چه کنیم؟

اگر یک روز بخواهید بیزینس داشته باشید چه چیزی   را انتخاب میکنید؟  

چند وقته دارم به  این فکر میکنم؛  چه کاری دوست دارم انجام بدهم! 


پرستوها

امروز آخرین روز سمینار ایشان  است و صبح زود میرود. من هم توی تخت کمی کتاب میخوانم و کمی مدیتیشن میکنم. امروز باید خانه را تمیز کنم چون ایشان فردا خانه است و دوست دارم زیاد بخوابیم و کار چندانی  نداشته باشم؛  حالا میبینیم!! 

خودم هم هفته شلوغی دارم ولی دارم فکر میکنم قرار پنجشنبه را کنسل کنم  چون چهارشنبه یک سفر کاری دارم و خستگی بهم خواهد ماند. 

۹ بلند میشوم و به پرندهها غذا میدهم. خانه را گردگیری میکنم و دستشویی ها را میشورم و سه سری هم ماشین را روشن میکنم.هوا ابری و بادیست ولی همه را بیرون پهن میکنم. وساعت ۱۰ دوش میگیرم. باید یک سر بروم  سر کارو یک کاری را تمام کنم. برای ۱۱ سر کارم هستم تا ۱۲.۳۰ و برمیگردم به سوی خانه. خانه را جارو و طی میکشم و با فرشته کوچولو در باد و سرما میرویم پیاده روی. 

پرستو ها پیدا شدند دوباره و دایره وار در راه جنگلی پر میزنند. خدایا چه قدر زیبایی آفریدی. لباسها نیمه خشکند و همه را بالا پهن میکنم. خشکها را هم میریزم تو سبد که بعد مرتب کنم.

برای شام میخواهم سوپ جو درست کنم و موادش را توی قابلمه میریزم.  یادم آمد جعفری خریدم که باید پاکش کنم و همینطور نعنا! برای خودم چای زعفران دم میکنم و میخورم تا گرم شوم. تمریناتم را انجام میدهم؛ عزیز راه دور زنگ  زده بود که بهش زنگ میزنم و با هم حرف میزنیم. به مامان  دوستم زنگ میزنم که جواب نمیدهد. دوستی از وایران  زنگ زد ومامان دوستم هم پشت خط بود و ایشان هم رسید و من هم مشغول نعنا پاک کردن!! چای دم میکنم و با ایشان میخوریم و من ساعت شش میشینم سر کارم تا ۷.۴۵ دقیقه و همه ایمیلها را میزنم و ریپورت را مینویسم و میفرستم. تقریبا روزی ۴ ساعت کار میکنم ولی وسوسه رفتن دارم. خودم هم دوست دارم دیگر کار نکنم یا کار به شکل دیگر بکنم با اینکه با آدمهای خوبی کار میکنم ولی درونم چیزی به رفتن تشویقم میکند؛  انگار باید جایم را به کسی دیگر بدهم. 

ایشان هم میاید توی آفیس و کار میکند؛  کمی برنامه  ای را بهش یاد میدهم و خوشش آمده و ذوق میکند. می پرسد شام پیتزا  میخوری که گفتم سوپ جو درست کردو قرار شد پیتزا سفارش بدهم با سوپ جو. سفارش میدهم و میگیریم با یک نان سیر که ۴ تا برش هم مانده! من بیشتر سوپ جو میخورم.ظرفها را جمع میکنم و به تی یو روم گرم و دنج میرویم و لم میدهیم. ایشان خانه سازی نگاه میکند و من هم به آرزوهام فکر میکنم.

راستی امروز از آشنایی شنیدم که پسرش را بعد از بیست و چند  سال پیدا کرده و اشک شوق ریختم. امان  از آتش جنگ و جهل مردم!

خدایا دلشادم  از دلشادی یک مادر که آرام جانش را یافته.

فردا  باید پاکسازی کنم  و همینطور ورزش. بانک هم بروم و شیر هم بگیرم .

خداوندا به مردم  مهربانی رایاد بده؛  شکرت برای همه چیز. 


هیچم


من امروز ۷ بیدار شدم و ایشان زود برای  سمینارش راهی میشود. برایش یک شیر موز درست میکنم و برمیگردم به تخت که دوباره بخوابم؛ یاد یک خاطره میافتم و بلند بلند میخندم و برای خودم داستان را بلند بلند تعریف میکنم و قهقهه میزنم طوری که اشکم در میاید و خواب از سرم میپرد. به پرنده ها غذا میدهم و مدیتیشن میکنم ولی حواسم جای دیگر است. ۸.۳۰ بلند میشوم و دوش میگیرم. ماشین را خالی میکنم و فرشته  دوباره بالا آورده و ایستاده با دقت بالا سر شاهکارش  و نگاهش  میکند. پاک میکنم. امروز باید سر کار بروم ولی بعد از ظهر ولی کارهای زیادی هم از خانه باید انجام بدهم. تا ۱۲ کار میکنم و چند تا لیوان آب میخورم. بعدش کمی نان شیرمال با کره و مربای به میخورم ،  تمریناتم را انجام میدهم و  با فرشته کوچولو میرویم پیاده روی. هوا سرد و گرفته است،  در راه برگشت فرشته کوچولو در پارک دم خانه بازیش میگیرد و باران پودری هم میبارد. در آخر آهنگ  خانه رفتن میکنیم،  بیست دقیقه به یک شده؛   فرشته را میبرم توی حمامش و میشورمش. تمیز و خسته سرجاش خوابیده و من هم راهی کار میشوم. کارم ۱.۱۵ دقیقه طول میکشد و سرراه برگشت به خانه میروم فیش اند چیپس میگیرم. البته ماهی گریل شده برای فرشته کوچولو و خودم مخلفات دورش را میخورم. 

برای پرنده ها دوباره غذا میریزم و حمام فرشته را مرتب میکنم و حوله هاش را میگذارم توی لاندری تا بندازم توی ماشین. تمریناتم را انجام میدهم. 

روی کاناپه هال بالا دراز میکشم و یک هیپنوتیزم پلی میکنم؛  فرشته میپرد روی سینه ام و من بیهوش میشوم. زمانی که گوینده شمارش بازگشت میکند هوشیاریم برمیگردد و هوا تاریک شده؛   ساعت ۵.۳۰ و غروبه. دوستی زنگ زده،  فکر میکنم ساعتها را تغییر دادند،  چه روزی بود؟  یادم نیست. پس من کی سر کار رفتم، پس ایشان هم ساعتش اشتباه شده. به شدت اصرار دارم که ساعت ۴.۳۰ باید باشد ولی همان پنج و نیم است. کتری را پر میکنم و ماهی را میشورم و میروم بالا  و ریپورتها را مینویسم که دوستم دوباره زنگ  میزند و با هم  حرف میزنیم. دوست مهربان و زیبایم و خانم؛  پسرش امسال کنکور دارد به امید  خدا که موفق باشد. بچه من هم مانده  بود الان باید دانشگاه میبود؛  چون عروسی این دوستم بود که از دست دادمش. خدایا  برای نداده هات شکر که دیدی صلاحم چه بود و ندادی.

بعد هم کار میکنم،  چای دم میکنم و شمعها و گردسوزها را روشن میکنم. دوباره به کار برمیگردم  و ایشان ۷ میرسد. کارم باید تمام شود که میشود.ایشان دست و رویش را میشوید و لباسش را عوض میکند و میاید که برنامه روی کامپیوترش نصب کند. میگویم حالا یک نفسی تازه کن؛  چای بخور و بعد دوباره بشین سر کار!

چای میخوریم و کمی برنامه تی وی را تماشا میکنیم. سبزی پلو دم میکنم و ماهی ها را توی تابه میاندازم و کمی بعد شام میخوریم. ایشان دوباره فردا باید زود برود و من هم باید کار کنم. آشپزخانه را تمیز میکنم و یک قوری چای سبز درست میکنم و صدای هیتر تنها صدای خانه است. 

ماه درسته آسمان را تسخیر کرده و ستاره ها رقصانند. خدایا برای کدام یک شکرگذارت باشم،  کدا م یک؟ 

خداوندا من را حلقه ای از زنجیر محبت و خیر خواهیت قرار بده. خدایا کمکم کن که آدمهای سمی من را آلوده  نکنند و تلخ نشوم. خدایا دستت را از روی سرم برندار که هیچم بی تو.





هستی

جمعه ایشان دوباره صبح زود میرود برای سمینار تا غروب؛  من هم بیدار میشوم و مدیتیشن و تمریناتم را انجام میدهم. پرندهها را غذا میدهم  و حالم خوب است،  دوش میگیرم و با فرشته کوچولو میرویم پیاده روی؛  دستکش دستم میکنم و کمی از زباله  ها را که پرنده ها بیرون کشیدند داخل سطل میریزم و زود برمیگردیم. فکر میکنم غروب هم میبرمش. 

آماده میشوم و میروم؛  لپتاپ و فولدر و تجهیزات را هم میبرم؛  بیست دقیقه زود میرسم. دخترک هم قرار است بیاید،  توی ماشین کتاب میخوانم،  دخترک پارک میکند جلوی من. برایش دعا میکنم در آرامش باشد و جدلی نداشته باشد. کمی بعد از ماشینش پیاده میشود و زیر لب میگویم چه قدر تو زیبایی ماشالله ؛  واقعا از زیبایی هیچ چیزی کم نداری. در را باز میکنم و پیشنهاد  میدهم  بشیند تا وقت بازدید. کمی گپ میزنیم از کار؛  از قلبم انگار یک دسته نور به سویش روان میکنم. رو به من میکند و میگوید امروز زیبا شدی؛  لبخند میزنم و تشکر میکنم. همراه من میاید و کارمان خیلی طول میکشد و خداحافظی میکنیم و هر یک به سویی میرویم. 

میروم نانوایی و نان سنگک و شیرمال و بربری میخرم و بعد مارکت؛  خانمی در حال رفتن تیکتش را به من میدهد. گوجه،  توت فرنگی ،  موز، خیار، کدو،  گلابی،  انگور،  کلم قرمز،  جعفری و نعنا،  دو تا بورک پنیر و پنیر و اسفناج و ماهی میگیرم و در آخر پنکیک و یک دسته گل نرگس با عشق به خودم تقدیم میکنم. این اولین چیزی بود که خوردم از صبح و ساعت ۳ بعد از ظهره! به مغازه  میروم و گردو و برنج میخرم و از نانوایی نان لواش میخرم و به سوی کار میروم. ۱ ساعت کار میکنم و از آنجا به شاپینگ  سنتر میروم و بسته  رسیده را میگیرم. ترافیک زیاد است و نگران  فرشته ام که در تاریکی میماند. ۶ میرسم و عشق من خوشحال است. سطلها را میاورم خریدها را تند تند جا به جا میکنم. نانها را برش میزنم و ماهی را داخل یخچال میگذارم. برای شام قرار است املت و نان و پنیر بخوریم. کار چندانی ندارم ولی خسته هستم. 

ایشان هم دیر میرسد و هر دو فقط استراحت میکنیم؛  شهرزاد را میبینیم و به تخت میرویم. آهنگ کجایی داریوش  رفیعی را گوش می دهم با صدای کم  و کمی کتاب میخوانم. دنبال خرید گرامافون و رادیو قدیمی  هستم که یک پیانو دیدم!!! این هم از اثرات تماشای شهرزاد! ایشان زود میخوابد.


پنج شنبه ایشان یک سمینار دارد و صبح زود میرود،  صبح سردیست و من مدیتیشنم را انجام  میدهم ومیخوابم تا ۹.۳۰ و بلند میشوم و تمریناتم را انجام میدهم و مهمانان بامم را غذا میدهم. چند ایمیل میفرستم برای دخترک و پیشنهاداتم قبول میشود که پیش از گردهمایی دعوتنامه ها دوباره فرستاده شوند. 

خانه منفجر شده را تمیز میکنم و تا ظهر کارم تمام میشود؛  لباسهای خشک شده را جمع میکنم و شسته شده ها را پهن میکنم. باید بانک بروم و کمی خرید هم هست. کمی میوه  برای ناهارم میخورم و ۲ میروم بانک و یک حساب باز میکنم. خریدم  چند  مدل شکلات است، یکبسته اسنیکرز،  دوبسته تویکس  و یک بسته کیت کت و خوراکی برای فرشته کوچولو. از سوپر دیگر چند چیز میخرم به بهای هشت دلار ولی یادم نیست که چی بود؛  یادم آمد که یکیش قارچ بود. دوستی زنگ میزند و حرف میزنیم و به خانه بر میگردم و خرید ها را جا به جا میکنم،  برای فرشته کوچولو ران مرغ میپزم  با فیله. با مادرم حرف میزنم،  شام قیمه داریم وبرنج دم میکنم. یک قابلمه کوچک هم تهچین با زیره درست میکنم برای خودم. پیلاتزم را انجام میدهم.

از زمان ازدواجم ۴-۵ بار هم درست نکردم. اولین بار که خانواده شوهرم  آمدند برایشان درست کردم که مادر ایشان آنچنان توی ذوقم زد که ما از اینها نمیخوریم اصصصصلا و.... و من سالها درست نکردم  و خودم را محروم کردم چون ایشان هم نمیخورد تا اینکه اینجا آمدم برای خودم درست کردم. 

ایشان میرسد و جای میخوریم و بعد شاممان را میخوریم  و بعد عاشقانه میبینیم. 

هنوز دارم فکر میکنم قلم دوم سوپر چی بود! 

پ.ن. یادم نرود که تو  همیشه هستی،  همه جا هستی،  ای همه هستی؛   شکر که هستی.

۴ شنبه خوب و مهربان

امروز ۷ بیدارم؛  فرشته کوچولو بالا آورد! بعد مراسم پاکسازی  سطحی برمیگردم توی تخت تا یک ربع به هشت. بلند میشوم و برای ایشان میلک شیک درست میکنم؛ یک ظرف سالاد توی یخچال هست با تن ماهی میدهم برای ناهارش با دوتا نارنگی. ایشان میرود و من توی تخت میمانم. نزدیک ۸،۳۰ بلند میشوم و برای پرندها غذا میریزم، لیست کارهام را ننوشتم ولی برنامه دارم که کار  کنم ازخانه. قرار بود با دخترک آفیس تلفنی میتینگ داشته باشم ساعت ۱۰.۳۰. دوش میگیرم و تنم را کیسه میکشم. داروم را میخورم و کتری را پر میکنم. ماشین ظرفشویی را هم پر میکنم. یک لیوان آبمیوه تازه میخورم؛  به دوستم زنگ میزنم و قرار میشود با هم برویم پیاده روی ساعت ۱۱.۴۵.یک لیوان آب و یک ماگ آبجوش که توش چوب زردچوبه و زنجبیل ریختم با دفتر یادداشتم و موبایلم را بر میدارم و میروم بالا توی آفیس و لپتاپم را روشن میکنم  و کارم را آغاز میکنم. دخترک پیام داد ۱۱ زنگ میزند؛  من هم کارهام را انجام میدادم و بررسی میکردم همه چیز را. بلاخره ۱۱.۱۰ زنگ زد و یک بیست دقیقه ای حرف زدیم و گزارش میتینک دیروز را داد.

  گفتم ایمیل  که فرستادی را همه داکیومنتهاش را پرینت گرفتم که تند گفت لازم نبود اگر پرینت بخواهد خودم میگیرم برات میفرستم! گفتم من که دارم استفاده میدونم لازم بود یا نبود!

میگویم امروز با کلاینتها حرف زدم  و دعوتنامه ها به دستشان نرسیده جوابم اینه که اول شما بروگردهمایی  بعد من دعوتنامه ها که به دفتر برگشت خورد (چون  همه را به  آدرس اشتباه  فرستاده) دوباره میفرستم که دعوتید به گردهمایی در هفته پیش!!!!

 خلاصه که برنامه  سفرهای من را طوری تنظیم میکنه که من سرتاسر ایالت راتوی یک روز بگردم که مبادا پول کرایه ماشین من زیاد شود. این پول نه از جیب من است و نه از جیب ایشان و نه کمپانیش؛  پول سفرهای من را کلاینت میدهد حالا ببینم برای هفته آینده که قرار کاری دارم به فاصله ۱۶۰ کیلومتر چه میکند. 

روز  جمعه هم میخواهد همراهم  بیاید که گفتم  مشکلی نیست. 

ساعت ۱۱.۴۵ دقیقه با دوستم و فرشته هامون رفتیم پیاده روی تا ۱؛ دوستم هم میگفت اینها از اینکه خارجی ها پست داشته باشند ناراحتند و چوب لای چرخ  میگذارند. میگفت  چند تا از کارکنانش راربه خاطر کارهای نژاد پرستی و بی ادبی اخراج کرده؛  دوستم ۳ تا شاپ دارد. بقیه حرفهامون هم دور خانواده همسرش و دخترانش بود و هزینه بیزینسها که مردم آدم را ثروتمند میبینند ولی زحمت را نمیبینند. امروز فهمیدم دخترش عاشق پسری بود که پدر پسر گفته باید ارتدُکس بشوی تا بتوانی با ما وصلت کنی و دخترک دلشکسته قبول نکرده نه به خاطر مذهبش که به خاطر اجبار و توهین. گفتم همه مذاهب شاخه های یک درختندو ریشه یکی است. این انسانها هستند که مذهب را خراب میکنند. یاد خانمی افتادم که با قرآن سیگار  روشن میکند و نفرتش را اینجور نشان میدهد و یاد حرفهای دلواپسان که جور دیگر نفرتشان را نشان میدهند.  ببینید به کجا رساندید اعتقادات مردم را که اینچنین ابلهانه رفتار میکنند. این روزها از جای مهر و قاری قرآن و مذهبی ها بیشتر باید ترسید تا لامذهبها! 

خدایا آدمها خرابش کردند وگرنه در بینظیر بودن راه تو هیچ شکی نیست. 

فرشته دوستم گریه زاری راه میاندازه که از ما جدا  نشود و میارمش خانه خودم و قراره ساعت ۴ دنبالش بیایند. فقط میتونم بگویم با همه توانشان آتش سوزاندند و من هم کمی کار میکنم  و غذایشان را میدهم. موهایم را بیگودی  میپیچم  و توی اتاق آفتابگیرم مدیتیشنی انجام میدهم  و خوابم می برد که یکی از فرشته روی من میپردو از خواب میپرم. کتابم زمین میافتد و فرار میکنند. بلند میشوم و یک پیانو پلی میکنم و در آرامش برای شام قیمه درست میکنم و میوه  میشورم. چند لیوان آبجوش میخورم. دنبال فرشته میایند  و میرود. قمری های پف کرده به خانه چشم دوخته اند که برایشان غذا میریزم تا شب هم من و هم آنها راحت بخوابیم. ماشین  را خالی میکنم و کمی بعد  پیلاتزم را انجام میدهم و کمی دیگر کار میکنم  و آخرین ایمیل را برای دخترک میفرستم.کتاب  میخوانم و ماست و  خیار درست میکنم. یک کاسه انگور دان میکنم که فردا آب بگیرم.  جمعه باید بروم خرید  و خیلی چیزها باید بگیرم.  با مادرم تلفنی صحبت میکنم و همینطور عزیز را دور. ایشان دیر میاید و من چراغهای گردسوز را روشن میکنم همینطور شمعها را. کمی موزیک بیکلام گوش میدهم و خودم را آرام میکنم. ایشان خوشرو وارد میشود و چراغ اتاق را روشن میکند؛  کمی بعد شام میخوریم و حالا هر کسی توی مبلش فرو رفته؛  من به نوشتن و ایشان به تماشای فوتبال. 

خدایا شکرت از این آرامشی که به وجودم  ریختی؛  خدایا ممنونم که هستی،  ممنونم که فرصت زندگی در این دنیای زیبا را دادی، ممنونم برای میلیونها زیبایی ریز و درشتی که برایم فراهم کردی. انگار بند جواهری  را در زندگیم گسستی و همه جا پر از جواهر شد.

پ.ن،  چهارشنبه ها خوبند.