بد نباشیم

  یکشنبه صبح ۸ بیدارم میشوم و توی تخت میمانم تا ۹.۳۰؛ ایشان بلند میشود و دوش میگیرد و من صبحانه را آماده میکنم.کره وپنیرو مربای آلبالو و هویج و تخم‌مرغ  آب پزبا نان سنگک و لواش. امروز ایشان باید با همکارانش ناهار میرفتند بیرون که خبر داد نمیرود. ایشان بافرشته کوچولو رفتند پیادهروی و من دوش میکیرم و و آماده میشوم و میرویم بیرون. برای آفیس ایشان آب میخریم و منگنه و از شاپینگ  سنتر هم جاروبرقی و دفتر میگیریم. برای خانه هم قاب موبایل،  کاغذ برای  پرینترو صابون بدن میگیریم. از داروخانه هم پماد چشم و صابون صورت و رنگ میگیریم و سرراه میرویم آفیس ایشان،  من انبار را چک میکنم و هر چیز تمام شده را پرمیکنم و لیست چیزهایی که باید سفارش داده بشود را برمیدارم. جاروی قدیمیشان راچک میکنم  که رفتنی است  و همین روزهاست که از کار بیافتد! در راه برگشت به خانه ایشان کل کلش را از سرمیگیرد! حالش خراب میشود اگر آرامش داشته  باشد و حرفهای بی‌ربط میزند. به ایشان میگویم به جای تشکر برای کارهایی که برات میکنم که میگوید نباید تشکر کرد فقط باید ایراد گرفت تا پررو نشوی! گیر  ایشان به من چرا درس نمیخوانی!

گفت من تورا آوردم به این سرزمین!!!فراموش کرده به گمانم که  ایشان با مدرک من مهاجرت کرد و اقامت گرفت و مدرک د..ازیکی بهترین دانشگاه‌های ایران به کار نیامد! 

بهترین راه پاسخ ندادنه به ایشان؛  از خیابان به سوی خانه سرازیر میشویم و دو سوی خیابان درختان پر از شکوفه سفیدند انکار برف آمده. نمیگذارم عقده های ایشان لذت دیدن این صحنه زیبا را از من بگیرد و با ایشان حرف نمیزنم دیگر. حتی جوابش را نمیدهم؛  سالهای سال پیش انتظاراتم از ایشان را دفن کردم!  غذا میگیریم و میایم خانه؛  حالا هی سیب زمینی توی دهان من میگذارد، حالا حرف میزند و من هیچی نمیگویم. 

غذام که تمام میشود بلند میشوم و آنهم بشقابها را توی ماشین میگذارد و غذاهارا جا میدهد  توی یخچال. هرجا هستم میاید کنارم و من میروم دنبال کار دیگر؛  یاد گرفتم از آدمهای  سمی دوری کنم! چرتی میزنم و چای دم میکنم و  به مادرم زنگ میزنم و با پدرم صحبت میکنم،  ایشان هم همینطور. خواهر جانانم زنگ میزند و با هم حرف میزنم. سبزیها را کاردی  میکنم وتوی سبزی خردکن میریزم و بسته بندی میکنم. همه چیز را توی سینک رها میکنم و بالا میروم و کار میکنم و کتاب میخوانم و به این فکر میکنم مادر ایشان چه زحمتی برای بچه هایش کشیده است و چه خدمتی به جامعه کرده است!  

ایشان میاید بالا و من میروم پایین و به کارهایم میرسم؛  فیلم نگاه میکنم،  پیتزا دو برش میخورم و غذای فرشته کوچولو را میدهم. ایشان دوتکه نان میخورد و کمی بعد دو تا تکه پیتزا. فیلمی میبینیم که من به قدری خسته ام که میروم توی تخت و آباژور را خاموش میکنم و میخوابم. 

ایشان هم میایدو من بیهوشم. 

یادم باشد به ایشان بگویم یک بیسوادی برای کشورش دانشگاه میسازد و یک دکتر متخصصی( ابراهیم یزدی) تا ته خیانت به سرزمینش میرود! 



بد نکنیم،  بد نگوییم و بد نباشیم ! 

از حرفهای ایشان ناراحت نشدم چون هر کنایه ای شنیدم شد پله بالا رفتنم؛  خدا را شکر کردم و در انتظار هدیه های  خداوندم. 


<<تا تو هستی همه هیچند>>





سپاسگزارم

از خواب بیدار میشوم و از تشنگی بیتابم. یک لیوان آب پر میکنم و میخورم. خدایا شکرت! 

ایشان امروز هم میرود سر کار،  دیشب به من گفت برای بیزینس کاری کن! کمی سرچ کردم و از خدا میخواهم راه را نشانم دهد. 

برای ایشان دو تا لقمه کره و عسل درست میکنم با آبمیوه تازه و راهی می شودو میرود. پرنده ها را غذا  میدهم  و  توی تخت میمانم . تلفنی از ایران دارم! کمی در دنیای هستنما(مجازی) میچرخم و ۹.۴۵ دقیقه بلند میشوم. ملافه تخت را برداشته  و یک تمیز میکشم و ماشین راروشن میکنم. سبزیها را توی آب میگذارم  و خانه را کمی دست میکشم  و یکسری دیگر لباس توی ماشین میریزم . ۱۰.۳۰ با فرشته میرویم   پیاده روی و هوا گرم و خوب است. ۴۰دقیقه بیرون هستیم و هوا تابستانی شده! 

لباسها را بیرون پهن میکنم و خودم دوش میگیرم  و لباس مشکی میپوشم با کفشهای تو خانه زرد رنگم را. آخرین سری را توی ماشین میریزم . آب سبزی را میریزم و همه حواسم باید میبود که روی مورچه ها نریزم. ۱۲ ناهار را درست میکنم  یک  خورشت کرفس مانندی؛ چون ایشان دیر میاید من هم دیر آغاز کردم. به دوستی زنک میزنم و حرف میزنیم. هندوانه و دستمبو قاچ میکنم و توی ظرف میگذارم توی یخچال. دوتا آناناس خرد میکنم و آب میگیرم  و توی یخچال میگذارم. امروز یک لیوان آب آناناس و آب سیب و آب و یک گلابی خوردم و دوتا دانمارکی. ماست و خیار هم درست میکنم و برنج را خیس  میکنم و میروم توی هال بالا و کتاب میخوانم و پاکسازی میکنم. خوابم میاید و نمیخوابم! لباسهای  شسته شده به کمک هوای گرم خشکند و از روی بند برمیدارم و آخرین سری را پهن میکنم. باد خنکی کردم میوزد. برنج را ۲.۴۰دم میکنم و روی حرارت بسیار کم میگذارم. 

غذای فرشته کوچولو را درست میکنم و مدیتیشن را انجام میدهم و خوابم میبرد. تا پیش از آمدن ایشان ۲ بار دیگر به پرندهها غذا میدهم. 

سبزی ها را برای بار آخر آبکشی میکنم و توی سبد بزرگ میریزم و رویش را پارچه می کشم تا فردا خرد کنم. کمی سالاد الویه میخوریم! کمی استراحت میکنم و برنا مه ای میبینم. هوا کم کم خنک میشود ولباسها را میارم تو وبالا پهن میکنم. ایشان  ده دقیقه به پنج  میرسد و ناهار شام یکی میشود کمی هم برای شبش مانده. ظرفشوی را پر میکنم و میروم توی اتاق آفتابگیرم و چرت میزنم. 

سردم میشود و لباس تابستانی را در میاورم و بلوز شلوار میپوشم. سبد لباسی را روی تخت برمی‌گردانم  و لباسهارا تا میکنم و سر جایشان میگذارم. مادرم زنگ میزند و با هم حرف میزنیم. 

خسته هستم. وانرژی ندارم و مادر میپرسد حالت بد شده،  چرا انرژی نداری؟  خوب هر بار باید یادآوری کنم اینجا پایان روز است و شما آنسوی دنیا  تازه روزتان را آغاز کردید.

مادرم میگوید ایوا تو همیشه از دوست خوش‌شانسی  و دوستهای خوبی داری!  میگویم  من توی همه چیز خوش شانسم. 

از حال خواهرجانانم میپرسم و مادر میگوید بهش گفته ام فرشته اش  را بدهد برود! گفتم انگار من را میدادی به کسی بروم! میتوانستی آیا!؟

چای دم میکنم و شمعها را روشن میکنم. دو تا پشت شیشه در خانه،  دو تا روی میز راهرو، دوتا توی لاله ها،  یکی هم توی سنگ نمکم.  با هندوانه و دستمبو و یک ظرف دانمارکی توی تیاتر روم میروم و تی وی را روشن میکنم. 

موبایل ایشان ایراد پیدا کرده و سرش به آن گرم است. فردا همکاران ایشان با هم ناهار بیرون میروند و ما هم بنا  بود برویم که ایشان گفت نمی‌خواهد برود و نمیرویم. 

به مادرش زنگ میزند و حرف میزند. من هم با تلفن خودم زنگ میزنم و جواب نمیدهد و خودش  زنگ میزند. دعایمان میکند و در آخر میگوید ایوا دعا میکنم صاحب یک بیزنس خوب و موفق بشوی! 

خداحافظی میکنیم ومن  دوتا فیلم هالیودی پشت هم میبینم و چای میخورم و آبجوش و هندوانه و دستمبو.تمرینات سپاسگزاری را از نو میخوانم و میخواهم دوباره  از سر بگیرم هرچند که نهادینه شدند و  زمانی که توی خواب و بیداری هستم میانه شب هم زیر لب میگویم. 

 ایشان شام گرم میکند و میخورد و آشپزخانه را تمیز میکند. زباله را بیرون میبرد و سوسکی را آزاد میکند. 

ومن  مانند مرغ کرچی زیر بلانکتم هستم. فرشته پیدایش نیست و میبینیم رفته توی تخت و خوابیده! لباس خوابم را میپوشم و مسواک میزنم و زیر پتویم میخزم. نور شمع روی دیوار میرقصد! 


خدایا برای همه داده  ها و نداده هایت سپاسگزارم. 


شمایی که امروز کارت را آغاز کردی برایت آرزوی بهروزی و پیروزی و روزی فراوان دارم. 


<< همه را  دوست  دارم و همه من را دوست دارند>>