گلی برای خودم خریدم  و چسب و خودکار و غلطگیر و کاغذ یادداشت و ازاین چیزها برای  آفیس ایشان. یک جورنال هم برای نازنین دوست که ۵ دقیقه هر صفحه اش زمان میبرد برای سپاسگزاری  و بهتر کردن حال،  جورنال پنج دقیقه ای بود اسمش! 

مود رینگ مادرم میخواست که نداشت. پست رفتم و دوتا باکس گرفتم و دوتا فرم.   یک ران مرغ،  یک کافی با یک لیوان آب کرفس و هویج گرفتم برای خودم و رفتم از سوپر هم بیسکوییت و مافین و حوله کاغذی برای آفیس ایشان و برای خانه اوت،  بادام زمینی، آناناس،  پرتقال،  کیوی،  موز،  کرفس،  شیرینی،  بال و بازو مرغ،  ویتامین دی،  (همش یادم نیست) خریدم و خریدها را بردم آفیس و دوستم گفت من که مافین دوست ندارم!! فرشته  را دور آفیس ایشان راه بردم خیلی خوشحال بود و ران مرغش هم بهش دادم خورد. عشق میکند هم بیرون  و ماشین سواری  و هم راه رفتن و هم ران مرغ میخورد.  زندگی  از این بهتر تازه مامانش هم با یکدست رانندگی  میکند و با یک دست کله کوچولوش را نوازش میکند. 

برگشتم خانه. برای پرند ها دانه ریختم. خریدها را جا دادم. به پدر و مادرم زنگ زدم، به پدرم گفتم آخی بیچاره چرا فوت کرد گفت کی؟؟  نگو خبر نداشت.این هم از دسته گل من. با مادرم حرف زدم و شام را درست کردم که جوجه کباب بود توی تابه،  با سیب زمینی فری و سبزیجات بخارپز و سبزی خوردن.  چای هم دم کردم و ساعت ۵ بود با فرشته رفتیم بیرون.دوستی از ایران زنگ زد و ١ ساعت حرف زدیم،   از دوستان خوب دانشگاه و همینجور  که حرف میزدم راه میرفتم ،  برگشتم خانه،  لباسهای شسته را تا میکردم و توی کشو ها جا میدادم و حرف میزدیم از روزهای دانشگاه و جوانی و....

صبح شوهر فی فی گفت فی فی فردا بیاید گفتم باشه بیاید چه ساعتی که دیگر رفت و پیدایش نشد.به فی فی گفتم فردا که میایی؟  چه ساعتی میایی گفت شوهرم بیرون است و دارد روی برنامه کار میکند،  خبر میدهد . 

ایشان که آمد وشاممان را خوردیم و من هم نشستم پای کارهایم و برای خودم هنرآفرینی کردم، بافتنی بافتم اگر خدا بخواهد شالی بشود تا بهار نیامده یکبار بیاندازیم یا شاید پتو رو مبلی کردمش اگر از کاموایش پیدا کنم. 

 همه خوابیدند و خانه آرام شد. شمع را روشن کردم و دفترم را نوشتم و کمی ویدیو تماشا کردم و خوابیدم. توی ملافه تنیزی که صبح کشیدم فرو رفتم و روبالشی تمیز ساتنم را ناز کردم و برای همه از خدای بزرگ سپاسگزارم.


امروز صبح پنج شبنه توی تاریکی بیدار شدم،  چشمام را بستم و برای هر کسی به یادم آمدم دعا کردم،  دعای من از ته به سره! هیچگاه نگفته ام خدایا اینرا به او بده،  میگویم خدایا سپاسگزارم که او اینرا دارد،  کار را پایان یافته میبینم با اینکه شاید در راه رسیدن باشد. 

ساعت ٧.۵ بلند شدم و چای دم کردم و چون چیزی نداشتم  به ایشان نان و پنیر دادم  با موز و انگور و سیب و آب پرتقال که رفت. موبایلم را چک کردم و شوهر فی فی  ١٠.۵ شب پاسخ داده بود yse! 

صبحانه یک برش نان با نوتلا و دمنوش رازیانه خوردم،  ١ کیلو توی این قرنطینه و بیمارستان رفتن ایشان چاق شدم! دوش گرفتم،  خریدها را توی باکسها چذاشتم  و کشیدم روی هم شد ١١ کیلو باداین که  به چشم نمی آمد،  فرمها را پر کردم و باکسها را گذاشتم  توی ماشین گفتم جمعه پست میکنم. گردگیری کردم و دوسری ماشین را روشن کردم. تازه پس از یکسال و اندی دیدم ماشین یک دکمه دارد میزنی لباسها کمتر چروک میشوند و زمان بیشتری میبرد و خشک‌تر هستند. یک خشک کن ملو! من نمیدانستم و تازه امروز دیدم!! نازنین دوست پیام داد که بریم باهم  بیرون گفتم  نه امروز قراره فی فی بیاد. بالا روتختی و بالشها روی کاناپه تا شده بودند همه را توی کمد جا دادم. ماست زدم. 

هوا خیلی خوب بود از آن آفتابهای زمستانی که دوست داری بشینی و به صدای قمری گوش بده ی با چشمهای  های بسته و خوشبختی و آرامش را مزه مزه کنی. در خانه را باز کردم و چند تا پنجره را تاانرژی  جریان پیدا کند در  خانه. میخواستم فرشته را ببرم بیرون گفتم حالا فی فی میاید. پیام دادم که  پاسخی نداد و همسرش زنگ زد که فی فی امروز نمی تو اند بیاید و چند نفر قول دادند ووزنگ زدند و نشده و حالا هفته آینده. گفتم نه من از شما ناامید شدم،  ساعت ١ به من میگویید نمی‌آید خوب دیشب چرا نگفتید. گفت ما خیلی ها را توی لیست داریم خوب پدر جان بگو نمی‌توانیم و.....

گفتم من خوشنود نیستم و بهتره کار دیگری انجام بدهم و کس دیگری را پیدا کنم. 

گفت dont give up on us

تو دلم گفتم you already messed it up! 

خودم کارهایم راانجام دادم و موهایم را سشوار کشیدم و ساعت ١.۵  رفتم از ایشان چیزی بگیرم و پست هم  رفتم و بسته ها رفتتند ایران. پرسیدند اکسپرس بفرستیم  گفت چرا که نه. یک فرم هم دادند چشم بسته امضا کردم! گفتم کی میرسه گفت ٢-٣ هفته،  اکسپرس آخه! 

پاکت  اکسپرس هم برای آفیس ایشان خریدم که  بدهم دوستم تا خودش برود پست کند و به من نگوید! 

سرراه گوشت چرخکرده،  برگر وگان، شیر،  اسکون،  خامه،  مایه (مایع)ظرفشویی،  گل کلم سفید و گل کلم بنفش یاسی خریدم. از بیکری نان  همبرگری خریدم،  یک نان توی  قفسه به من چشمک میزد که منو بخر و نخریدمش چون فردا روز نان خریدنه بااین  همه دلم ماند پیشش با آن گندم رویش و آردهایی که روی آن گندم بود. 

برگشتم جارو کشیدم و طی و لباسها را آوردم تو،  فرشته رابردم بیرون و مایه همبرگر را آماده کردم و همینجور لوبیا پلو برای فردا. چای دم کردم و برای خودم دمنوش بابونه. 

بالا را هم جارو کشیدم و یک خانه دسته گل دارم. 

سیب زمینی هم توی فر گذاشتم و جعفری و پیاز،  خیارشور و گوجه با نانهای تپل گرد روی میز گذاشتم. قارچ هم تفت دادم و پنیر گذاشتم روی برگرها؛  برگر خودم خیلی خوب بود،  من یکی خوردم و ایشان  یکی و نصفه ای. 

کنار هم نشستیم کمی  فیلم دیدیم و آشپزخانه را سامان دادم؛ بافتنی بافتم. کتاب گوش دادم و  ایشان فیلمها ی اکشن تماشا کرد. 

شستن روی و دندان و کرم و نخ دندان و آماده خواب شدم با اینهمه شبها که خوابند دوست دارم بیدار بمانم به کارهای  خودم برسم.

فردادایشان سر کار  نمیرود، من میروم بیرون. باید بروم بانک چون چیزی مبهم بوده برایشان برای کارهای  مالیاتم پیش از پایان سال مالی باید بروم. شیفتهای دخترهار اباید درست کنم و با نازنین دوست برویم بیرون به اندازه١ ساعت. برای مادر ایشان خرید کنم و... هفته آینده تولد دوستیست و هدیه باید بخرم.

فردا یک روزدیگر از روزهای زندگیم هست؛  یکروز  خیلی خوب است میدانم،  ایمان دارم. 


با اینکه  هرگز همدیگر  را ندیده ایم برایت آرزوی بهترینها را دارم.  


لبخند


 دم و بازدم  


آرامش 

خدایا برای روزهای خوبی که در راهند سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
مهتاب جمعه 4 تیر 1400 ساعت 13:34

ایوای عزیزم روزهایت بهتر و بهتر باشد و شادتر و شیرین تر

شما هم همینجور مهتاب جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد