هفته وار

اونجور که هر شب مینوشتم بهتر بود و خیلی چیزها یادم میوند ولی الان سه هفته است که نمیتونم هر شب بنویسم! 

نوشتن من به چالش کشیدن حافظمه که گهگداری نامهربونی  میکنه و همراهیم نمیکنه. 

دوشنبه صبح ایشان را راهی کردم و مدیتیشنم را انجام دادم و کمی توی تخت ماندم. باید میرفتم بانک و پست که به مادر دوستم زنگ زدم و برای آخر هفته دعوتشون کردم. زیاد حالش خوب نبود و گفتم اگر دوست داره همراهم باشه و خودم رفتم پیاده روی و برگشتم و دوش کرفتم. دوستم زنک زد و گفت که دارند میروند دریا و اگر  منم میخواهم باهاشون همراه بشم که گقتم کار دارم و رفتم دنبال کارهای ایشان و برگشتم خانه و یادم نیست شام چی درست کردم و چی خوردیم ولی هر چی بود گوشت قرمز نبود. آها غذا درست نکردم چون هم لوبیا پلو داشتیم و هم سالاد الویه که همانها را خوردیم. عصر دوست دیگرم زنگ زده بود که فرشته ها را بیرون ببریم؛  رفتم دم خانه شان با ماشین  بریم پارکی که توی ماشین اینقدر گاز بازی کردند که گفت بیا خانه ما  و یک نیم ساعتی بودیم و چای سبز خوردیم و حرف زدیم و هوا تاریک شد و ما برگشتیم خانه. 

سه شنبه صبح زودایشان رفت  و اول مدیتیشن کردم و بعد خانه را تمیز کردم و کلی لباس شستم چون هوا گرم بود و تا ساعت ۱۲.۳۰ کارم طول کشید و تند دوش گرفتم  چون  صبح به مامان دوستم  زنگ  زده بودم و گفته بودم بعد از یک میام که بریم بیرون و جایی بشینیم و حرف بزنیم. لباسها را بیرون  پهن کردم و چند تا سیب زمینی پختم برای شام و   ساعت شد  ۱.۳۰  که  از خانه  زدم بیرون،  ماشین را روشن کردم و ساعتش ۱۲.۳۰ بود. چرا؟ !چون یادم رفته بود ساعت  خانه را یکساعت بکشم عقب. در گاراژ را بستم و رفتم توی  وخانه  موهامو سشوار کشیدم و  خانه را طی کشیدم و با خیال راحت ۱ رفتم در خانه دوستم. با هم رفتیم کافی خوردیم با شیرینی خوشمزه و منم از صبح جز آب هیچی نخورده بودم. از نگرانیهاش حرف زد و بعدش رفتیم خرید و رسوندمش و برگشتم خانه. مایه کتلت با گوشت  بوقلمون درست کردم برای ایشان با سبزی خوردن تازه. خوب گوشت قرمز کمتر بخوره خیلی خوبه. خریدها را جا  به جا کردم  و ایشان هم رسید. چای  دم کردم  و با هم رفتیم پیاده روی و ساعت ۶ برگشتیم. کتلتها را سرخ کردم  ولی خودم چیزی نخوردم و شب خیلی خوب و سبک بودم. 

چهارشنبه دوست داشتم خانه بمانم و پس از رفتن ایشان توی تخت ماندم و استراحت کردم. حوالی ۹۰۳۰-۱۰  رفتم پیاده روی و دوستم را دیدم و دوباره دعوتم کرد به صرف چای سبز و با فرشته کوچولوش برگشتم خانه و این دوتا آتش سوزوندند تا ۶ عصر. نه ورزش کردم و نت مدیتیشن چون از سرو  کولم بالا میرفتند. مایه ماکارونی با میگو و قارچ درست کردم و با مادرم و پدرم و خواهر جانانم  حرف  زدم. داشتم کارهامو میکردم که ایشان زود رسید. چای دم کردم و ماکارونی دم کردم و یک سالاد بزرگ درست کردم. غذای فرشته ها را دادم دوستم ۶ آمد و رفتیم پیاده روی ولی فرشته ها خسته بودند و زود برگشتیم خانه. یک کیک خوشمزه برایم آورده  بود. شام  خودم بیشتر سالاد خوردم و کمی ماکارونی ولی کیک با چای خوردم و بسیار خوشمزه بود. 

پنج شنبه تصمیم گرفتم خریدهام را انجام بدهم و جمعه آشپزی کنم. تا ساعت  ۱۱  به خودم استراحت  دادمو از این آخرین روزهای تعطیلاتم  استفاده کردم. برای ایشان وقت دکتر گرفتم برای جمعه. برای مهمانی  خرید میوه داشتم و کمی خرده خرید سوپری. انجیر و انگور و خرمالو خریدم با آلو  و کاهو و سوپری ها را هم. خواستم برای شام  پیتزا بگیرم  که پشیمان شدم؛  یادم نیست ایشان شام چی خورد ولی خودم کمی نان و پنیر خوردم که اون هم باید همین را خورده باشد چون خیلی سنگین بود. بعد از ظهر خرید رفتم آفیس ایشان تا بسته ها را بگیرم و گفت شام سبک میخورد. یادم آمد املت درست کردم. با هم رفتیم پیاده روی و سطلها را بیرون گذاشتیم. شب آرامی داشتیم  چون لپتاپ ایشان ایراد پیدا کرده بود و چیزی نمیتوانست تماشا کند. 


ایشان نه بد اخلاقی کرد و نه غر زد وکلا آرام و مهربانه اینروزها؛  خدایا شکرت. 

برای یک کُرس نام نویسی کردم که دو ماهه است  تا مغزم را بیشتر به کار بگیرم و باز هم پیدا میکنم و میروم. 

تو همه این دویدنها و شلوغی ها در ابتدای هر روز غذای پرندها را قبل از هر کاری میریزم و چند بار در روز و قبل از غروب هم ظرفشان را پر میکنم. 

پ.ن. با حیوانات مهربانم و خدا با من مهربان است. مهربانی آیین من است.

فرشتگان زمینی


یک روز در زمستان سرد یک حیوان به باغ ما پناه آورد و مجروح بود. روزهای اول برایش غذا کناری میگذاشتم و وقتی میرفتم میامد و میخورد. ایشان میگفت میمیرد و من میگفتم همه میمیریم؛ بگذار سیر بمیرد. کم کم اعتماد میکرد و به من نزدیک میشد و حالش هم بهتر میشد. 

جوری شده بود که وقتی به باغ میرفتم دوان  دوان جلو میامد تا غذاش را بگیرد. خوب شد و ماندگار باغ. صبحها که کتری را پر می کردم پشت در 

بود و در هر اتاقی بودم پشت پنجراه آن اتاق. 

چندی بعد یک حیوان زخمی دیگر برای من آورد به باغ و تا مدتی به آنهم غذا میدادم. 

جفتش را هم آورد و در بهار بچه هایش را هم آورد و تنهاشون میگذاشت  و میرفت و برمیگشت. بچه هاشون با ما عیاق بودند حتی بیشتر از پدر و مادرشان. آنهم حیوانی که شهره حمله به انسان است در این سرزمین. 


حس خوبی که از اعتماد یک حیوان به من رسید که حتی بچه اش  را میسپرد دست ما و میرفت بهترین حس دنیا بود. حس اینکه تو را به دوستش معرفی کرده و آنهم آمده تا خوب بشود هم یکی از بهترین حسهای دنیا بود. 

از خدا ممنون بودم که راهشون را به خانه من ختم کرده و از آزمون مهربانی سربلند بیرون آمدم. در را نبستم و بگم اینکه میمیره؛  اون یکی هم مریضه و بچه هاش را با سنگ بزنم تا از باغ بروند،  از خدا سپاسگزارم که انتخابش خانه من بود و من بود. 

بماند که از آن  زمان چه روزی به زندگی ما جاری شد و چه درهای بسته ای باز شد. رحمت و برکت خدا بودند؛ فرشته بودند،  

پ.ن. با حیوانات این فرشتگان  زمینی مهربان باشیم. 


داعش کیه

جاهای زیادی سفر کردم و با آدمهای  زیادی رو درو شدم،  کار کردم و دوست شدم و هستم. 

بدترین،  وحشیترین،  هرزه ترین، نژادپرست ترین،  پر مدعاترین،  دروغگوترین،  بخیلترین،  خرابکارترین،  مردم آزارترین،  حیوان آزارترین،  خبیثترین، بی کلاسترین، حزب بادترین،  بی چشم و رو ترین,،  بی فرهنگترین و هزار "ترین" بد دیگربه چه کسانی تعلق دارد؟! 

ایرانیهای عزیز با فرهنگ دوهزار پانصد ساله شان. 

امروز یک ایرانی دیگر حماسه آفرید و در اخبار جاگرفت! 

خسته نباشی آقا؛  اومدی درست زندگی  کنی یا نه؟  

حالا این میره زندان و حساب کارش را می دهد.

دل من پیش آن زبان بسته ایست که گیر یک مشت جلاد در مازندران افتاده و حمام خون درست کردند و حیوان را شکنجه میدهند. چه کسی تو انسان نما را محاکمه کند؛  مری تروریست دیروز و معصومه امروزکه جز کت و شلوار کرم پوشیدن زیر چادر هنر دیگر ندارد یا رییس سازمان محیط زیست مازندران  یا یک مسئول بی کفایت دیگر همچون بقیه بی کفایتهای بی خاصیت. 

حیوانی زخمی اگر در کوچه های شهر آمل یا بابل دیدید با طناب کلفتی دور گردن غرقه در خون به من اینجا یا آقای کمیل نظافتی یا تورج اخباری،  کمیل شهامت و یا امید ظهری خبر بدهید؛  همه  آنها در اینستا به راحتی  قابل دسترسی هستند. 

خودم به شخصه تمام هزینه های درمانش را میدهم. 

از ایرانی بودنم شرمنده ام؛  داعش جرات نزدیکی به ما وحشیها را ندارد. 

ما سی و هفت سال است که خود خود داعشیم؛  داعش در دامان ما بزرگ شد.


۹۶ خوب و مهربان


سال نود و شش از ابتدای راه تواناییهاش را خوب نشانم داد؛  خدایا شکرت. 

برای دو هفته ننوشتم حالا از کدام و کجا باید گفت. 

از اینکه مادر ایشان به سفرش پایان داد رفت و جاش خالیه؛از   اینکه خانه تکانیم را به موبایلم و سوشال مدیا کشاندم؛  از اینکه چندین مهمونی رفتم؛  از سر کارم رفتم؛  ازاینکه  دست برخی آدمها  بیشتر رو شد؛  از اینکه نشانه های خدا برجسته تر و پررنگتر شده؛  از اینکه با دوستان گلم دورهم بودیم؛  از اینکه ایشان بسیار بسیار مهربان  شده؛ از اینکه ازدرودیوار نعمت میریزد و خدا را شکر میکنم. از اینکه حالم خوب خوب است. 

از اینکه  پدرومادرم نوروز خوشی داشتند؛  از اینکه هوا پاییزی شد؛  از اینکه سال نو شد و دلم را نو کردم یا از اینکه به خودم خیلی رسیدم این چند وقت. از اینکه خدا را شاکرم هر ثانیه.

اما داستان مهربانی که از خدا خواستم را خودش آغاز کرد؛  در یک روز بارانی بدون چتر جایی پناه گرفته بودیم زیر باران سیل آسا مهربانی از آسمان رسید و چتری به من داد. به همین سادگی نخستین خشت  را گذاشت؛  تا نشان بدهد شنیده صدای من را. دوروز بعد چتر را با یک کارت تشکر که برایش نوشتم "بانوی دوست داشتنی برای مهربانی و چتر سپاسگذارم" و یک بسته شکلات به آدرس تقریبی که خانم داده بود برگرداندم. 

ایمان دارم به این که "یک قدم با تو؛  تمام گامهای مانده اش با من."


امروز برای خودم زمان گذاشتم؛  البته بانک و پست رفتم و بعدش رفتم برای خودم کرم ضد لک و کرم روز خریدم. چهارتا گردنبند خریدم دو تا برای دوستم و مادرش و دوتا برای خودم؛  برای فرشته  کوچولو دوتا سوییت شرت خریدم و رفتم ماساژ یکساعته کمر و گردن و پا؛  به خصوص که با سنگ گرم بود و خیلی خوب بود. خرید سوپر هم داشتم ولی نرفتم چون میخواستم روز خودم باشد. 

روزی یک ساعت را برای ورزش و یوگا و مدیتیشنم میگذارم هر روز و همه روز حالم خوب خوب است. 


شبها طولانیست و سرد و من در سایه تو آرامم. 

۹۶ خوب و مهربان پر از باشی از خوشی و خوبی و تندرستی برای همه. 

مرغ آمین گو همیشه هست.