سپاسگزار باشیم

دوشنبه ساعت ۸ ایشان بیدارم کرد و ۸.۵ بلند  شدم و مسواک زدم و رفتم دکتر و تا ۹.۵ نشستم تانوبتم شد. با خودم کتاب میبرم و آنجا میخوانم. آزمایش خون و داروهام را هم نوشت و رفتم شاپینگ سنتر. برای ایشان یک ساعت دیده بودم که خریدم و برای عصرمان هم کیک گرفتم. یک کارت هم برای ماساژ  خریدم که ایشان برود. داروم را رفتم بگیرم که نداشتند و گفتند سفارش میدهند. آن یکی دارو را هم باید بروم داروخانه دیگر که برایم بسازند. ساعت ۱۱.۵ برگشتم خانه  و تندی خورشت کرفس درست کردم.ایشان هنوز نیامده بود.   خانه را گر دگیری کردم و سرویس های پایین را تمیز کردم و جارو کشیدم که ایشان آمد و  به پرندهامون غذا دادو فرشته رابرد پیاده  روی. ماست وکیل درست کردم  سبزی خوردن شستم که یادم رفت بیاورم سر میز. ساعت ۲.۵ ناهار خوردیم  و کمی استراحت کردیم. عصر دوش گرفتم و بهپرندها دانه دادم. با پدر و مادرم و خواهر ایشان حرف زدیم. چای دم کردم و با کیک خوردیم. ایشان فردا ناهار مراسمی دعوت بود و شام هم  خورشت کرفس با برنج خورد و من دوقاشق غذا و ماست و خرما خوردم.

سه شنبه صبح ایشان رفت  و تنها آبمیوه برد با نیمی از کیک دیشب برای آفیس. لباسهام را پوشیدم  و بطری و کیف یوگام را برداشتم و ساعت ۹.۴۰ دقیقه از خانه بیرون آمدم. هوا سرد و بارانی بود و برای پرندها غذا ریختم. ۹.۵ دقیقه رسیدم و یک ایمیل کاری زدم و سفری را کنسل کردم. کلاس ۹.۱۵ آغاز شد. هم خوب بودم و هم بد،  رویهم رفته تجربه خوبی بود و دوتا شاگرد بیشتر نبودیم. خانمی که آموزش میداد بسیار زن مهربانی بود و هیچ بار منفی در آنجا نبود. از آنجا رفتم ایکیا و گلدان خریدم و یک گلدان سرخس و لی لی خریدم و از سوپر هم خرما،  چای،  پودر کرم کارامل،  فندق،  بادام،  بادام هندی،  بامیه سبز،  رازیانه و پنیر خریدم و برگشتم خانه.خریدها را جا دادم و یک بسته گوشت بیرون گذاشت.  گلدانهایم را در باد و بوران  کاشتم  و ارکیده ام را هم در دو گلدان کاشتم. به پرندها غذا دادم  و  فرشته را بردم بیرون؛  هیچ ساعتی توی روزم بهتر از این ساعتی نیست که فرشته را بیرون میبرم.

  به مادرم زنگ  زد. شب پیش خواب دیدم دختردار شده است و نوزاد دخترش نرم و ناز و زیبا بود و سرش را با حوله خشک میکرد. به اندازه ای این خواب خوب بود که هر بار در روز به یادش میافتادم لبخند میزدم. 

برای  شام کباب تابه ای  درست کردم و برای خودم گوجه  و پیاز کبابی درست کردم و برنج دم کردم و چای هم همینطور و ایشان به خانه آمد. شام خوردیم  و کتابم را خواندم و چای کمرنگ خوردم. برنامه سفر فردا را آماده کردم و همه چیز را چندبار چک کردم. 

چهارشنبه صبح  نیکل برایم پیام فرستاد که ۹ می‌آید دنبالم  که گفتم زود است و ۹.۵ بیاید. دوش گرفتم و دوسری ماشین راروشن کردم که سری دوم ماند توی ماشین چون هنوز باید شسته میشد،  موهایم را خشک کردم و درست کردم و آرایش کردم. کمی توت فرنگی و انگور برداشتم با آب پرتقال تازه. ساعت ۹.۲۵ دقیقه نیکل آمد و کیفم را برداشتم و رفتیم به سوی سایت. همه راه نیکل دوباره گله کرد و همه داستان خیانتهای  همسرانش را گفت. اسیر حلقه بود با این همه نتوانست من را از دیدن زیباییهای جاده  باز دارد. توی راه یادم آمد کارتم راجا گذاشتم! 

برایم گفت که خانه ای را ۱۰ سال پیش فروخته بود و حالا دوباره برای فروش گذاشته شده است و بهای آن بالای یک میلیون دلار شده. گفت امیدوارم ازش کمتر بخرند!! چون میتوانسته خانه ۱ میلیون دلاری مال او باشد هنوز!!! در شوک بودم. یا از این گفت که به فرزندانش گفته است از  پدرشان پول بگیرند و پس ندهند. 

کارم را انجام دادم  و زمانی که بازگشتیم انگار از گوشه سرم انرژی بدنم  به بیرون کشیده میشدو داشتم تهی میشدم. در جایی به من گفت زندگی روی خوبش را به تو نشان داده و روی زشتش رابه من. ایوا یک نگاه به‌خودت و به زندگیت بکن و یک نگاهی به من!

هیچ چیزی برای گفتن به او ندارم جز دعا برای آرامشش؛  هیچ انسانی بد نیست گاهی ما زیر سنگ روزکار کم میاوریم. هیچکسی بد نیست و دورن نیکل فرشته زیبایی  جا دارد که هنوز مجال نیافته رخ بنماید. دعا کنیم برای هم که بد نبینیم هیچگاه. 

رسیدم خانه و رختها را بیرون پهن کردم و به پرنده ها غذا دادم و ماشین را برداشتم و رفتم پیش آفیس ایشان و کاری داشتند که انجام دادم. دوستم گفت بیا کیک بخور،  که شاگرد ایشان برای ایشان خریده بود. شاگرد ایشان هم تند سلام کرد و رفت. 

رفتم شاپینگ سنتر و داروم را گرفتم با ژل برای ایشان. از سوپر آب گازدار،  شیر،  خامه، ماست، بادام زمینی،  نان باگت،  تخم مرغ،  خوراکی برای فرشته،  لکه بر لباس،  دان پرنده،  مایع دستشویی،  مایع ظرفشویی،  روغن برنج! خریدم. کار ایشان را هم انجام دادم و آنچه نیاز داشتند را بردم آفیسش دادم. دوتا سیب زمینی  سرخ کرده خریدم و خودم برگشتم خانه و برای شام  برنامه  مرغ برگر داشتم. چندتا فیله گذاشتم بیرون و خریدها را شستم و روی حوله ای کنار سینک گذاشتم و فرشته کوچولو را بردم بیرون. برای پرنده ها غذا ریختم وقتی رسیدم خانه که همه را خورده بودند. همیشه پیش از رفتن کتری را پر میکنم و زیرش را کم میکنم تا برگشتنم به جوش بیاید و بتوانم چای دم کنم. پیاده روی ما ۵۰دقیقه به درازا میکشد و هر روز هم هست. برمیگردم به خانه،  امروز به خانم پیام دادم بیاید برای پاک کردن خانه. فیله ها را توی میکسر می اندازم و  پیاز را هم. کمی نمک و کمی فلفل و پودر سوخاری به آن میزنم و کنارمیگذارم . کاری ندارم. کمی جعفری  میشورم و خریدها را توی یخچال میگذارم.  ایشان ساعت ۸ میرسد شب. کمی کتاب میخوانم و کمی گوش  میدهم و با تنهایی‌ام شادم.  

برگرها را درست میکنم و پیاز و جعفری خرد میکنم و گوجه و خیارشور،  برای  خودم برگر گیاهی درست میکنم. سیبزمینی ها را توی فر میگذارم و ایشان میاید  و شام را میخوریم که من چیز زیادی  نمیخورم. آشپزخانه را سامان میدهم و میروم سر کارم مینشینم و کارم را انجام میدهم  و ایمیلهایم را میزنم و گزار ش را هم میفرستم. ‌

ایشان چای میریزد و من آبجوش میخورم برای خودم. شبها بسیار سرد است و باد میوزد. 

کارهای فردا را مینویسم. چندیست نه مدیتیشن کردم و نه هیپنوتیزم! باید از سر بگیرم وسپاسگزاری را هم باید دوباره انجام بدهم. 


داشته هامون  را یک به‌یک بشماریم و سپاسگزار باشیم. 

۱.

۲.

۳.

۴.

و بشماریم و ببینیم این طومار تا کجا میرسد. 


برایت از خدا میخواهم هر دم سپاسگزار نعمتهای بی پایانش باشید. 


خدایا سپاسگزارم برای نیروی سپاسگزاری که در سنگ خارا میرود و الماسش میکند. 

زنی به نام نیکل

تا همین چند ساعت پیش زنی به نام نیکل را نمیشناختم!آشنایی ما از اینجا آغاز شد که پنجشنبه  باید جایی  میرفتم و زنی به نام نیکل به دنبالم آمد. صبح پنجشنبه ایشان رفت مانند همیشه. برایش آب پرتقال و آناناس دادم با نان شیرمال و برای ناهارش هم میوه! خانم ساعت ۸ پیام داد که بهش زنگ زدم و گفت نمیاید چون دخترش بیمار  است. خودم خانه را گردگیری کردم  و سرویسها را تمیز کردم بالا و پایین و گفتم ظهر برمیگردم و جارو میکشم. دوش گرفتم و یک شیشه آبمیوه برداشتم و کیف هام را هم برداشتم و درست سر ساعت آمد. وقتی دیدمش یاد یکی از بستگانم افتادم بی آنکه شباهت چهره باشد.تنها۱۵ دقیقه به درازا کشید تا بدانم بیجهت یاد فامیلم نیافتادم چون سرنوشتی مانند هم داشتند.

نیکل زنی خسته بود در ۵۷ سالگی! برایم از دو همسرش گفت  که هردو برای زن دیگری ترکش کردند. از معشوقه پدرش گفت که

 دوست خانوادگی نامیده میشده و در سفری به سرزمین مادریش فهمیده که دوست خانوادگی نیست،  از بیزنسی که به زمین  خورد،  از وکیل خیانتکارش،  از کارمند خیانتکارش و.....از اینکه همسر اولش در جشن تولد دخترش با همان زن آمده  و تحقیرش کرده،  از اینکه برادر و مادرش فوت کردند و کسی جز یک خواهر عقب افتاده ندارد. از تصادفی که داشته و پا و کمرش آسیب  دیده

،  تنها نقطه نورانی زندگی نیکل سه فرزند خوب بود که داشت.  

و من تنها و تنها گوش میدادم،  هیچ چیز نبود که به زنی بگویم که از دنیا شاکی بود! برای زنی  که چند ساعت بود که میشناختمش چه باید میگفتم. چطور باید او را بازداشت از دور زدن  و دور زدن  با کوله ای از سالها نفرت بر دوش.

از یکجایی باید دررابست. از یکجایی باید قربانی بودن را به پایان رساند. از یک جایی باید خوشبختیهای ریز ریز را آبیاری کرد تا بزرگ بشوند. آدمی از یکجا باید بیاموزد وگرنه این داستان بارها و بارها پیش میآیند تا ما بیاموزیم. زمانی که آموختیم دست از سر ما بر میدارند. 

کارمن تا ۳ به درازا کشید،  یک ساندویچ سبزیجات  گرفتم و خوردم. برگشتم خانه. فرشته را بردم بیرون و زمانی که از پیاده روی برگشتیم  خانه  را جارو کشیدم. برای شام سبزی پلو با ماهی و کوکو درست کردم. با مادرم هم حرف زدم. 


 شبها با ایشان سریال میبینیم. من کتاب میخوانم  و میوه و چای میخوریم با هم. زندگی آرام است. 

راستی موهایم دورنگ شده باید یکدستش کنم.

یکروز باید گلدانهایم را ببرم بیرون و بشورمشان. 

کفشهایم همگی خسته اند ، از بس که راه رفتند،  از بس زیر باران و توی آفتاب با من بودند.  یکروز باید همه را تمیز کنم و واکس بزنم و بهشان بگویم خسته نباشید.

قفسه های کیفم را بریزم بیرون و چندتا را بدهم خیریه. 

کمدم را باید زیرو رو کنم. چیزهایی که این زمستان نپوشیدم باید بدهم برودچون زمستان دیگر هم نخواهم  پوشید.


خدایا از تو میخواهم به همه نیکلهای دنیا نشان دهی که ایراد از آنها نبوده که همسرشان ترکشان کرده. ایراد از زنانگی آنها نبوده،  از رخ و چشم و ابرو و قدو بالا نبوده. حتی از غمزه دیگری هم نبوده است. 

ایراد از مردی بوده که  حرمت و عزت نفس نداشته است! 

خودت را گناهکار ندان،  تو بهترینی.

از خدا میخواهم هیچگاه در زندگیت روی دور غم و شکایت نیافتی واگر هم افتادی زود بیرون بیایی. 


خدایا سپاسگزارم برای آموزه هایت  که در زندگیم به من دادی! خدایا سپاسگزارم که میتوانم خودم را زیرو روکنم. خدایا سپاس برای زندگی خوبی که دارم. 

شلوار رنگ رنگی

چهارشنبه به ایشان نان شیرمال دادم برای صبحانه با اسموتی و ناهارش هم که قرمه سبزی بود و با خودش  برد. دوش گرفتم و یک کیف کوچولو با بطری آب برداشتم و شلوار رنگ رنگی یوگام را پوشیدم و روش شلوار جین پوشیدم. دم رفتم  و برگشتم و حوله  هم برداشتم که شاید نیاز بشود عرق از جبین بگیرم و زدم  بیرون ساعت ۹! برای پرندها غذایشان را ریختم  و سوار بر ماشین شدم. ترافیکی  بود آنچنانی که درست ساعت ۹.۲۵ دقیقه رسیدم بماند که جای پارک پیدا کردن و پیدا کردن ساختمان هم کار سختی بود. حالا هی میگردم شماره کلاس در طبقه اول را پیدا نمیکنم!ته یک راهرو رفتم و یک در بود ودیدم آنجاست. در راخواستم باز کنم که  بسته  بود! کارت و برنامه شان  و تلفنشان هم آنجا بود ولی   خبری از خودشان نبود. یک پیام به شماره ا ی دادم و توی آسانسور بودم که زنگ زد به من و گفت ما دوتا هم اسم هستیم در این کلاس و به آن یکی باید بگویی. به آن یکی پیام دادم که زنگ زد و گفت برای جمعه بیا. من هم با دوتا شلوار روی هم رفتم شاپینگ سنتر و کمی چرخیدم و دوتا حوله دستی سفید خریدم چون بیشتر حوله هایم را بخشیدم به  حمایت از حیوانات! یک سمبوسه خریدم و خوردم رفتم ماساژ برای خودم چون دلم میخواست  به خودم برسم. ماساژ خیلی خوب بودو آمدم سوار ماشین بشوم که دیدم عینک آفتابی را جا گذاشتم و بهشون زنگ زدم و گفتند همین جاست و عینکم گرفتم و رفتم آفیس ایشان چون چیزی خراب شده بود و ایشان صبح ساعت ۹ پیام داده بود که بیا واینرا  چک کن و درستش کن که رفتم و انجام دادم. 

برگشتم خانه و فرشته کوچولو را بردم بیرون. زمانی که پیاده روی انجام شد و برگشتم یک تخته گذاشتم و آناناسها را برش زدم و پوست گرفتم. هرچی پرتقال و نارنگی بود هم پوست گرفتم و ریختم توی ظرفی. سیب و کرفس و انگور را هم شستم وآماده کردم. روز آبگیری بود و چندین شیشه آبمیوه تازه گرفتم  و خودم هم  یک لیوان آب پرتقال خوردم. 

همه آشغالها رار یختم توی سطل کمپوست و به پرندها  ها غذایشان را دادم. داشتم آشپزخانه را پاک میکردم که ایشان زود آمد  و ناراحت بود. یکی از دوستانش به ناگاه فوت کرده بود و ایشان بسیار گریه کرده بود. توی خودش بود  و با چند  تا از دوستانش هم گفتگوی تلفنی داشت. خدا رحمتش کند مرد بسیار خوبی بود.

ایشان شام نخواست و گفت املت میخورد. این شد که املت با گوجه ریز شده و کمی رب درست کردم و یک تخم مرغ هم آب پز کردم سفت و این شد شام ما. خودم یک لقمه خوردم ا ز املت و چند تا لقمه هم تخم مرغ و کره! مانند هر شب رفتیم توی اتاق گرم و دنجمون که تنها نور آباژور روشنش میکرد و با ایشان حرف زدیم وچای خوردیم. تی وی دیدیم،  کتاب خواندم  و ساعت ۱۰ گرسنه  بودیم و کمی میوه خوردیم. آخر شب یک ایمیل نا امید کننده داشتم و خوابیدم. 


میدانم در پس شب روزی پرنور و پر بار خواهد رسید. 

آرزو میکنم یکی از این روزها آرزوی بزرگت  را در آغوش بکشی. 

الهی  آمین 

کتاب

دوشنبه که ساعت ۸ از خواب بیدار شدم و چای دم کردم. کدوها را سرخ کردم ،  به پرندهها غذا دادم و صبحانه خوردیم. 

پایین  را گردگیری کردم و سرویسها را تمیز کردم.

برای ناهار خورشت کدو با غوره  و مرغ درست کردم. دوش گرفتم و کلاهم را سرم کشیدم و ساعت ۱۱ باید میرفتم  آفیس. برنج خیس کردم و به ایشان گفتم که برنج را دم کند زمانی که برگشت خانه چون باید برای کاری میرفت به آفیس خودش. 

رفتم سر کار و کارم را انجام دادم و شیر  و ماست و شیرینی خریدم و بنزین زدم سرراه و ساعت ۱.۵ برگشتم خانه. ایشان  نیامده بود،  برنج دم کردم و جاروکشیدم.  شور و ترشی و سبزی هم آماده گذاشتم روی میز. ایشان آمد و فرشته رابرد بیرون و ساعت ۲.۵ ناهار خوردیم. مدیتیشن کردم و چرت زدم. خانه را طی کشیدم. عصر به پرنده ها غذا  دادم و چای دم کردم با شیرینی ها خوردیم. میوه شستم  و روی میز گذاشتم. موهایم را سشوار کشیدم.

لباسهای شسته شده را تا کردم و گذاشتم روی تخت که شب ایشان در کشوها و طبقات کمد جا بدهد. ایشان سریال میبیند  و من هم جسته  گریخته تماشا میکنم. 

همه چیز را برای سفریکروزه آماده کردم و جلوی در گذاشتم . یک ظرف میوه و آبپرتقال و آب هم توی یخچال گذاشتم. ظرفهای فرشته را شستم.ساعت را برای ۶ کوک کردم و کمی کتاب خواندم دعا کردم و خوابیدم. 

هوا تاریک بود که بیدار شدم و ساعت ۶.۱۰ دقیقه بود،  مسواک زدم و دست و صورتم را شستم. ظرفهای فرشته کوچولو را پر کردم از آب و غذا و  آرایش کردم و لباس پوشیدم. ظرف میوه و آبمیوه را برداشتم و غذای ایشان و صبحانه اش را گذاشتم که ببرد.  ۶.۵ از خانه زدم بیرون. هوا تاریک بود و توی راه کم کم روشن میشد و خورشید بالا و بالاتر میامد و من توی  جاده میتازیدم. همکارم را سرراه برداشتم وساعت ۸.۵ رسیدیم و تا ساعت ۱۰.۳۰ کارمان را  انجام دادیم و برگشتیم.من تنها یک شیشه آبمیوه تازه خوردم و چندتا گیلاس. سرراه رفتیم کافه ای که دوستم میشناخت و یک چای ماسالا خوردیم که زنجپیلش زیاد بود و با همکارم خداحافظی کردم و سرراه رفتم آفیس ایشان  و دیدم خیلی چیزهانیاز دارند. لیست برداشتم و برایشان بیسکوییت،  شکر،  شوینده و حوله کاغذی و کاغذ یادداشت خریدم. برای خانه صابون و برای خودم رنگ مو گرفتم. خرید سوپری هم داشتم و  رب، آب گوجه،ماکارونی،  پاستا،  کیت کت، دستکش ظرفشوی،  برنج،  خوراکی برای فرشته کوچولو، چیپس،  توت فرنگی،  گیلاس،  ماست،  هویج،  گوجه فرنگی  گرفتم. از فروشگاهی دو تا تی شرت برای یوگام و یک شلوار برای ایشان خریدم. خریدها رابردم  آفیس گذاشتم و برگشتم  خانه. نخست قورمه سبزی بار گذاشتم و خریدها را جا به جا کردم. به پرنده ها غذا دادم و فرشته را بردم بیرون. چند بار به مادر و  پدرم زنگ زدم که نبودند. 

ریشه موهایم رارنگ کردم و کمی نشستم. خیلی خسته بودم. دوش گرفتم و برنج و چای دم کردم. سالاد شیرازی درست کردم. ایشان هم زود آمد و داشت با تلفن حرف میزد. شاممان را خوردیم و سریال  رادیدیم. شب دیر خوابیدم هرچند خیلی خسته بودم. 


زمانی که خانه هم آشپزی میکنم یا لباس تا میکنم یا هرکار دیگر کتاب صوتی گوش میدهم. ایشان  میگوید این داستان کرد شبستری چیست! یک کتاب را بارها گوش میدهم چون رشته گاهی از دست میرود. 

کتاب را خیلی دوست دارم،  کودک که بودم  یک کتابخانه  داشتم. پر بود از کتابهای علم برای کودکان و نوجوانان و قصه های خوب برای بچه های خوب  و داستان‌های  ژول ورن  و تن تن،  داستانهای مارتین با آن نقاشی های آبرنگیش،  سیندرلا با تصاویر برجسته اش،  هایکلبری فین و تام سایر،  داستانهای هانس کریستین اندرسن و....!چند تا کتاب از ه. الف. سایه و شاملو داشتم. اینها که میگویم برای سن ۸-۹ سالگیم بود. تازه دانستنیها  و کیهان بچه ها هم برایم خریداری میشد. پدرم به تاریخ و سیاست کشش داشت و مادرم به ادبیات و این بین من به همه اینها. نوجوان  که شدم عرفان و ادبیات و سیاست محورکتابهای من بود. در کتابهای عاشقانه به نوشته های  خواهران برونته کشش داشتم و دافنه دوموریه هم بد نبود،  فکر کنم عاشقانه ترین  کتابی که خواندم  "پر"بود و همیشه دوست داشتم بدانم چه کسی شخصیت اصلی این داستان بوده  چون کتاب بر پایه زندگی دو نفربود.  سو وشون و شوهرآهو خانم برایم حرص در بیار بود. یادمه با کتاب تاریخ مشروطه ایران از احمد کسروی آمدم خانه و پدرم با لبخند پرسید این را از کجا پیدا  کردی.  نمیدانستم احمد کسروی که بوده و چه بر سرش آمده. آنزمان ۱۸ ساله بودم.

کم کم کتابخانه مان  بزرگ و بزرگتر میشد بر پایه آنچه دوست داشتیم میخریدیم.ازشمار رمانها کم میشد و به کتابهای دیگر افزوده میشد. نخستین کتاب  درباره نیروی اندیشه انسان که خواندم ۱۶-۱۷ ساله بودم،  نامش بود "قدرت فکر"؛  هرچند فراموش کردم و به کار نگرفتم شاید چون برایم سنگین بود. کتاب ساده ای اما بسیار کارگشا هدیه گرفتم  از دیل کارنگی که خیلی به دردم خورد و هنوز با آن جلد ریش ریش شده اش در کتابخانه  پدرم  جا دارد. ازدواج که کردم کتابهای خودشناسیم بیشتر و بیشتر شدند و  کتابهای دیگر کمتر شدند. در آن زمان شاید بتوانم بگویم شیرینترین  رمان ایرانی که خواندم  بامداد خمار بود،  نویسنده به سادگی به تصویر کشیده بود و خوشم آمد. داستانهای زویا پیرزاد و گلی ترقی را هم دوست داشتم و دارم. حالا هم خانه ام  دارد پر میشودازکتابهایی ازگونه دیگر،  انگار همه آنهایی که خواندم پیش نیاز آموزه های امروزم بودند. 

پیش نیاز باورهایم و زندگیم بودند. 


کتابی که هم اکنون میخوانم "بدنت را دوست بدار" از لویز هی هست. و آنی که هرروز گوش میدهم "از دولت عشق" است.

کتاب اینروزهای شما چیست؟  


زندگیتان پر از عشق به خود و دیگری و هر ذره هستی.

زنده باد شما و دلهای پاکتان. 

پایان هفته

بلاخره تراشه چوب در آمد! دوسه روز پیش  داشتم کارهام را میکردم که پام کشیده شد روی کف خونه و تکه‌ ریزی از چوب کف خانه  رفت توی پایم و جورابم را پاره کرد. خیلی درد گرفت و نشستم و درش آوردم ولی تراشه ای  مانده بود در پوستم و دوروز کف پایم آزرده و دردناک بود. امروز داشتم با خواهر ایشان حرف میزدم و با وسایل جراحی قرون وسطایی درش آوردم. 

یک جراحی سر پایی در محیطی غیر استریل! 

بچه بودیم یک روغن سیاه بود که بر هر درد بی‌درمان  دوا بود، این چند روز به آن نیاز داشتم! هنوز هم هست در ایران؟  

شنبه صبح که  بیدار شدیم تا ۹ توی تخت  بودیم. صبحانه را آماده کردم و ظرفهای ماشین را توی کابینت گذاشتم و ایشان دوش گرفت و صبحانه خوردیم. از شب پیش گوشت گذاشته بودم،  پیاز توی میکسر ریختم و برای ناهار مایه کباب را درست کردم. برنج هم که دیشب خیس کرده بودم. یخچال را پاک کردم و ماست و خیار درست  کردم و گذاشتم توی یخچال. دوتا لیوان آب پرتقال تازه خوردیم دو سری ماشین را روشن کردم و هوا خوب و آفتابی بود  و بیرون پهنشون کردم.سه تا به توی سبد به من دهن کجی میکردند که خردشان کردم و مربا درست کردم.  ایشان برای پرنده ها غذا برد و من دوش گرفتم. موهام را خشک کردم  و آماده شدم. ایشان هنوز کار داشت و من برنج را هم دم کردم و ساعت ۱۲ رفتیم دور دریاچه و راه رفتیم تا ۱ و خرده ای! ایشان بنزین زد و چیزی را پست کرد و برگشتیم خانه.

ایشان آتش درست کرد  و من هم گوشتها  را به سیخ کشیدم  و ایشان کباب کرد و ۲ و خرده ای بود که ناهار خوردیم. آشپزخانه را تمیز کردم و ظرفها را شستم و استراحت کردم. 

مدیتیشن کردم و کتاب خواندم برای خودم. عصر برای پرندها غذا بردم و لباسها را آوردم توی خانه. تابستانها تا پهن میکنی و میایی دور دوم را پهن کنی رخت ها همه خشکند! 

چای عصرمان را خوردیم و من از خانه کمی کار کردم. برای شام همان کباب بودو کار دیگری نکردم. 

چند روز پیش به دنبال  پیلاتز بودم که یکی پیدا کردم نزدیک خانه و برنامه اش خوب بود.ولی باز دیدم دلم به یوگا بیشتر میرود این شد که گشتم و گشتم تا جایی پیدا کنم بین خودم و نازنین دوست که بتوانیم برویم با هم. کاش میشد یکروز صبحش که میروم یوگا همانجا بگویند بعدش هم پیلاتز دارند و من آن روزم را خالی کنم و سرکار نروم. 

راستی آن کار  جدیدی که بهم پیشنهاد کردند و مدیر بزرگ کمپانی هم بهم تبریک گفت در جلسه اگر  شما چیزی شنیدید تا الان من هم شنیدم درباره اش! انگار نه انگار همچین پستی را به من دادند و من کماکان سرگرم کار پیشینم  هستم و لی به جای حرص خوردن سپردم دست خدا چون به دستانش و توانش ایمان دارم. 

شام خوردیم و سریال بکش بکش ایشان تماشا کرد ومن دفتر هایم را نوشتم و به آرزوهایم پرو بال دادم. 

شب توی تخت کتاب خواندم و پستهام رانوشتم. شب بسیار  خوب خوابیدم. 

یکشنبه صبح ۸ بود بیدار شدم  ولی توی تخت ماندم و در دنیا گشتی زدم با گوشی موبایلم. گفته بودم دوستان دبیرستانم را پیدا کردم و یک گروه داشتند و من هم آنجا بودم. خیلی همه چیز خوب بود! 

بله بود! 

بچه های دیگری هم به ما پیوستند،  بچه هایی که از آنها جز نام چیزی یادمان نبود ولی چون یکی باآنها دوست بودآنها را آورد. هنگام پرسیدن از روزکار هم یکیشان گفت که بس-یج-ست!! و همه ساکت شدند و گفت چیه ترسیدید!! خوب انگار خودشان هم  میدانند چه میکنند که مردم باید از آنها بترسند و ازآنزمان و آنروز نه دیگر حرفی زد و نه چیزی فرستاد و تنها تماشاچی بود در گفتگوهای ما! 

۲-۳ تا  از دوستان دیگر هم هستند که  خیلی از روزگار امروز ایران شادمان هستند و دلار دولتی میگیرند و دور اروپا میگردند  و هرروز شعار آتش سر میدهند و  روز و روزگار به کامشان است. خیلی شیفته مشت محکم زدن به دهان این و آن هستندو در همه خانواده اشان هیچ کسی میدان تیر هم ندیده است چه برسد به میدان جنگ؛  اینها خیلی به سردارهای ستاره حلبی مینازند و میگویند آمریکا تو برای ما شکلاتی! اینها به دروغگویان هم  خیلی ارادت دارند. اینها تنها به تاریخ عرب و فرهنگ عرب و..... تکیه میکنند و اگر کسی پستی درباره جشنهای ایرانی بگذارد پشت هم میبندندش  به اعیاد و حدیث و تحریف تاریخ و...! اینها خودشان هم نمیدانند کجا هستند. 

خسته هم نشدند از اینهمه  دروغ سرایی؟ براستی خسته  نشدید!!؟؟   

 دوستان دیگر خسته از فریبکاری و ریا کاری و ردا و تجاوز،  اختلاس و هزار کار نادرست و خوب بینید چه میدان جنگیست! 

زیاد خوشایند نیست دیگر برایم،  شکاف بزرگی بین ماست. 

صبحها باید پاکسازی کنم نوشته ها را چون این اندازه ایران ستیزی  برایم سخت است. 

تا ۹ خواندم و بلند شدم و چای دم کردم و صبحانه  خوردیم.زیاد خوب نمیخورم  اینروزها، همه چیز میخورم! دکتر باید بروم برای دارویم و یک عروسی هم دعوتیم ۱ ماه دیگر. کمی باید بیشتر به خودم برسم! دوش گرفتم و ایشان برای پرنده ها غذا برد. رفتیم بیرون چون می‌خواهیم میز و اینجور  چیزها بخریم که یکی دوتا پسندیدیم و حالا فکر کنیم درباره آن. رفتیم ناهار بیرون و ایشان برگر مرغ خورد و من هم برگر گیاهی که نصفه خوردم. برگشتیم خانه و ایشان گرفت خوابید و من هم کمی استراحت کردم و دراز کشیدم و مدیتیشن کردم. ساعت ۴ ایشان با دوستش رفت بیرون. پیش‌از  رفتن پرنده ها برایشان غذا ریختم. برای خودم خاگینه  شیرین درست کردم که گردو هم داشت توی آن. دستور را ازتوی یوتیوب پیدا کردم هرچند خیلی ناشیانه درست شد ه بود و باید بهتر از این میشد! دلم بیشتر آن شهدش را میخواست و بین  لگیماد و خاگینه شیرین قرعه به نام خاگینه افتاد. تا تهش را خوردم و آرام شدم. بیچاره معتادها! 

ایشان که رفت من و فرشته هم از زیادی باران و سرما خانه ماندیم. برای شام سوپ درست کردم و با پدر و مادرم حرف زدم. چای دم کردم و میوه شستم. ایشان  ساعت ۷ آمد خانه و شاممان  را خوردیم. 


پیش از خواب برای گرفتاران دعا میکنم،  برای دلهای لرزان دعا  میکنم، برای تن های درگیر دعا میکنم،  برای جیبهای تهی دعا میکنم. برای ایران و ایرانی دعا میکنم. برای روزهای بهتر دعا میکنم. 

دعا میکنم تا به خواب بروم.

سیاهه ام روز به روز بلندتر میشود. 


خدایا سپاسگزارم که روزهایم پرنورند و دلم آرام. خدای سپاسگزارم که آزار نمیدهم و آزار نمیبینم. 

خدایا سپاسگزارم که مهربانیت را در من جاری کردی. 

الهی تنها  مهربانی خداوند در زندگیتان جاری باشد تا همیشه.