مالدیو

سلام به روی ماهتون،  شما بیایید بنویسید چیکار میکنید؟  

یک دوره پر کار داشتم و خدا بخواهد  کمی سرم خلوت میشود. یک پاکسازی  بدن نیاز دارم،  یک برنامه ۳ روزه آبمیوه دارم که ناهار و صبحانه  به خوبی انجام میشود ولی شبهای سرد را چه میشود کرد؟ 

الان هم یک کاسه آلبالو با نمک خوردم که شد شامم. ایشان هم شام نخورد! 

امروز که خانه ماندیم،  ۸ بیدار شدم و مدیتیشن انجام دادم. صبحانه را روبراه کردم. ناهار درست نکردم چون از دیروز قرمه سبزی داشتیم و دوستم هم دیشب کباب و جوجه آورد برامون. آشپزخانه را سامان دادم.   

ایشان فرشته را برد پیادهروی و من دوش گرفتم. دفترهایم را نوشتم و یکسری ماشین راروشن کردم و تنها برنج دم کردم. ایشان که آمد رفتیم سراغ باغچه ها. 

دیروز گل خریده بودیم،  خاک و کمپوست ریختیم و گلها را کاشتیم. چند ساعتی سرگرم بودیم. یاسها پر ازغنچه هستند و چشم براه بوسه بهارهستند که بریزندبیرون.

کارمان ۳ به پایان رسید. دست و پای کوچولوش را شستم از بس که توی خاکها چاله کند برامون.

۳.۵ ناهار خوردیم،  ایشان کمی فیلم تماشا کرد و من کتاب خواندم. چای با هل و گل سرخ دم کردم  و یک قوری هم ختمی. به پرنده ها غذا دادم و فرشته را بردم بیرون.  برگشتیم ایشان داشت با مادر و خواهرش حرف میزد. موهایم را خشک کردم و سشوار کشیدم و کمی با آنها حرف زدم. 

مادر ایشان خیلی پیر شده دلم برایش میسوزد. دوست داشت بیشتر حرف بزند ولی ایشان و خواهرش هردو خداحافظی کردند. 

یکروز نشستم و ایمیلهایم را پاکسازی کردم،  انصراف دادم از همه کرسهایی که داشتم. یکسری شماره ها را پاک کردم،  چمدان مامان اینها را باز کردم و خیلی چیزها بسته بندی کردم بدهم برود. چندین بسته پشت ماشینم هست که باید بدهم به سالوو. 

روزگار کرونایی دوباره داریم. ایشان هنوز سر کار میرود. 

دلم میخواهد بروم یک جایی که دریای آرام و گرم داشته باشد، شنهای آن سفید باشد و آبش مانند کریستال باشد.  انگشتانم درآب گرم و شن های سفیدش بگذارم و از ته دل نفس بکشم.آفتابش تنم را گرم کند. شنا کنم و کتاب  بخوانم. یک جای  خوب و زیبا و آرام،  جای خوبی مانند مالدیو! 

فردا صبح باید بروم بانک،  کلید خانه  را بگیرم،  یکسر بزنم ببینم چه کارهایی باید انجام بدهیم. کرفس،  سبزیجات،  زنجبیل،  زردچوبه تازه،  پرتقال،  سیب زمینی شیرین و سیب سبز بخرم برای آبگیری و همینطور توفو. "میسون جار"هم باید بخرم از اسپات لایت. آنلاین هم خرید دارم که باید انجام بدهم. کمی لوبیا و نخود نیاز دارم. یک روتختی و دو تا روبالشی بزرگ اروپایی و ملافه سفید توی کارت تارگت ( ببینید خوبه بخرم) نشستند تا من پولش را پرداخت کنم. به فکر خرید زودپز/آرامپز برقی هستم. 

برنامه روزم را هم مینویسم و هم توی تقویم موبایلم میزنم و برای هر کار زمان میگذارم. 

کارهای فردایم را مینویسم و باید یادم بماند میان این همه کار فردا باید شاد باشم،  فردا باید امیدوارتر باشم،  فردا باید پر از نور باش و سپاسگزار باشم. 

خدایا سپاسگزارم برای همه فرداهای خوبی  که در زندگیم خواهم دید. 

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 

شمایی که از اینجا گذر میکنی  الهی فرداهایت پر از شادی و تتدرستی باشند.  

الهی آمین 

پست بیات

یک کوسن روی زمین گذشتم و رویش نشسته ام. یک پتو نرمولی گرم دورم پیچیده ام و یک چای کمرنگ داغ روی میز کنار دستمه که با توت خشک میخورم.یاد سالهای دور از خانه افتادم.

 هوای شهر ما سرداست.۴ تا درخت بزرگ و بلند جلوی خانه هستند که برگهای زردو نارنجیشون را تکاندند روی زمین و جلوی خانه پر از برگه. این ۴ تا دیرتر از درختای دیگر برگریزان دارند. صبحهای  سرد زود که بیدار میشوم هوا هنوز تاریک است. توی تاریکی و مه صبحگاهی پشت پنجره میروم. بن بست ما در مه فرو رفته است،  زمین خیس است و نمناک. دوباره میخزم زیر پتو و تشک برقی را میزنم. مدیتیشن میکنم و هیپنوتیزم و پر انرژی بلندمیشوم. روتین صبحگاهیم را انجام میدهم و به کارهای خانه میرسم و آب میوه تازه برای خودم میگیرم. میروم سر کار پیش ایشان و کمکشان میکنم. امروز هم ساعت ۱۰.۵ رفتم وسه نفر را اینترویو کردم و تا ۱.۵ بودم پیششان. رفتم خرید کردم براشون و برای خونه.ساعت ۴ رسیدم خانه،  صبح پیش از رفتن  گردگیری کرده بودم و سرویسها را شسته بودم و فرشته را برده بودم بیرون و عصر که اومدم خانه خریدها را جا به جاکردم و جارو طی کشیدم. به پدرم و مادرم و خواهر جانان زنگ زدم که همسر خواهرم حالش خوب نبودو صدای خواهرغم داشت. الهی همه خوب باشند و درد نداشته باشند. خدایا سپاسگزارم که همسر خواهرم خوب است و درد ندارد. باید روزی ۱۵ دقیقه زمان بگذارم و پاکش کنم. 

شام درست نکردم چون خسته بودم،  توی نم نم باران و شبی تاریک به فرشته گفتم برییییم که پرید پشت در و رفتیم پیاده روی دو نفری. 

ایشان ۷ آمد و گفت شام مرغ سوخاری میخورد و برا ی خودم  پیتزا سبزیجات سفارش دادم و رفتیم یک نیمه مرغ گریل شده برای فرشته کوچولو گرفتم و سوخاری برای ایشان و پیتزای خودم و برگشتم خانه. فردا کارها را از خانه انجام میدهم و نقاشی میکنم و دوسه تا دیجیتال آرت هم میزنم. 

اینجا دوباره چند کیس تازه کرونا دیده شده و دوباره هشدار دادند که این ور و آنور نرویم بی‌جهت. من هم چندین روزه که  گوش درددارم! دوستانم میخواستند چهارشنبه دور همی  بگیرند یا پیک  نیکی بروند که من گفتم نمیام. توی این چند هفته چندتا مهمانی را هم نرفتم.

چه اصراریه خاله بازی! حالا هی بگین دور  از هم میشینیم، ماسک میزنیم آخه چه اصرررراریه!!!کاش به خودمان و دیگران رحم بکنیم. 

دیروز رفته بودم بانک برای کارهایم،  گفتم از سوپر نان بخرم. اومدم دستمال بردارم  برای پاک کردن چرخ که به سختی در میومدو گیر کرده بود. دست کردم از توی کیف خودم درآوردم.داشتم دسته چرخ راپاک میکردم که خانمی آمدو با جای دستمال کلنجار میرفت. گفتم به سختی در میاید،  خندید وگفت بله ولی اشکالی نداره،  من به اندازه تو نمیترسم ( من ماسک زده  بودم). 

گفتم من بیماری اتوایمیون دارم و باید ماسک داشته باشم. چند بارگفت ببخشید و پوزش خواست. گفتم ایرادی نداره،  حرف بدی نزدید که! 

بیچاره اومد مزه پرانی کنه ازدماغش دراومد و عذاب وجدان گرفت. داشتم سوار ماشین میشدم  آقایی بلند بالا و بسیار خوش قیافه آمد  جلو و گفت پول ندارد و اگرمیشه کمکش کنم. نه نشانی از مواد بود و نه الکل!! بیشتر زمانها کمک میکنم شاید گرسنه باشد. 

دیروز به مادر ایشان زنگ زدم و حرف زدیم باهم، مادر ایشان زیاد پرحرف نبود و الان میبینم که خیلی دوست دارد حرف بزند. انگار آدم پیر میشود نیاز دارد به حرف زدن،  مادرم هم همینجور شده جوری که گاهی گوشی به پدرم نمیدهد! الهی همشون خوب باشند و همیشه باشند. 

امروز یک جایی پیاده شدم برای کار کوچکی که ماسک نزدم. داشتم میرفتم تو انگاریک  چیزیم کم بود درست مانند حس بی روسری بودن برای نخستین بار!

۲۱-۲۲ سال پیش بود که فهمیدم چه حسی دارد بدون روسری توی خیابان بودن! هرچند توی کوچه بن بست خانه پدری ما بدون روسری میگشتیم و کسی به کسی کاری نداشت و کسی از آنجا نمی‌گذشت. چه روزهای خوبی بود توی آن کوچه،  چه تابستانهای خوبی داشتیم. زمستانهای پر برف که رفت و آمدمان سخت میشد. آن کوچه با درختهای کاجش در دامنه کوههایی شمیران گوشه ای از بهشت بود. خود خود خوشبختی بود.

  

خانه پدری خوب است،  امن است پر از مهر و مهربانیست. 

دلم تنگ است برای ایران برای خانواده. 


این پست بیات شده!! چراپست نشده نمیدانم! 

 


 


بخشیدم و رها شدم

سلام..وقتتون به خیر و شادی.  دو تا سوال دارم.. من وقتی یه عکس العملی می بینم نمی تونم جواب بدم ولی تا ماهها و حتی یک دوسال اون حرفها یا کارهای فرد توی مغزم رژه میرن..از درون حرص میخورم و بدوبیراه بهش میگم..از افکارم خلاصی ندارم..چه کنم؟ خودمو مشغول می کنم ولی موقته یا اثر نداره. سوال دومم اینه وقتی کسی به ما نسبت ناروایی میده یا حرفی میزنه اگه جوابش رو ندیم؛ اون فرد فکر می کنه که حق با او بوده و من واقعا فلان کار رو انجام دادم..نباید از خودمون دفاع کنیم؟ اگر چه دفاع کردن فایده نداره ولی اگه حرفی هم نزنیم آدم رو بی زبان و محکوم می بینن..درسته؟"


چند تا کامنت  و پیام داشتم که در این باره پرسید ه بودند. این یکی را کپی کردم تا پاسخ بدهم. 

دوست گلم سلام به روی ماهت

زمانی   که آن حرف و کنایه یا کار آن آدم درذهن شما رژه میرود و شما درگیر گفتگو،  خشم و بد و بیراه گفتن درونی هستید و درگیری با آنچه گفته شده است دارید شما در حال نوشتن سناریو همین کارها هستید در دیدارهای آینده با آن فرد. 

اگر بخواهیم بجنگیم همیشه باید بجنگیم. ما خودمان جنگ،  سرزنش،  سرکوفت،  زدو خرد،  کشمکش،  دوستی،  دشمنی و...... را به سوی خودمان میکشیم. این ما هستیم که انرژی که از خودمان به سوی دیگران روانه میکنیم و بارها در گزند دیگران خواهیم بود. 

برای همین همیشه گفتم آدمها را ببخشید و برایشان پیش پیش عشق و خوبی بفرستید و دعایشان کنید به خدا دست از سرمان برمیدارند ومیروند. 

بگذارید داستان مادرم را برایتان بنویسم. مادر من در زیر دست مادری بوده که نه چندان مهربان و میشود گفت خشمگین و پرخاشگر بوده است که چون سید هم بوده و به باورهای غلط آنروزها  هررفتار بدی که  با بچه هایش داشته‌ کسی چیزی به اون نمیگفته یا بهتر بگویم نمیتوانسته بگوید!

 مادر من بچه ای بوده که از خواهر ها و برادرها  نگهداری  میکرده، گاهی  با خوش اخلاقی و شیطنت  و گاهی با سینه سپر کردن در برابر مادرش بچه ها را از دستش نجات میداده که کمتر آسیب بینند. 

مادر من که حالا مادربزرگ هست از آن زنهاییست که میرود روسری بخرد یکباره جلو ون پلیس می ایستد تا دختر مردم را نبرند. درست زمانی که دارد خرید میکند سرو کله ون پیدا میشود و بکش و بگیر آغاز میشود و مادر من هم میرود که دختر را نجات دهد! یکبار سوییچ را هم برداشته و نمیداده بهشون!! 

دارد توی پیاده‌رو  میرود یکهو شهرداری میریزد سر دستفروش و مامان من میرود به دستفروش کمک میکند! در ناخودآگاهش جاافتاده  که باید نجات بدهد حالا چه از دست مادرش،  چه پلیس،  چه پدرو مادر بد،  چه کودک آزار،  چه شهرداری. آنچه پیش رویش است از پیش در ناخودآگاهش نوشته شده و هرجا میرود با آن رو به رو  میشود. 

من ایوا،  هرجا بروم حیوانات دنبالم میآیند. هر چی حیوان زخمی و بیماره میاید جلوی راهم. چه اینجا،  چه ایران،  چه در سفر. این من هستم که آنها را به سوی خودم میکشم چون از کودکی مادرم من را به اینکار تشویق کرده و من کودک به دنبال این بودم که یک جانوری پیدا کنم و کمکش کنم. 

این الگوی ذهنی و ناخودآگاه ماست که باید زیرورو شود و چرخه از کار بیافتد.اینجا کارمان کمی سخت است چون بیشترما دوست داریم در رل قربانی فرو برویم و دیگری  را گناهکار بدانیم که ما را زخمی کرده در حالی که او یکبار چاقو به ما زده و این خود ما هستیم که چاقو را در تنمان نگهداشته ایم. زمانی که میگوییم ببخشیم برای این است که خودمان را رها کنیم. گمان  میکنیم اگر ببخشیم خدا و دنیا از یادش میرود با ما چه کرده و به سزایش نخواهد رسید!! فراموش نکنیم هر کس هرکاری کرده باشددر این دنیا همان  را خواهد دید خوب یا بد.

چند تا کار برای رهایی ازاین چرخه 

۱. ببخشیم

۲. از آنها تا جایی که میتوانیم دوری  کنیم. حتی اگر پدرو مادرمان باشند. 

۳.با بدی کردن و پاسخ دادن به آنها ما هم مانند خودشان خواهیم شد و آنها هم همین را می‌خواهند که شما را مانند خودشان کنند. دوست دارید مانند آنها بشوید و خودتان را از دست بدهید؟؟  

۴. مهربان باشیم  ولی مهرطلب نباشیم که رشوه بدهیم تا کمتر آزارمان بدهند که همیشه بیشتر آزار می‌بینیم. 

۵. خودمان را به خدا بسپاریم. اگر دوست دارید ذکر یا حفیظ بگویید. یا اینکه یک نور از آسمان آمده و دورتان را گرفته مانند پوسته تخم مرغ بزرگ و شما درون آن هستید. این دو راهکار هم میتوانند کمک کنند به شما. 

۶. آدمهای بیمار را به سوی خودمان  نیاوریم.

۷. زیر لب یا بلند یا توی دل بگوییم "همه منرا دوست دارند و من همه را دوست دارم. هر جا میروم با لبخند و مهربانی و همدلی رو به رو میشوم. من دوست داشتنی هستم." 

گاهی جای زخم خاطرات بد خیلی کاریست و نیاز به مداوا دارد،  کاری که من انجام میدهم این است که مدیتیشن میکنم و به آن روز و خاطره میروم و خاطره را جوری دیگری به ناخودآگاهم نشان میدهم و ناخودآگاه  راست یا دروغ  هر چه باشد را باور میکند. پس داستان را جور دیگری میگویم برایش و باور میکند و من از بار آن خاطره رها میشوم. شاید با یکبار و ده بار درست نشود و نیاز  به بارها انجام دادن باشد نیز تا بتوانید رها کنید خودتان را.

 چیزی مانند این

"چشمهایتان را ببندید و خودتان را ببینید و پدرتان شما راکتک زده سر اینکه دیر آمده بودید خانه و این شما راسالها آزار داده چو ن نه تنها کتک خوردید از پدرتان بلکه مادرتان هم تنها تماشا کرده و از دست هردو سالهاست که خشمگین هستید و نمیتوانید ببخشیدشان. 

 اینجوری ببینید که مادرتان آمده و شما را کمک کرده و با پدرتان حرف زده. پدرتان شما را در آغوش گرفته  و از کارش پشیمان شده."

بارهای نخست سخت است کمی و با چند بار انجام دادن این در ذهن شما جا می‌افتد و ناخودآگاه خاطره را آنجوری خواهد دید که هرگز نبوده و شما به خوردش داده اید. 

ناخودآگاه ما ابزاری شگفت انگیز که با آن میتوانیم خیلی کارها بکنیم. 

همه چیز در این دنیا بر پایه انرژیست،  حتی پول هم انرژیست. آنچه می‌فرستیم به سوی ما برمیگردد. ترس ترس میآورد،  پول پول می آورد،  غم غم میآورد وشادی شادی خواهد آورد و خنده خنده میاورد. 



چیزی که چند روز پیش برایم پیش آمد را مینویسم درباره سالها نبخشیدن یک نفر! من هم گاهی  خودم در این چرخه میافتم با اینکه این کارها را انجام میدهم! 

چند شب پیش مدیتیشن میکردم. توی مدیتیشنم آقای روانشناسی که سالهای نوجوانی پیشش میرفتم توی ذهنم آمد. آنچنان روشن هویدا  شده بود که انگار زنده بود و توی اتاق بود. صدای کفشش،  کت سورمه ای و شلوار طوسیش همانجور که سی سال پیش بود. امین پدرو مادرم بود وخیلی چیزها ازاو آموختم خیلی. پایه همه کارهای امروزم در آن دیدارها گذاشته شد. من سالها از این آدم خشمگین بودم چون چند کار انجام داد که بخشیدنش سخت بود یکی اینکه عشق نوجوانی را دک کرد و رفت ( ۷-۸ سال پیش فهمیدم که دستش درد نکند چون  هیچ به دردم نمیخورد) و دوم خودش ابراز عشق کرد که  شهریور ۱۸ سالگیم بود و من جای فرزندش بودم. دیگر پیشش نرفتم تا وقتی که چندسال از دواجم گذشته بود و دیدمش. 

یکی دیگر هم نقشش در بلوای ۵۷ و به گونه ای خیانتش به ایران بود که بیشترازدوکار بالا من را از او بیزار و خشمگین کرد و چون آدمی هست که به راحتی فکر دیگران را  میخواند و تله پاتی میکند و نفوذ میتواند بکند و من با دانستن این داستان هر زمان یادش میافتادم چند تا بد و بیراه میگفتم توی دلم  تا دلم خنک شود! دلم که خنک نمیشد تازه بدتر هم میشدم. 

توی آن مدیتیشن دست و پا میزدم بفهمم چرا این آدم اینجاست. چشمهام را که باز کردم زیر لب گفتم من تورا نبخشیده بودم این همه سال،  بخشیدمت و خودم را رها کردم و تو را رها میکنم و پوووووووف همه حس بدی که داشتم از بین رفت. سالها این بار روی دوشم بود و گذاشتمش زمین.


تو هم ببخش تا رها شوی. 

خدایا سپاسگزارم که هر سو رو میکنم عشق است  و مهربانی. 

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

الهی هر جا میروی عشق و مهربانی  پیش رویت باشد. 


فرداهای خوب


توی این خانه زندگی کم کم دارد برمیگردد سر جاش،  ایشان دو-سه  هفته ای است  که برگشته سرکار و از صبح تا ۷-۸ یکسره کار میکند و شبها خیلی خسته برمیگردد خانه. من هم کمکش  میکنم،  سفارشات  را انجام میدهم و تو کارهای دفتری کمکشون میکنم،  اینترویو میکنم،  سفارشها را برمیگردونم و... هرروز نمیروم و گاهی از خانه کار میکنم. 

زمستان آغاز شده  و از روز نخست  هوا سرد سرد شد،  جوری که من هم سردم شد. 

بیشتر روزها صبح زود بیدار میشوم ۶-۶.۵ و مدیتیشنم را انجام  میدهم تا ۷.۵. آب ولرم با لیمو  آماده میکنم برای خودم. ایشان را راهی میکنم و از ۸.۲۰ دقیقه زمان نوشتن  سپاسگزاریهام،  هدفهام،  آرزوهام هست و ۱۰ دقیقه به ۹ تا ۹ زمان یوگاست و دوش و نشستن سر کار یا رفتن  به آفیس پیش ایشان. فرشته کوچولو دوبار در روز پیاده  روی دارد و این بین نقاشی میکنم  و کتاب میخوانم.

 از ساعت ۴ آشپزخانه جان میگیرد.  صدای خرد کردن  روی تخته،  فندک گاز،  جریان  شیر آب،  قل قل کتری،  باز و بسته شدن کابینتها، صدای کفشهایم روی چوبها، سرخ شدن پیاز،  بوی ادویه،  بوی غذا، جوشیدن آب،  بوی چای،  گل سرخ،  بوی هل،  هیاهوی پرنده ها،  صدای پاهای فرشته کوچولو،  نور شمعها،  گرمای ماگ  چای سبزم که دودستم را گرم میکند،  ریز ریزاین کارهای ساده و هرروزه را به خاطرم میسپارم. خوشبختی های ریز ریز من هستند که برایشان خدا را سپاس میکنم. 

۵.۵ -۶ که میشود و هوا رو به تاریکیست با فرشته کوچولو میروم پیادهروی، آسمان پر ستاره میشود و خورشید یک خط نارنجیست که به زمین چسبیده انگار. پرنده ها جا میگیرند و چراغ خانه ها روشن هستند. خانه ها انرژی دارند و میشود فهمید خوشبختی کدامشان بیشتر است. کدام یکی بیشتر دعوا و فریاد شنیده و کدام یکی بیشتر مهربانی و دوست داشتن دیده است. 

اگر کاری نداشته باشم باز هم مدیتیشن میکنم و میز رامیچینم و سالاد درست میکنم،  به پدرو مادرم زنگ میزنم. 

دیروز یکسری خرید از آمازون داشتم که همه را با هم چهارشنبه میرسد. دیروز میخواستم بروم کاسکو که ایشان بسته داشت و من نرفتم وبسته هم نیامد. ۸.۵ دوش گرفتم وکارها روتین صبح را انجام  دادم.تا ۳.۵ خانه بودم،آبمیوه گرفتم برای خودم.  روتختی و ملافه ها   را انداختم توی ماشین و یک رنگ گرم زمستانی روی تخت انداختم،  کرم  قهوه ای و نسکافه ای! 

کمی آبرنگ بازی کردم،  و ۳.۵ رفتم برای کاری آفیس و پست و صبح هم کتابی سفارش داده بودم که برایم نگه دارند و رفتم آنرا هم گرفتم. یک قوری شیشه ای و پد آبرنگ هم خریدم. فرشته کوچولو با من بود و رفتیم  دور دریاچه  راه رفتیم و ساعت ۵ رسیدیم خانه. یک بسته  پشت در بود و لی نه آنی که باید میبود.

برای ایشان کله که گنجشکی  درست کردم و خودم هم کوکو کدوسبز. یک ظرف سالاد و یک ظرف ماست و خیار درست کردم. ساعت ۶ فرشته را بردم بیرون،  توی تاریکی باد میزد برگها را جا به جا میکرد و فرشته کوچولو پشت سرش را تند تند نگاه میکرد دلیرانه!!! 

ایشان آمد و شام خوردیم. زود سامان دادم آشپزخانه را و نشستیم پای تی وی و سریال دیدن. کتابم را باز کردم و خواندم شبی ۱۵ دقیقه کتاب میخوانم کمِ کم. شبها ۱۰.۵ توی تخت میروم و تا ۱۱ خوب هستم. بیش از هر زمان دیگری خودم را دوست دارم و به خودم سخت نمیگیرم. ایشان تا ۱۲ بیدار است و فیلم میبیند. 

امروز که جمعه باشد باشد ۷.۲۲ بیدار شدم و مدیتیشن انجام دادم. باید خانه را تمیز میکردم، زود دوش گرفتم که مبادا بسته بیاید و من توی حمام باشم. یک لیوان آب  و لیمو کنار دستم گذاشتم و دفترهایم را نوشتم( این کاررا خیلی دوست دارم و یکجور معجزه به همراه دارد). 

یوگا  انجام دادم.

گردگیری کردم وسرویسها را شستم؛ دوتا لیوان آب سیب وکرفس گرفتم و خوردم و کمی تی وی تماشا کردم. آشپزخانه را پاک کردم و کمی میوه خوردم. ساعت ۱۱.۴۵ دقیقه خانه را جارو وطی کشیدم تا۱.

ماش و برنج قهوه ای،  عدس و کینوا گذاشتم بپزند برای آش با شام فرشته. خمیر نان برای فردا درست کردم.

۱ روی تخت دراز کشیدم و کمی کتاب خواندم،  میخواستم دکترم را کنسل کنم چون بسته نیامده بود. 

ساعت دو در زدند بسته رسید و آنی که خراب بود را بردند. آماده شدم و رفتم دکترم،  رفتم تو و گفتم من توی ماشینم و نوبتم شد زنگ بزنید. 

فرشته پرید روی پام نشست و منم کتابم را خواندم. یک جایی توی زندگی از روزگار سیلی میخوریم و آن  میشود سکوی پرش ما! 

بیست دقیقه ای نشستم و زنگ  زدند بیا،  رفتم و برگه های آزمایشم را گرفتم،  واکسن زدم و بادوستم خداحافظی کردم و رفتیم سوپر برای خریدنان! نان ساندویچی خریدم،  کمپوت گیلاس برای ایشان،  کره وگان،  اوت میل،  دامپلینگ گیاهی،  چیپس،  عسل گرفتم. توی آش اوت ریختم و اسفناج و کیل و گذاشتم جا بیافتد. برای شام ایشان هم سوسیس گذاشتم! کمپوتها را توی ظرف ریختم و روی میز گذاشتم،  گلابی که داشتیم،  گیلاس و انجیر ر ا  هم که توی آب گذاشته بودم خودم دیروز. 

میوه شستم و به فرشته گفتم پاشو برویم بیرون که یکساعتی من را راه برد. راستی امروز کارت بانکم رسید.چند روز پیش فهمیدم کارتم نیست و یک هفته پیش آخرین  بار رفته بودم بانک و جای دیگری  نرفته  بودم. گواهینامه هنوز نیامده که گم شده را توی خانه  پیداش کردم!!!کردیت کارتم هم نیامده چون همه را درخواست دادم برایم دوباره بفرستند. 

ایشان ۶.۵ زنگ زد که دارد می آید خانه و من روی تخت دراز کشیده  بودم و فرشته هم کنارم بود.بلند شدم و میز را چیدم و کمی نعناع داغ درست کردم و کشک توی آش ریختم. تا ایشان رسید شاممان را خوردیم. خسته هستم،  فردا میخواستیم جایی برویم که کنسلش کردم. خاله بازی آنهم توی این دوران را نمیخواهم. 

فردا روز خوب دیکری در زندگیم خواهد بود. 

الهی فردای شما هم خوب باشد،  بهتر از امروزتان. 

 فرداهای خوبمان توی راه هستند. 

الهی آمین

آفتاب دمید

چشمم را باز کردم و سرم را چرخاندم از لای پرده دیدم هوا روشن شده و سفیده. بلند شدم و رفتم پشت پنجره دیدم خانه ها ته کوچه بن بستی ته دنیا توی مه فرو رفتند. مه سنگینی بود و آفتاب زور میزد که خودش را جا کنه. ساعت ده دقیقه به هشت  بود، کمی میوه و یک تست پنیر برای  ایشان را آماده  کردم به همراه شیر کاکائو داغ و ایشان رفت سر کار. من هم برگشتم توی تختم و تا ۹.۵ توی تخت کمی خواندم و با دوستی در ایران چت کردم. 

یوگای صبحم را انجام دادم و انگار  بدنم جان دوباره گرفت.کمی به باغ رسیدم و تخم گلها را ریختم توی جیبم. با فرشته بازی کردیم و بدو بدو کردیم. 

شمع حمام راروشن کردم و  حوله را برداشتم که دوش بگیرم و موبایلم زنگ خورد. مهربان دوست بود که زنگ زدم بهش و گپی زدیم. مهربان دوست از خانه زده بود بیرون و من هم میخواستم بروم خرید با این همه با هم قراری  نگذاشتیم. راستش را بخواهید من از دوران  کرونا بسیار بهره بردم چون خیلی کارها انجام دادم و خیلی چیزها یاد گرفتم. دوش گرفتم و ماشین راروشن کردم، یک بشقاب میوه برای خودم گذاشتم و تی وی رار وشن کردم. از میانه یک فیلمی بود یک زن آرکیتکت که همسرش رهایش کرده بود پی غمزه بلوندی و تنها مانده بود. همسرش و بلوند غمزه ای به سفر میرفتند دست در کمر با فرزند این خانم. بلوند غمزه ای زود لب ورمیچید اگر حرفی میشنید و مرد را به محل کار خانم میفرستاد تا به او بگوید به خانواده تازه خوشبخت بلوند غمزه ای کاری نداشته  باشد! بلوند غمز ای اشاره به حلقه اش میکرد و به مادر مرد میگفت عادت به چیزهای گران ندارد  و به زن میگفت اگر تو برایش خوب و کافی بودی رهایت نمیکرد.


دلم جایی برای زن سوخت که داروهایش را میخورد با الکل و توهم پیدا میکرد. انصاف  نیست یکی زجر بکشد برای خوشگذرانی های دیگری. 

کاش میشد برخی پیوندها را از ریشه زداز ته ته.

 شسته ها را بیرون پهن کردم توی آفتاب و بلند شدم فرشته را بردم بیرون. با هم راه توی هوای گرم و آفتابی روی برگهای زرد و نارنجی راه رفتیم.

تشکهای فرشته کوچول را از توی ماشین درآوردم و انداختم توی تیغ آفتاب تا خشک بشود، دیروز هم یکی دیگر را شسته بودم با حوله و یکی از ژاکتهایش و پتوهایش! برای خودش کالکشنی داره فرشته کوچولو. 

رفتم سوپر و نان،  شیر بادام،  اوت میل،  نارنگی،  خیار،  لیموترش،  را ن مرغ،  قارچ،  لوبیا سبز،  شیرینی، قرص منیزیم، امگا -۳خریدم و یک ساعت کارم زمان برد. 

برای پرداخت ایستاده بودیم آقایی آمد جلوی ما  وول میخورد از آن وولهایی که جاباز میکنند. هر نفر باید ۱.۵ متر فضا به دیگران بدهد و ایشان جلو ایستاد و پرید رفت جلو تا پرداخت کند. خانمهایی که ایستاده بودند به او گفتند نوبتت نیست و..... آقا یک نگاه به ما کرد و یک ماچ آبدار برامون فرستاد. صدای خانمها بالاتر رفت و آقا یک " اف وورد" پرت کرد سوی ما! 

رفتیم سوپر خرید کنیم هم ماچ فرستادند برامون هم دشنام شنیدیم به راستی آدم از دو دقیقه بعدش خبر نداره! 

تا خریدها را پاکسازی کنم و الکل مالی کنم و جاسازی کنم نیم ساعتی زمان برد. با نان تازه یک لقمه کره و مربای به خانگی درست کردم و خوردم. شکرش کم است به گمانم! 

چهار تا ران مرغ گذاشتم کمی سرخ شوند تا برای ایشان زرشک پلو با مرغ درست کنم. خمیر نان بربری را هم درست  کردم برای صبحانه فردا. به مادرم زنگ  زدم و یکساعت حرف زدیم و من هم کارهایم را میکردم. برای پرنده ها دانه ریختم و شسته ها را آوردم توی  خانه. هنوز نم داشتند. همه اتاقها بوی نرم کننده گرفتند. 

 چای و برنج دم کردم و غذای فرشته را هم پختم و دوباره رفتیم پیاده روی. یک ماه  گرد ودرخشان توی آسمان بوددو پرنده ها سرو صدایشان بالا گرفته بود تا جا بگیرند وبخوابند. 

خواهر جانان زنگ  زد و خیلی کوتاه حرف زدیم، هر چه این چند روز شسته بودم و جا جای خانه پهن کرده بودم تا کردم و توی سبد چیدم. 

ایشان رسید و چای خورد و ساعت ۷ شام خوردیم. 

از این ساعت به بعد من مال خودم هستم،  یک وبینار دارم که فردا باید تماشا کنم! 

ایشان فردا کار میکند و من هم به کارهای خودم میرسم! خمیر بربری را نگه میدارم برای  پنجشنبه صبح! ببینم چه چیز در می‌آید!! 

کارهایم را که انجام می دهم به کتاب‌های  لوییز و سخنرانیهایش گوش میدهم،  چراغ راهم بوده همیشه. 

شب به کار هنری،  فیلم،  یک چای تلخ،  کمی انگور،گپ با ایشان  و دیدن فیلمی از زندگی در عربستان گذشت. چیزهایی نشان داده میشد که باورش سخت بود،  خیابانها و مارکت که بیشتر پاکستان بود تا عربستان!گردن زدن و کشتار دیگران (مسیحیان و شیعیان) و شلاق زدن و کتک زدن در راس دستورات دینیشان هست! خوب با همین فرمان قرنها راندند و تمدنها را از بین برده اند. 

دیروز هم ایشان رفت سر کار تا ساعت ۷ و من هم خانه را تمیز کردم،  برای شام اسپاگتی با سالاد کلم درست کردم، با فرشته یکساعت پیاده روی کردم، هوا آفتابی شد پس از چندین روز سرد و بارانی! 

فرشته کوچولو با پاهای کوچولوش همه جا همراهمه،  دیروز که چسب شده بود داشتم جارو میکشیدم روی مبل روی پا بلند میشد گریه میکرد که بغلم کن. بغلش کردم و نشستم از روی پام تکان نمیخورد. دراز کشیدم خوابید روی شکمم. به شکم دراز کشیدم خوابید رو ی کمرم و نمیگذاشت تکان بخورم. صبحها دو تا چشم تیله ای زل زل نگاهم میکنند تا بیدار شوم. 

دیروز از لیزر زنگ زدند که بیا! من که حالا حالا نمیروم! دوست پزشکم پیام داد که به یکی از بیمارانش کمک کنم چون خوب نیست. شماره آن خانم را داد تا بهش زنگ  بزنم. من نمی توانم به  کسی بگویم چه کند و تنها میتوانم برایش از آنچه کرده ام بگویم.

به پدرم زنگ زدم و از این درو آن در برایش گفتم. چه خوب است که میتوانم  درباره همه چیز با او حرف بزنم. ساعت ۶ رفتم بالا که هر چی شسته بودم را پهن کنم چون شستشوی ماشین تا ۵ داشت کار میکرد و چشمم به تشک یوگا افتاد  و یوگای شبم را انجام دادم. ایشان صبح که میرفت گفت شام سبک میخورد شب که رسید گفت چه خوب کردی شام پختی!! 

یکشنبه هوا بیش ازاندازه سرد بود که بهترین جا خانه بود. روز خانه داری بود،  روز آبمیوه بود. یخچال‌ها  را پاک کردم،  یک کیسه اسفناج  داشتم شستم و گذاشتم توی فریزر. کلم پلو درست کردم برای ناهار، مربای به درست کردم، نان چیباتا درست کردم و....... 

ایشان همچنان اخمو بودو به من چشم غره میرفت! 

گذشت این چندروز از عمرمان. 


الهی هر روز عمرتان به خوشی و شادی بگذرد.

خدایا سپاسگزارم که یادم دادی بدون وابستگی شاد و سرخوش باشم. 

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم