زیباترین سپتامبر

 ساعت ۹ بود که بیدار شدم. نه نبود هشت قدیم بود. ایشان بیدار شد که برود برای کاری و دوش گرفت و صبحانه نخورده رفت. من هم بلند شدم. یک ماست میوه ای خوردم  و کمی به خانه رسیدم. کمی وبلاگ خوانی کردم؛  وبلاگ تارا جان را خواندم و گفتم برای ناهار قیمه درست کنم. یک پیاز آوردم و دیدم  دلم  غذای تند میخواهد این شد که میگو پلو درست کردم. سیر را با فلفل و زردچوبه کوبیدم و  تفت دادم و سبزی هم تفت دادم  و گذاشتم کنار. چندروز بود دلم آلو پراتا میخواست؛  چند تا قاشق آرد با نمک و کمی روغن قاطی کردم و کمی آب ریختم و ورزش دادم دو سه  دقیقه  و گذاشتم کنار. یک دانه سیبزمینی آبپز کردم و کمی  از سبزی هم گذاشتم که قاطی کنم با سیبزمینی. خوب من گرم ماسالا نداشتم و یادم باشد بخرم.  یک پارچ آب پرتقال گرفتم و با گریپ فروت و  ویدیو های کرسم را هم تماشا کردم. هندوانه و طالبی برش زدم و گذاشتم روی میز ناهارخوری. یکسری ماشین را روشن کردم.

کمی سبزی خوردن هم شستم و ایشان هم آمد و  لباسها را بیرون آویزان کردم و برنج را دم کردم و دوش گرفتم. 

ایشان  با فرشته ها رفتند بیرون پیاده روی و من هم سیب زمینی و سبزی و فلفل قرمز خشک و تند را قاطی کردم  و دو تا توپ درست کردم  و خمیر را دو چانه کردم و کمی پهن کردم و توپها را میانش گذاشتم و سرش را بقچه پیج کردم. بعد آرام با وردنه پهنش کردم تا تخت بشود. یکجاهایی خمیر سکسی شد و سیبزمینی ها زد بیرون که درستش کردم. بار دیگر خمیر بیشتری درست میکنم و اگر ماند چند تا نان تازه درست میکنم. توی تابه داغ انداختم  تا نانها بپزد و ایشان هم آمده بود. میز را چیدیم با ماست و سبزی و دوغ و آلو پراتا هم گرم گذاشتم سر میز. به دومی که داغ بود کمی کره زدم که خیلی خوشمزه تر شد. ایشان که مانند همیشه ادا درآورد و نخورد و گفت از نانی که توش چیزی باشد خوشم نمیاید!!

سر ناهار ایشان فیلمی گذاشت(بوفالو) و با اینکه دوست داشتم همه فیلم را ببینم نرفتم کنار ایشان بعد از ناهار! خوشش نمیاد چه اصراریه! 

غذاهام تند بود ولی نه آن تندی که من میخواستم کامم سر شود! 

یادم آمد چند سال پیش کامم چهار روز سر بود،  انگار  دندانپزشکی  رفته بودم. خدایا شکرت که آنروزها گذشت. چند روز هم نوک بینیم سر بود و مدتی هم پیشانیم سر بود و گز گز میکرد و همینطور سرم. 

لرزش دست هم داشتم یک زمانی،  پاهام هم سر بود تا کمر مدتی،  ضعف عضله هم بود و اینها هر کدام دوره ای بودند و خستگی هم که همیشگی. خداراشکر که حالا هیچ کدام نیستند. 

دوست ایشان پیام داده  بود که برایمان نذری بیاورد. به قدری خانم کدبانویی دارد که می‌دانستم  بهترین زرشک پلو عمرم را میخورم. 

من خوابیدم کمی و فرشته ها دوره ای کنارم دراز کشیدند و رفتند و جان گرفتم.

 از دو سه سال پیش خواب بعد از ظهر دارم روی زمین هم میخوابم. پیش از آن هرگز! اینجوری نروهام استراحت میکنند و آرام میشوند. 

به پرنده ها غذا دادم. گلدانها را برای کاشت آماده کردم و لباسها را آوردم توی خانه و آویزان  کردم تا خشک بشوند. 

ایشان کتری را پر کرد و گذاشت روی اجاق و افتاد به جان آیفون. گفتم برای عصرمان شیرینی درست کنم و زبان و پاپیونی درست کردم و گذاشتم توی فر که همراه چایمان بخوریم که خوردیم. با ایشان  عصر رفتیم نیم ساعت پیادهروی با فرشته ها چون نمیتواند هردو را باهم ببرد! 

باغ ما تنبل است؛  تازه درختان شکوفه داده اند. امروز که کار میکردم توی آشپزخانه؛  چشمم به باغ بود و پرواز شکوفه ها را میدیدم. انگار برف میبارید؛  خدایا سپاسگزارم این  زیباترین سپتامبریست که دیدم. 

برنامه های دوست داشتنیم را نگاه کردم و چندین لیوان آبجوش خوردم. 

فرشته دوستم  به من بسیار وابسته شده و همه جا همراهمه حتی پشت در توالت مینشیند یا روی جلودری حمام. شبها وقت خواب زیر پای من میخوابد و بهش میگویم بیا بالا با شک و ترس نگاهم میکند و دستم را دراز میکنم و میاید و میگذارمش پایین تختم و همان جا تا صبح میخوابد، توی بغلم مینشانمش وقتی تی وی میبینم و تا جایی که می‌توانم محبت میکنم.  میدانم وقتی برود من همه خانه را  از زیر و رو باید بسابم و موکتها را بشورم و رولر بکشم،  کف خانه را با برس بشورم و  همه  لحافها  و رویه تشک و بالش را زیر و رو بشورم، همه لباسهام را رولر بکشم و بشورم و.....با این حال بهش اجازه میدهم که همه جا کنارم باشد. سر گذشت سختی داشته و اسباب بازی آدمهایی بوده که یکباره گفتند نمیخواهیمت! حالا هم صاحب مهربانی ندارد تنها  یک خانه دارد! بسیار مظلوم و کم توقع است و حرف گوش کن و با کمترین خوشنود است. فرشته خودم حسادت میکند و زود میپرد روی پاهایم مینشیند و از هر سو این بیچاره میخواهد بیاید خودش را پهن میکند که جا نیست برو!! 

ایشان یک کاسه چیپس به من داد با یک لیوان دیگر آبجوش و خودم نارنگی خوردم با چند تا مویز و فندق و شیرینی! 

چندروزیست از خانه بیرون نرفتم و ایشان هم که برنامه ای نمیگذارد و پای برنامه ای هم نیست! 

باید لیست خرید بنویسم؛  هفته ای چهار روز ایشان خانه است که خوب ناهار میخوریم و شام نه! 


با لبخند زیباتری،  لبخند بزن زیبا. 


<<من زیبا،  تندرست و سرشار از نور خدا هستم،  خدایا سپاسگزارم>>




مفتاح راه

پیشاپیش برای بار منفی پست پوزش میخواهم. 


امروز ساعت ۷.۴۵ دقیقه بیدار شدم و توی تخت ماندم و کتاب خواندم. باران میبارید،  آفتاب میتابید و نوای قمری هم پس زمینه بود. بلند شدم و فرشته هارا بردم توی حیاط کارهاشون راانجام  بدهند و خودم کارهای بی سرو صدا را انجام دادم. صبحانه را درست کردم و ماشین را خالی کردم و ایشان ۱۰ بیدار شدو رفت دوش بگیرد. نانها را تست میکردم که آمد و شروع کرد که من خیلی کار دارم و باید بروم (پستخانه باید میرفت)دیرم شده و کارم مهمه و...!

گفتم خوب خوابیده بودی! گفت خوابیده بودم که خوابیده بودم چه ربطی دارد تا هر وقت بخواهم میخوابم. تو میخواهی من نخوابم و زد به صحرای کربلا. اینقدر غر زد و پرت و پلا گفت که از کوره دررفتم و گفتم تو برو به من چه کار داری؛  از زندگیم  برو و بگذار من نفس راحت بکشم. جواب داد تو برو که مثل کنه به من چسبیدی!! همه عمرم با یک آدم روانی زندگی کردم(من را میگفت). 

گفتم تو دکتر برو ببین مشکلت چیه و دوباره روز تعطیل مارا خراب میکنی و رفتم توی اتاق خواب و همینجور میگفت روانی روانی روانی!! تو روانی هستی،  روانی!!

زیر دوش میلرزیدم و حالم بد بود و بغضم ترکید؛  احساس میکردم توی قلبم خالی میشود و ضربان قلبم منظم نیست! لباس پوشیدم و لبه تخت نشستن و نفس کم میاوردم و فرشته ها هراسان دورم میچرخیدند. 

تورا خدا نگید  کسی از سگ کمتره ؛  به خدا مرتبه اش از انسان بسیار بسیار بالاتر است. خیلی میخواهد که انسان به  سگ برسد! 

گریه کردم و آرام آرام حالم بهتر شد. هیچ صدایی توی خانه نبود! شاید رفته بود،  کرمهام را زدم و موهام را شانه کردم. لباس توی ماشین ریختم و ظرفهای فرشته هارا پر کردم و صبحانه را که ول کرده بود جمع کردم. 

زنگ زدم به دکترم تا وقت بگیرم که صدایم در نمیامد و گفتم دوباره  زنگ میزنم. 

جارو را آوردم تا خانه را جارو بزنم که آمد و پرسید نمیایی!!! گفتم نه و رفت. ساعت ۱۱.۳۰ بود!

خانه را جارو زدم و لباسها رابیرون پهن کردم. دوباره به دکترم زنگ زدم که برای پنجشنبه وقت دادند.

آماده شدم بروم پیادهروی که برگشت خانه! 

 با فرشته ها رفتم و روی نیمکتها توی راه چندبار نشستم و زیر آفتاب تنم گرم شد. بودن در طبیعت و گردش با فرشتهها حالم را هزار  برابر بهتر کرد.

توی راه فکرکردم دیدم ایشان دوست ندارد با من باشد و وقتش را با من بگذراند و اینها ترفندهاشه. من هزار چیز در زندگیم دارم که دلخوش باشم؛  رنگینکمان هفت رنگ،  صدای قمری،  دیدن شکوفه ها،  صدای خنده کودکی،  نفس فرشته کوچولو،  شادی مردم،  دیدن دلداده ها،  بوی کیک سیب و دارچین،  نشانه های خدا،  دوستان مهربان، زمین باران خورده،  چمن خیس،  خانواده خوب و هزاران چیز ریز و درشت هست که سرپا نگهم میدارد و ایشان همیشه مسخره ام میکند برای همین چیزها.  ایشان یک دنیا چیز دارد و با هیچکدام دلخوش نیست.

برگشتم خانه و ایشان  رفت توی باغ به سمپاشی و مرتب کردن کارها و خانه  را طی کشیدم.  یک سیب و گلابی خوردم و ایشان آمد توی اتاق که ناهار نمیخوریم. گفتم من میوه  خوردم. خودش رفت غذا را گرم کرد و من تنها غذای فرشته ها را دادم و خودم خوابیدم چون ضعف داشتم. فرشته  کوچولو من را بوسید  و از خواب بیدارم کردو یکی اینورم خوابید و یکی آنورم روی زمین اتاق آفتابگیرم و کمی بعد رفتند. بلند شدم و موزاکا توی فر گذاشتم گرم شود و خوردم. یک شکلات خوردم و چای درست کردم و گاز را تمیز کردم. لباسها را آوردم تو و بالا پهن کردم و خشکها را جمع کردم. 

و رفتم و برنامه دوست داشتنیم را تماشا کردم. کمی دیپ و کراکر خوردم. شمعها را هم روشن کردم ووایشان برای خودش چای ریخت و رفت نشیمن دیگر و من هم مبلم را تخت کردم و تی وی نگاه  کردم و چای خوردم. 

کم کمک پیدایش شد و آمد کنار من،  ساعت ۷.۳۰ غذای فرشته ها را دادم. ایشان پرسید شام چی. گفتم توی یخچال هست گرم کن و بخور. 

خودم موزاکا خوردم و ویدیو های کرسم را نگاه کردم و از جایم بلند نشدم زیاد. ایشان شام خورد و تمیز کرد و آمد توی نشیمنی که نشسته بودم. از این کانال میزد به آن کانال. کمی از این و کمی از آن فیلم. 

من هم پی تحقیق خودم بودم و نمی دیدم  چه میکند. دفتر بزرگ نقاشیم توی سبد کنار مبلم بود. طرح هام را کشیدم و اسم هم گذاشتم برایشان. 

فرشته ها اتاق آفتابگیررا به هم ریختند و حسابی  کثیف کردند. 

مسواک،  نخ دندان،  لباس خواب وماساژ صورت و آب خوردن کارهای آخر شبمه.


تو مبین که بر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح  راه


<<خدایا همیشه کمک حال من بودی،  سپاسگزارم>>


پ.ن ۱ دیروز حرف یکی از دوستان بود که از بیماری  سرطان بسیار رنج میبرد و به دنبال کارهای  یوتانایز هست و خانمش گفته که او هم همین کاررا میکند در حالیکه سالم است. ایشان میگفت ببین چه وفادار،  گفتم ببین آن چه شوهری بوده که زنش این کار را میخواهد انجام بدهد. 


پ.ن ۲ ساعت ۱ صبح است؛  ویدیویی دیدم کوتاه از مردی که در اتوبوس شال میفروخت و زنی به ترکی بهش اعتراض میکرد انگار برای فارسی حرف زدن که اینجا آذربایجانه(برداشت من بود) و خانم جوان چادری رو به آقا گفت ما همه ایرانی هستیم و چه فرقی میکند. آن خانم همچنان ترکی حرف میزد! تو غرور آدمی را خرد میکنی که نیازمنده و دستفروشی میکند برای یک تعصب! هیچوقت نفهمیدم فاشیستها و نژادپرست ها را؛  چه خودمان را نسبت به ملیتهای دیگر و چه قومیتهای دیگر نسبت به ما. در خانواده ما آدمها انسان بودند جدا از قوم و ملیت و لهجه! 


روزی شما هم جایی خواهی افتاد که همین رفتار با شما میشود!

 کاری که در حق دیگران میکنی  ابتدا به خودت کرده ای. 

امروز دوست سنی کردی نوشته بود که درد حسین اما درد دیگریست و به احترام همه دوستهای شیعه اش عکس پروفالیش را هم عوض کرده بود. با تفاوتها هم را دوست داشته باشیم و به هم احترام بگذاریم و  مهربان باشیم. تنها یاد و نام از ما میماند. 

تو آنی

۷ صبحه که بیدارم. فرشته کوچولو قهره و هرچی باهاش حرف میزنم از من دوری میکند حسود کوچولو،  با فرشته دوستم میرویم توی باغ برای اجابت مزاجش.برمیگردم توی تختم  و فرشته کوچولو روش را میکند آنور که قهره!! 

کمی وبلاگ دوستان را میخوانم تا ۸ و بلند میشوم و کتری را پر میکنم و ظرفهای شسته شده را از  ماشین درمیآورم و جا میدهم. 

صبحانه  را آماده میکنم و وسایل سالاد را میآورم و میشورم. کاهو،  کلم قرمز،  کلم سفید و همینطور سبزیجات برای دور مرغ،  هویج،  کلم بروکسل،  بروکلی.  ظرف شیرینی را پر میکنم. ایشان دوش میگیرد و فرشته ها را میبرد توی حیاط تا مرتبشان کند.

 صبحانه میخوریم و ایشان ظرفهایی که کثیف کردم توی ماشین میچیند و سینک را تمیز میکند. رویه مبلها را توی ماشین میاندازم و روفرشی را که ایشان پهن میکند بیرون و خودش می‌رود و پیادهروی و زود برمیگردد؛ چمنهای جلو خانه را میزند و جلو خانه را طی میکشد. سالاد درست میکنم با ماست و خیار و توی یخچال میگذارم. یک ظرف چیپس هم روی میز میگذارم و هندوانه هم برش میزنم و میگذارم توی یخچال. مرغها را میگذارم بپزند و زعفران بیشتری میزنم. زرشک هم میشورم و سرخ میکنم. برای فرشته ها غذا میپزم. اجاق کثیف شده است! ساعت ۱۱.۱۵ دوش  میگیرم  و موهام را فر میکنم و لباس گرمی میپوشم و آرایش میکنم. ایشان کارش تمام شده و کتری را  پر میکند و من هم آب برنج را میگذارم.  مرغهای پخته شه را داخل پیرکس میگذارم و فویل میکشم سبزیجات را میپزم. موزاکا را توی فر میگذارم. برنج آبکش کرده و چای دم نکرده  مهمانها میرسند!  ته دیگ سیب زمینی میگذارم و چای دم میکنم و برنج میرود برای دم کشیدن. چای میریزم و با شیرینی و شکلات برای مهمانها. ایشان دوغ را آماده میکند و  ساعت ۲ ناهار میخوریم و از بودن مهمانها لذت می‌بریم و می گوییم و میخندیم.

ایشان ظرفها را میشورد و تمیز میکند! ۱ ساعت بعد از ناهار بستنی شکلاتی میاورم و دسر را توی فر میگذارم و کتری را پر میکنم. دو مدل چای دم میکنم،  چای سبز و چای سیاه با رز و بهارنارنج و دسر گرم را با چای می خوریم با بقیه خوراکیها. 

کم کم مهمانها میخواهند بروند  و ساعت ۶ عصر است. ایشان خوابش میاید و دلش می‌خواهد بروند که میروند، ایشان میگوید  برویم پیاده روی که میگویم خسته ام و هوا سرد است.ایشان شسته شده‌ها را جمع میکند و من خانه را تمیز میکنم و رویه‌ها را میکشم و کمی استراحت میکنم. 

شمعها را روشن میکنم و خانه پرنور میشود. 

خوراکیها را جمع میکنم و برای خودم چای میریزم و تی وی تماشا میکنم. ایشان هم میاید و حرف نمیزند؛  چندتا چای کمرنگ میخورم. 


یک فیلم دیدم که زنی بعد از چندسال عشقش را میبیند. 

 یادم باشد فردا زنگ بزنم دکترم و داروم را بگیرم. خانه را هم باید جارو برقی بکشم. کمی پفک میخوریم. 

فرشته ها را غذا میدهم،  دوبرش هندوانه و ماست و خیار میخورم و ایشان سالاد میخورد و فیلمی دیگر میبیند. صورتم را میشورم و کرم میزنم. 

ساعت ۱۲.۴۰دقیقه است و من خمیازه میکشم.فرشته ها آرام توی تخت هاشون خوابیده اند و باد میوزد و باران تندی میبارد. 

شمع اتاق را روشن میکنم و به تختم میخزم.


سالهاست از آدمهایی که بدی میکنند دوری میکنم هرچند زمانی که میبینمشان خوب رفتار میکنم از ته دل. 

بد را بد جواب نمیدهم و برای بدها دعا میکنم چون باورم این است هرچیز بفرستم به سویم برمیگردد. بدی بفرستم باز میگردد و خوبی بفرستم هم بازمیگردد. 

دانه هایت را بکار و در انتظار باران خدا باش تا سبز شوند. 


گر در طلب گوهر کانی،  کانی 

گر در هوس لقمه نانی،  نانی 

این نکته رمز اگر بدانی،  دانی 

هر چیز که در جستن آنی،  آنی


<<خدایا دیدگانم  را گشودی؛ سپاسگزارم >>

انسان باش

سه شنبه ۸.۴۵ دقیقه بیدار شدم ووایشان را راهی میکنم و میرود. آبمیوه تازه با کراسان بهش میدهم. پرسیدم ناهار آبگوشت میخورد یا هلیم بادمجان که دومی را می‌خواهد. گوشتش را میگذارم بپزد و آبمیوه تازه میخورم برای صبحانه.  با فرشته میروم پیاده روی و هوا خوب است. کمرم گرم میشود از تابش آفتاب،  برمیکردم خانه و با دستگاه ها ورزش میکنم و دوش میگیرم و به خانه کمی رسیدگی  میکنم و ناهار را آماده میکنم. برای فرشته غذا میپزم. زنگ زدم وقت بگیرم  برای دکترم  که اشتباه  یکجای دیگر زنگ زدم و ده دقیقه داشتند دنبال من تو ی سیستم میگشتند! 

به دکترم زنگ زدم  که گفتند یکشنبه هست که یکشنبه باید زنگ بزنم. هفته پیش دو تا از قرصهام را نخوردم و یادم نیست ویتامین دی را میانه ماه خوردم یا نه!!

به دوستی که از این ایالت رفت زنگ میزنم و با هم خیلی حرف  میزنیم؛ ما با هم خیلی پیادهروی میرفتیم و هر جمعه کافی بیرون بودیم و خیلی هم متفاوت بودیم ولی دوست بودیم. 

برمیگردم  خانه ماست درست میکنم وتوی فر میگذارم تا خودش را بگیرد. 

ناهار میخوریم و استراحت میکنیم و من مدیتیشن میکنم. با ایشان میرویم پیاده روی و برمیگردیم چای دم میکنیم و با شیرینی میخوریم. من میروم بالا و لباسهام را اتو میکنم و شهرزاد تماشا میکنم. کارم تمام میشود و میایم پایین و تی وی تماشا کنم. ایشان لپتاپ به دست دور خانه میچرخد. میگویم اتو خوب کار نمیکند! زود یک تفال آنلاین میخرد!! 

بعد هم میپرسد میوه خشک کن  میخواهی؟توستر میخواهی؟  گفتم میوه خشک کن برق زیاد مصرف میکند و توستر هم داریم! سرخ کن تفال که با روغن کم سرخ میکند که نداشت!راستش من هم زیاد استفاده نمیکنم! به ایشان میگویم میخواهم برای خیرات چیزی درست کنم و بیرون بدهم. ایشان میگوید اینجا همه سیرند و گرسنه نیست. یه گروههای غذارسانی حیوانات در ایران بده خیراتت را. با خواهر جانان  چت کردم و گفت که همیشه اینکار را انجام  میدهد و برای من میخرد و میدهد. حالا به پدرم باید بگویم  که به حسابش پول بریزد. 

برای شام ایشان نان و پنیر و گردو خواست و منم کمی هلیم بادمجان و کمی  نان و پنیر خوردم.  

آشپزخانه را تمیز میکنم و کمی بعد میخوابیم. فردا دوستم برای ساعت ۱۰ باپسرش میاید که برویم پیادهروی. 


چهارشنبه ساعت ۷.۴۵ دقیقه بیدار میشوم و برای ایشان شیرموز توت‌فرنگی درست میکنم با کراسان  پنیری و میوه و یک ساندویچ مرغ. 

لباسم را عوض میکنم و ساعت ۸.۳۰ دوستی میاید که فرشته اش را پیش ما بگذارد برای  چندروزی. خرما و آب پرتقال میخورم و کمی دور خودم میچرخم که دوستم میاید و میرویم پیاده روی و یکساعت را ه میرویم با فرشته ها و برمیگردیم و من چای دم میکنم و چای میخوریم. دوش میگیرم و دوستم باید میرفت آفیس ایشان؛  خودش را میرسانم و با پسرش میرویم شاپینگ سنتر لوبیا سبز و نخود فرنگی،  بروکلی و اسکاچ میخرم و با پسر دوستم ناهار میخوریم و برمیگردیم خانه. برای شام میخواستم لوبیا پلو  درست کنم که نکردم. دراز کشیدم توی آفتاب برای  مدیتیشن که جنگ فرشته ها برای خوابیدن توی بغلم خرابش کرد و بلند شدم! پیاز داغ درست میکنم و گوشتها را توش میریزم  تا آلو اسفناج درست کنم! شوهر دوستم میاید و پسرش را میبرد. به دوستی قدیمی  در ایران زنگ میزنم؛ بچه هاشون همسن هم هستند وهمه با هم دانشگاه قبول شدنددرست مانند خودمان که دانشگاه قبول شدیم و با هم دوست شدیم و دوست ماندیم، چه زود گذشت!

برنج دم میکنم با ماستی که خودم  درست کردم و سبزی خوردن و شامم آماده است. برای فرشته ها هم غذا درست میکنم. هوای پرندهها  را هم دارم. به مادرم زنگ  میزنم که دارند میروند بیرون با پدرم. چای دم میکنم و ایشان میرسد و خسته است؛  چای میخورد و کمی بعد شام! ایشان بشقابها و لیوانها و پیاله ها را تمیز میکند و توی ماشین میچیند و قابلمه ها را با دست میشورد!

چای سبز درست میکنم و میخوریم  و تی وی تماشا میکنیم.  ایمیل کاری که فرستادم مانند همیشه بیجواب مانده است! میخواستم کار ایشان را انجام بدهم که ایده ای به فکرم نرسید. امروز خیلی خسته شدم بدون اینکه بدانم چرا! شاید دنبال فرشته ها بودم که کارخرابی نکنند. 

شب بیدار میمانم و دنبال جایی هستم که بروم پدیکور و ماساژ! 


پنج شنبه روزیست که خیلی کار دارم؛  فرشته دوستم ساعت ۶ من را با یک توپ بیدار میکند که بازی کنیم. میخوابونمش  و نازش میکنم. توی خواب و بیداری دستهام شل میشوند و با دست کوچولوش میزنه به دستم که ناز کن! تا ۷.۳۰ توی تختم و بلند میشدیم همه. برای  ناهار ایشان  یک لقمه نان و پنیر وگردو و یک اسموتی با کراسان و خامه عسل و بطری آب و میوه میدهم ببرد. گوشت چرخکرده و مرغ بیرون میگذارم. لیست کارهام را مینویسم. 

برای خودم یک موز را با آناناس و بلوبری و اسفناج میکس میکنم و کمی سید و بادام رویش میریزم و میشود صبحانه من. 

بادمجانها را با رنده حلقه حلقه میکنم و سرخ میکنم. مرغها را توی ظرف بزرگ میگذارم و پیاز خرد میکنم و نمک میزنم با آبلیمو و زعفران دم میکنمو میریزم روش و میگذارم  توی یخچال تا مزه دار شود. مایه دوغ را درست میکنم. مایه ماکارانی با قارچ و فلفل دلمه درست میکنم. پنیرها را توی رنده برقی میریزم و رنده میشوند. سیبزمینی ورقه میکنم و گوشه انگشت شستم میرود! خون زیادی میرود و زود میبندمش! 


غذا را درست میکنم و سس بشامل هم میزنم و تنها پنیرش مانده که میرود توی یخچال برای فردا. مایه دوغ را درست میکنم،  برنج پیمانه میکنم و توی قابلمه میریزم و درش را میگذارم و توی آن یکی آشپزخانه میگذارم. میوه ها را میشورم و توی ظرف میچینم و یک پارچه میکشم روش و جای خنک و سر میگذارم. دوستم  زنگ میزند که میاید برویم پیادهروی.   گردگیری میکنم و سرویسها را تمیز میکنم  و دوسری لباس توی ماشین میریزم. 

دوستی قدیمی زنگ میزند و می‌خواهد  بداند چطور آلبالو پلو مجلسی درست کند! ساعت ۲ دوستم  پیام میدهد یک ساعت دیگر میرسد؛ خانه را غروب جارو میکنم که برای  فردا تمیز بماند. دوش  میگیرم  و میروم روی تخت دراز میکشم  و فرشته ها هم دوسوی من میخوابند. مدیتیشن میکنم و خوابم میبرد و با صدای ضربه‌ای به در بیدار میشوم. دوستم رسیده  و میرویم پیاده روی؛  هوا هم سرد است! برمیگردیم خانه و چای میخواهم درست کنم که دوستم نمیخورد و کمی دیپ و کراکر و بیسکوییت میگذارم روی میز و کمی بعد میروند. اصرار میکرد سالاد درست کند یا جارو کند! 

خودش هم شنبه مهمان دارد؛  دلم میخواست وقت داشتم و برایش تیرامیسو درست میکردم. حالا شاید کردم. پیام میاید  که داروم آماده است که بگیرم و شنبه میروم. 

با مادرم حرف میزنم که قرار است برای خیرات که به قول پدرم سیرها سیرترند این‌روزها پول بدهد به نیازمندان که گفتم برای ما هم از حسابمان بدهد. خانه را جارو میکنم و طی میکشم. 

به مادر ایشان و خواهرش زنگ زدم که جواب ندادند. به مادر  همین دوستم که میرویم پیادهروی زنگ میزنم و حرف میزنیم و همینطور بهوعزیز راه دور زنگ میزنم.  

برای شام دمی باقلا درست میکنم؛  سطلها را بیرون میبرم. فردا یادم باشد به ایشان بگویم جلو در را طی بکشد از بیرون. 

شام  میخوریم و آشپزخانه را تمیز میکنم؛  تی وی تماشا میکنیم با ایشان و چای میریزم. فرشته ها آرامند و میخوابند. 

موهایم را روغن میزنم و به فیلمی از رضا کیانیان فکر میکنم که به مردم بی احترامی میکرد.  


گره های زندگی تان  در دست خدا؛  شکیبا باشید که با دقت باز میکند. تنها شکیبا باش! 


<<خداوندا برای تندرستی  بدن مهربانم سپاسگزارم >>


پ.ن. به امید خدا امسال محرم نبینیم ظرف غذای پر توی سطل زباله؛  اگر  خودت نمیخوری  بده به انسان یا حیوان گرسنه ای. خداهم  ازت راضیتره. 

خدا تنت را سالم نگه داره؛  آشغالات را روی زمین نریز. سطل که همه جا هست بنداز توی سطل. بهتره یک دعا برای پدرومادرت بخری تا یک لعنت. 

یادت هم نرود در دین هیچ اجباری نیست و همه نباید با معیارهای "تو" جور دربیایند. این برای آنهاست که در شب احیا و عاشورا در حال بررسی دیگرانند و فاصله آدمها را تا جهنم و بهشت متر می‌کنند. بله شما! از فردای خودت خبر داری!؟ ‌‌ 

شما هم  که پیرو مکتب حسینی و خودت را فدایی حسین میدانی؛   دهانت را نگهدار،  در افشانی جنسی نکن! 

پیامبر اگر در برابر مخالفان مانند شما بود یک مسلمان در دنیا نبود؛  دین برای کمال است نه برای سقوط. انسان باش! 

حیف شده

ساعت ۸۰۱۵ بیدار میشوم و یک ایمیل کاری میزنم. پیام‌ها را چک میکنم. دوستم پیام داده بوددیشب که پسرش را میاورد خانه ما؛  گفتم من هستم و شاید برای خرید بیرون بروم که گفت ظهر میاورد. کتری را میشورم و چای دم میکنم  و ماشین را خالی میکنم؛  تنها جاکره و پنیری را روی میز می گذارم . ایشان نان گرم میکند  و دوتا پیشدستی می گذارد که من آب پرتقال تازه میخورم و یک لیوان آب. خودش تنها میخورد  و تنها جمع میکند. من سرم را به تمیز کردن خانه گرم میکنم و برای ناهار هم سبزی پلو با ماهی و کوکو در برنامه دارم. ایشان میرود پی باغبانی و من هم دوسری ماشین را روشن میکنم. کمی گشنیز و جعفری میشورم. یک لیوان دیگر آبمیوه میخورم و دارو را. خانه  را تمیز میکنم و دوش میگیرم. باران گرفته و تتد تند لباسها را از روی بند برمیدارم. برنج دم میکنم و کوکو را سرخ میکنم. ماهی ها را روی حرارت کم سرخ میکنم و کمی شور میگذارم؛  ایشان هم کارش  تمام  میشود وماشینش را هم میشورد! بچه دوستم میاید. 

ایشان فرشته را حمام میدهد و خودش هم دوش میگیرد و حمام را تمیز میکند. ناهار میخوریم و بچه دوستم نمیخورد و میگوید خورده است؛  ایشان میگوید دروغ میگی نخوردی!!به ایشان میگویم  برای چی دروغ بگوید!؟   بچه قیافه ملتمسی می‌گیرد و به خدا قسم میخورد که خورده است. نمی‌دانم  ایشان کجا بزرگ شده است و مادرش چه کرده است! 

این کارش برای این بوده که میخواسته بچه غذا بخورد و بیشتر آسیب میزند تا محبت. خیلی خوشحالم  بچه ندارم وگرنه با این اخلاق ایشان بچه  در سن بلوغ دنبال نیم متر طناب میگشت که خودش را حلق آویز کند. 

من تند تند تمیز میکنم و سامان  میدهم و میروم بانک و پول را به حساب میگذارم  و از سوپر پودر لکه بر،  غذای فرشته،  شیرینی،  نان لواش،  پاستیل،  پد،  کراکر،  اسپرینگ  رول،  تخم مرغ،  شیر،  نرم‌کننده  لباس،  شستشو دهنده دستشویی،  خامه،  پنیر،  کیوی،  کراسان،  شلوارک برای ایشان گرفتم و برگشتم خانه. به پسر دوستم بستنی دادم و پاستیل هم خواست. خریدها را جا به جا میکنم و ایشان خواب است. من هم چرت میزنم و هوا سرد شده است.هندوانه و دستمبو برش میزنم و شیرینی  ها را هم میچینم. همسر دوستم  میاید دنبال پسرش و میرود؛  من چای دم میکنم و کمی میخوانم. کمی تی وی تماشا میکنم و ایشان با دو تا لیوان چای میاید و چای میخوریم. 

میروم بالا و کتاب میخوانم و ایشان هم کار می‌کند. کاری به کار هم نداریم چون ایشان غر غرو مرثیه خوانی میکند و من هم یک گوشم در است و یکی دیگر دروازه. برای  شام سبزی پلو با ماهی  گرم میکند و میخورد و خسته است و جمعه هم مهمان دعوت کرده برای ناهار. 

دوستم پیام میدهد و تشکر میکند که امروز از کودکش نگهداری کردم. ایشان میگوید دیگر  اینجا  نیاید و جواب نمیدهم. 

آخر  شب پیش از خواب به ایشان میگویم به مادرت باید میگفتی که من همان دختری را میخواهم که قدش کوتاه است و از من بزرگتر است و فقیر است (دلایل مادرشوهرم)؛  که  در کنارش خوشبخت می بودی  چون دنبال دلت رفته بودی. ایشان میگوید تو حرف من را نمیفهمی من منظورم این نبوده؛ من  از زندگیم ناراضیم. 

خوب من چه کنم که تو با همه چیزهایی که داری باز هم ناشکری؛  بزرگترین نمود ناشکری ایشان در درآمدش بوده که از سال پیش نیم شده است و دیگر چاله هایی که هرروز برسر راهش پدید میایند.

 مادر ایشان که اینجا بود میگفت باید ایشان را بکشی بالا تا از این منفی بافی رهایی پیدا کند!! 

- ایوا! چای  اینجوری  درست کردی؟ سرطان‌زاست! 

-ایوا! سوزن نره تو چشمت  کور بشی!

-ایوا! کرم میزنی پوستت چروک میشود!

-ایوا!من مطمئنم تو دیابت میگیری!

-ایوا! اینجوری غذا درست میکنی سرطان زاست. 

-ایوا! فشار خون میگیری! 

-ایوا!با این پله‌ها  آرتروز زانو  میگیری! 

اینها پاره ای از صحبتهای مادر ایشان با من بود؛  شاید گردی از محبت توی این حرفها  باشد ولی بار منفی خیلی بیشتر است. 

کلا من باید ریشه منفی بافی را پیدا  می کردم  که کردم؛  سالهای سال تلاش میکردم برای  کمک به ایشان ولی حالا دیگر نه. گفتنی ها گفته  شده و دیگر خودش میداند ولی در کل خودش را حیف شده میداند. 




خوب از خدا چه خبر؟  هنوز دل را گرم میکند و روز را نورانی؛  تکیه گاه من است در زندگیم و تنهایم نمیگذارد. چقدر بودنت خوب است،  

<<خدایا برای  بودنت سپاسگزارم >>