دلکش

به نام خدا 

با غذای پرندگان روزمان آغاز میشود.

سه شنبه با ایشان صبحانه دیری میخوریم و من ته نان بربری را در میاورم!!!امروز میتینگ کاری داریم و من پیام میدهم که نمیتوانم باشم و همه چیز را پیش پیش میفرستم. ایشان ساعت ۱ باید برود آفیسش و من هم کاری ندارم،  دوش میگیرم و لباس توی ماشین میاندازم وباایشان میرویم دور دریاچه؛  نور خورشید روی آب انگار ورقه های طلا میدرخشد و آدم را مدهوش این همه زیبایی میکند، دو قوی سیاه به سوی ما میایند.

یک دور کامل میزنیم و برمیگردیم خانه. ایشان میرود و من ناهار دمپختک درست میکنم با ترشی و خیارشور. یکسری دیگر توی ماشین میریزم وایشان ۲.۱۵ برمیگردد و راضی از کارش. بقیه  روز کاری نیمیکنم؛  کمی دراز میکشم و مدیتیشن میکنم. ظرف میوه را پر میکنم وکمی دیپ و کراکر میگذارم؛  پفک هم میخورم!چای میخوریم با ایشان و ایشان میرود بالا برای کارهایش. میروم بالا تا کمی پاکسازی  کنم؛ ایشان یک ترانه ی قدیمی با صدای دلکش خدا بیامرز گوش میدهد؛ تابلوی قدیمی و آن صندلی قدیمی و صدای دلکش انگار نشستم میان دهه ۲۰ خورشیدی. 

پاکسازی میکنم و میروم  تا برای شام سالاد درست کنم؛  سریال مورد علاقه ام شروع میشود و توی صندلیم لم میدهم و تماشا میکنم. 

یک ظرف بزرگ سالاد را روی میز میگذارم با روغن زیتون و سرکه میخوریم؛  ایشان میگوید  دلش ضعف میرود  و کمی کراکرو پنیر میخورد.

مسواک میزنم و به تخت میرویم  و کمی بعد هر سه میخوابیم.

خداوندا چه موهبتیست این زندگی؛  شکرت که لایق دانستی تا تجربه اش کنم. سپاسگزارم  سپاسگزارم  سپاسگزارم  تا بی نهایت.....



دعا

امروز میدانم خیلی کار دارم. اول ماه یادم رفت ولی امروز باید یکی از داروهام را بخورم،  داروی فرشته کوچولو هم هست. نمیدانم ایشان با اینکه سر کار نمیره چرا زود بلند شده تا  دوش بگیرد بهش میگویم بخواب.  به تنت استراحت بده،  میاد توی تخت و با موبایلش کمی کار میکند. کم کم بلند میشویم؛  چند ساله که تا پا از تخت بیرون میگذارم خدا  را شکر میکنم که توانایی راه رفتن دارم؛  خدایا شکرت. 

بلاخره دخترک ایمیل زد و ما فهمیدیم نوشتن یک ایمیل میتواند ۱ هفته طول بکشد! بدون هیچ معذرت خواهی و توضیحی و اینکه هر چه زودتر کار را آغاز کنید که از برنامه عقبیم! بنده هم  بستم و امروز کار نکردم! دروغ چرا اصلا دلم نمیخواهد کار کنم.

صبحانه میخوریم و جمع میکنیم. ایشان یک سر میرود آفیسشان و من هم بالا و پایین را تمیز میکنم و مرتب میکنم. ساعت ۱۲ مرغ درست میکنم برای ناهار و ساعت ۱.۳۰ برنج دم میکنم و کارهام همه ساعت ۱.۴۵ دقیقه تمام میشود. ایشان هم میرسد، زباله ها را بیرون میبرد و رومبلیها را بیرون پهن میکند،  باران تندی میگیرد و جمع میکند و میبرد بالا توی اتاق پهن میکند. 

پیش  از دوش غوره و بادمجان  را به  مرغ اضافه میکنم و تنم را به آب میسپارم و از ایشان میخواهم سالاد شیرازی درست کند. از حمام که بیرون میایم و موهام را جمع میکنم؛  هنوز ۲ تا گوجه و یک خیار توی کاسه لعابی جا خوش کرده اند! ایشان را صدا میکنم برای ناهار جواب نمیدهد،  دوباره صدا میکنم

که پیدایش میشود و یادش میاید قرار بوده سالاد درست کند. تند درست میکند و من هم غذا را میکشم و میخوریم. ایشان ظرفها را تمیز میکند و یک ظرف دان برای پرندهها میریزد و دیگر وقت استراحت است. یک فیلم بیمحتوا هم تماشا میکند. ساعت ۴.۳۰ شده که توی اتاق آفتابگیر تن خسته ام را استراحت میدهم. هوا سرد است و موهایم خیس،  فرشته کوچولو مانند مستهای آخر شب میاید و میپرد روی مبل و زیر پتویم و روی سینه ام جا خوش میکند و تنم گرم میشود. آرام نفس میکشد و خرخری هم میکند با عشق نگاهش میکنم و میبوسمش؛  آرام جان است. خدایا شکرت شکرت شکرت. هوا تاریک شده و ایشان که قرار بود فرشته  را بیرون ببرد زیر پتویش خرخر میکند. کمی چرت میزنم و مدیتیشن میکنم. باران میبارد و ایشان و فرشته هم کوتاه بیرون میروند و زود برمیگردند و ایشان کتری را پر میکند و بسته پستیم را که در صندوق  پست افتاده برایم آورده. قرار است یک برقکار بیاید تا برای خانه دوربین  نصب کند. میوه میشورم و در ظرف تمیزی میگذارم. انار دان شده در کاسه ای و انگور در کاسه دیگر. یک نان پنیر و زیتون در فر میگذارم و قوری چای را با چوب دارچین روی وارمر اتاق میگذارم و موهایم را بیگودی میپیچم. دو لیوان بزرگ چای میریزم؛  کمرنگ برای خودم و پررنگتر برای ایشان. در میزنند و سریع تا ایشان شلوارش را عوض کند بیگودیها را باز میکنم و موهایم را با کش میبندم. آقای برقکار میاید و با ایشان یک ساعتی حرف میزنند. دوستم هم میاید دم در و چیزی برای ایشان آورده ولی داخل نمیایند. برای آقای برقکار چای داغ  میریزم با بیسکوییت. نمیخواهد بشیند روی مبل  چون لباس کار تنش هست. ما که مشکلی نداریم و با اصرار ما مینشیند. حرف میزنیم و من به کوچکی دنیا فکر میکنم که همه جوری به هم متصلیم. برای آقای برقکار دعا میکنم که بیزینشش  بگیرد و موفق باشد. آمین!

به مادرم زنک میزنم و حالش را میپرسم و با پدرم هم صحبت میکنم. با خواهر جانانم چت میکنم و از ته دل برایش دعا میکنم و خدا را برای زندگیش شکر میکنم. 

تی وی روشن است و زمزمه میکند؛  فیلمهای هالیوودی  که یک تروریست بمبی گذاشته در هواپیما و... همان فیلمها که ساختند و به واقعیت تبدیل شد.ویروسهای عجیب و غریب،  دشمنان و بمبها و هزاران داستان منفی که یک به یک به عرصه واقعیت پا کذاشتند.برای همین من تی وی کم نگاه میکنم. من کتابم را میخوانم و ایشان کار میکند. 

فردا  یک میتینگ  داریم. غذای ظهر را گرم میکنم و ایشان میخورد،  خودم کمی انار و گلابی و نارنگی  میخورم. 

 فردا جشن میگیرم؛  فردا بهترین روز است. الهی آمین

هر روز  برای موفقیت و آرامش آدمهایی که با آنها رو در رو میشوم دعا  میکنم.

هر روز برای هر بیزینسی که با آن کار میکنم و طرف هستم حتی به عنوان رهگذر برای غنی بودن وو رونق کارشان  دعا میکنم. 

کاهی برای آنهایی که بد کردند  هم دعا میکنم. 

الهی هر کار نیکی که میکنید و هر نیتی خیری دارید صد برابر به خودتان بر گردد. الهی آمین 

خدایا نور پاکت را تا ابد در تک تک سلولهایم جاری نگاه  دار. 

دعا می کنم برای همه حتی آنها که بد کردند، 


یکشنبه آرام

یکشنبه دوباره  ساعت ۳ صبح بیدار میشوم و کمی کتاب میخوانم و شکرگذاری میکنم و طلوع خورشید به خواب میروم. ایشان و  عزیز راه دور به کارهای عمرانی میپردازند و ۸.۳۰ از خانه بیرون میروند برا ی کارشان. یک بسته گوشت برای  کباب بیرون میگذارم و به تخت  برمیگردم و تا ۱۰ میخوابم. کار چندانی ندارم،  یعنی دارم ولی گذاشتم برای فردا. تخت را جمع میکنم ولی دو تا لحافها و روکش دوتا لحافها ی دیگر را میاندازم   توی ماشین. برنج میخیسانم و پیاز را میریزم تو میکسر تا پودر شود و به گوشتها میزنم. پرندها را غذا میدهم و دوش میگیرم. ایشان و عزیز را دور ساعت ۱۱.۳۰ برمیگردند تا بقیه کارها را انجام دهند. براشون شیر موز درست میکنم و لقمه نان و پنیر و دوباره میروند.  پیلاتزم را انجام میدهم وبرنج را دم میکنم و یک بسته زعفران را پودر میکنم و توی جار کوچولوش میریزم. با فرشته کوچولو میرویم که بیرون که آنها میرسند و چمنها را میزنند و برگها را جمع میکنند و بساط منقل رو به راه شده. کبابها و گوجه ها را سیخ میزنم و پیاز و ماست موسیر درست میکنم. وسایلی برای عزیز راه دور آماده میکنم که ببرد. غذا آماده شده و ناهار میخوریم و کمی استراحت میکنیم. 

عزیز راه دور ساعت ۵ میرود و ما هم کار خاصی نمیکنیم. روکش لحافها را میکشم و به ایشان میگویم بیا یشینیم هال بالا و کتاب بخوانیم. ایشان میخواهدعاشقانه نگاه کند و شام نان و پنیر میخوریم و شب دیر میخوابیم. 

یک کتاب برای گرم شدن چشمم میخوانم که داستان کلیشه ای دخترکی جذاب و زیبا ست که خاطرخواه دارد و گرفتار عشق پسر مغروری شده و چند تا دوست دارد که همیشه هستند کنارش و با هم گریه میکنند و یک رقیب هم دارد و ارثیه زیادی هم بهش میرسد.در خانه ای زندکی میکند که یک مستخدم زن و مرد هستند و از دوری دختر گریه میکنند.  انگار صد بار این داستان را جایی دیگر خوانده ام، انکار نویسنده های ما ابتکار ندارند. حتی الان اسمش یادم نمیاید! 

یکشنبه آرام و تنبلی بود. دستهایم خشک است و هیچ کرمی فایده ندارد. با خواهرم حرف میزنم،  دلم برای چشمهایش تنگ  شده و برایش خوشحالم.

خدایا سپاسگزارم برای همه چیز، برای همه چیزهای خوبت. 

درونمی

شنبه صبح زود عزیز راه دور میرود که ماشینش را برایش درست کنند. ایشان هم میرود  سر کار و ناهار نمیآید.  صبحانه و میوه اش را میدهم ببرد. هوا بسیار سرد است. چمنها و شیروانی ها یخ زده اند. یک لیوان آبمیوه تازه میخورم برای صبحانه.

مایه لوبیا پلو درست میکنم و کمی مرتب میکنم و دوش میگیرم و ۱۰ از خانه میروم دنبال  عزیز را دور. با هم میرویم شاپینگ  سنتر که خریدهاش را انجام  بدهد و همه چیزهایی که میخواهد را میخرد. ساعت ۱۲ میرود دنبال ماشینش و من هم میروم برای خودم یک ژاکت سیاه برای  خانه و یک کرم میخرم. سوشی میخورم و از سوپر هم تخم مرغ و کرفس میخرم. باز هم خرید دارم ولی گفنم نزدیک خانه میخرم. عزیز راه دور ماشینش هنوز کار  دارد؛ برمیگردد شاپینگ سنتر و با هم ناهار میخریم. برای ایشان یک ساندویچ میخرم و خودم دامپلینگ و میرویم سوی آفیس ایشان و ناهارمان را میخوریم. برمیگردیم خانه؛  وسایل را جا به جا میکنیم  و بافرشته کو چولو میرویم پیاده روی. برمیگردیم خانه و میرویم ماشین عزیز راه دور را بیاوریم. سر راه دو تا قابلمه میخرم،  همانها که چشمم دنبالشان بود،  با  شیر برای خانه و آفیس ایشان و ماشین را بر میداریم و برمیگردیم خانه. ایشان با فرشته کوچولو پیاده روی رفته بود. از همسایه ای شاکی بود که حق داشت،  چای دم میکنم با دیپ و کراکر و رولتهای خامه ای و روی میز میگذارم.  پیلاتز را انجام میدهم و کمی میخوانم و تمریناتم را انجام میدهم.  ۷.۳۰ لوبیا پلو را دم میکنم و با عزیز راه  دور وسایلش را مرتب میکنیم. خیلی هیجان دارد  و من برای هر وسیله ای که خریده کلی دعا میکنم که به خوشی استفاده کند.ساعت  ۸ سالاد شیرازی درست میکنم با ترشی و غذا میکشم.

ایشان دوباره ظرفها را میشورد و مرتب میکند،  یک ظرف مایه ماند برای وقتی دیکر.  زعفران سابیده نداشتم و باید درست کنم فردا.  من فلفل تند با غذا میخورم. شب دنبال یک فیلم بودیم که آخرش استند آپ کمدی تماشا کردیم. شب خیلی دیر خوابیدیم،  

هوا امروز سرود بود ولی آفتابی؛  آسمانت به زمین خیلی نزدیک بود ولی نه به نزدیکی خودت خدای مهربانم. 

شکر که درونمی مهربان. 

آخر هفته

جمعه صبح اول غذای پرنده ها را میدهم. هوا خیلی سرد است. تا ایشان  دوش بگیرد آب سیب و کرفس میگیرم و شیر موز و کراسان هم برایش میگذارم که ایشان آبمیوه را نمیبرد. ایشان میرود و  میدانم ناهار برمیگردد. کارهای شخصیم  و تمریناتم را انجام میدهم. ماشین را دیشب روشن نکردم؛  پرش میکنم و روشن میکنم. ماشین لباسشویی  را هم ۳ سری روشن میکنم. خانه را گردکیری میکنم و دستشویی ها را میشورم ولی فقط طبقه پایین را، برای ناهار  فسنجان درست میکنم.با دو دوست و یک همکار صحبت میکنم. هنوز از دخترک خبری نشده است! 

 رولت را هم درست میکنم و رول میکنم تا سر دشود. در حال جارو کردنم که ایشان میرسد. برنج را دم میکنم و ایشان با فرشته کوچولو بیرون میروند و من دوش میگیرم و سبزی میشورم و ماست و خیار  درست میکنم و ساعت دو و بیست دقیقه ناهار میخوریم. ایشان ظرفها  را جمع میکند و توی ماشین میگذارد. امشب عزیز راه دور میاید و من فسنجان زیاد درست کردم که برای شام هم باشد فقط باید برنج دم کنم. ایشان به اتاق آفتابگیر میرود تا چرت  بزند؛  خانه را طی میکشم و کمی استراحت  میکنم. ایشان بیدار میشود و با تلفن حرف میزند؛  با مادرش حرف میزند و یکی از مراجعه کنندگانش. خامه را میزنم و رولت را درست و داخل یخچال میگذارم. برنج خیس میکنم و چای دم میکنم. کمی توت فرنگی  میشورم و کار دیگری ندارم. لباسها نمدار را از بیرون جمع میکنم و ایشان بالا پهن میکند و خشک شده ها را باسلیقه تا میکند  وداخل کشوها جا میدهد. پیلاتزم را انجام میدهم. کتاب میخوانم و تی وی تماشا میکنم. ۸.۵ برنج دم میکنم و ماست ووخیار درست میکنم با سبزی خوردن آماده میکنم و عزیز راه دور ساعت ۹.۱۵ میرسد؛ شام میخوریم  و  ایشان ظرفها را توی ماشین گذاشت و قابلمه ها را با دست میشورد  و من هم غذاها را جمع میکنم و یک چای سبز درست میکنم و مینشینیم  به حرف زدن. دنبال سریال عاشقانه بودیم که ختم شد به شش و  بش!! شب دیروقت به تخت میرویم و من نیم ساعتی کتاب میخوانم. تشک برقی و آباژور را خاموش میکنم و تا خود صبح میخوابم. آخر هفته شلوغی داریم. 

خدایا شکرگزارم که هستی و در پرتو نورت روزگارم خوش است. هر شب قبل از خواب شکرگزارتم ولی کم میاورم.