پست خوره!!

هر چی پست مینویسم خورده میشود. پست میشود و فردا نیست میشود و توی چرکنویس هم ندارم!! 

یک هفته ای شده با بلاگ  اسکای گرفتاری دارم! بلاگ اسکای نشی بلاگفا! 

این هم تسته چند  ساعت ببینم چی میشود!

مهر

ساعت ١٢:١٢روز ٢٢ سپتامبره! ما هنوز توی خانه،  ما هنوز در قرنطینه! 

شاید یادتون نیاد یا نبوده  باشید در این دنیا،  ۴٠ سال پیش یک همچین روزی سیاهچاله دیگری در تاریخمان پدیدار شد و جنگ  آغاز شد. 

الهی هیچ  کشوری جنگ نبیند که بلای خانمان سوزیست. 


نشستم به کامنت پاسخ دادن،  خسته نباشید و نباشم. هنوز ۵٠ تا مانده که باشد برای زمان دیگر! 

فردا مینویسم،  چند تا  از کامنتاتون  را در پست پاسخ میدهم. 

امروز ایشان رفت سر کار و ازپایان  این ماه باید کار را از سر بگیرند. من هم برای خودم زمان گذاشتم امروز. ریشه موهایم را رنگ کردم،  آب گرم  و لیمو خوردم و  رفتم زیر دوش. قرار بود یک بین برای نخاله ساختمانی بیاورند( این چند هفته حیاط را زیرو رو کرد ایشان) من زیر دوش بودم که آمدند همانجوری خیس پریدم ربدشام حوله ای پوشیدم و کلاه بر سر رفتم بیرون! گفتم کجا بگذارند و برگشتم زیر آب داغ ها خستگی  هایم را بشورد و ببرد. یکسری لباس خریدم ، دیروز برای کارتم استرس کشیدم و امروز از همان  کارت خرید کردم! آب سبزیجات برای خودم ریختم و نشستم پای نوشتن دفترهایم. قدیمیها را ورق میزنم و نوشتهوهایم را میخوانم .

 زمانی که استرس دارم و یا آشفته هستم مینویسم تا آرام شوم. سپاسگزاریهایم را هم مینویسم و دفتر آرزوهایم را. 

دوستم از ایالت دیگر زنگ زد و حرف زدیم؛ گفتم کاش بودی اینجا با هم میرفتیم پیاده روی. شبهای تابستان چهارتایی میرفتیم  پیاده روی. 

یکروز از دانشگاه داشتم برمیگشتم و رفتم سرراه زولبیا و بامیه خریدم، میوه و ماهیچه و باقالی خریدم. ساعت ۵ ایشان زنگ زد و گفت آن آقایی که چند هفته پیش آمده بود خانه ما؛  خانم و بچه اش از ایران آمدند و شب دعوتشان کردم. شام پیتزا میگیرم. گفتن نه میخواستم باقالی پلو درست کنم بیشتر درست میکنم. پیش پیش روزیش را خدا فراهم کرده بود. 

شب سردی بود،  از در که تو آمدند دیدم  یک لباس حریر پوشیده و گفت تازه دیشب رسیدیم و لباسهامون نرسیده. برایش ژاکت نو آوردم و گفتم فردا میام دنبالت برویم خرید. گفت کارتون چی،  گفتم کارم دست خودمه. 

خودش میگفت  از در که آمدم تو،  خونه ات گرم بود و بوی باقالی پلو پیچیده بود،  بغض داشتم و سردم بود ولی یکجور دلم گرم شد. 

اینجوری بود که  دوست شدیم توی این سرزمین و خیلی جاها با هم رفتیم و گفتیم و شنیدیم و خواندیم و دیدیم و.....

من همیشه از دوست خوش شانس هستم و همیشه  آدمهای خوبی سرراهم پدیدار میشوند. 

خدایا سپاسگزارم برای  همه آدمهای خوب دورو برم. 

دیروز خرید کرده بودم و شسته بودم و گذاشتم  توی یخچال ، خانه تمیز بود و کاری نداشتم. تی وی تماشا کردم،  کتاب خواندم و از پنجره برای همسایه ها دست تکان  دادم. به گلهایم رسیدم. ناهار یک سیب و نیمه موز  خوردم. فرشته را بردم ١ ساعت پیاده روی، مدیتیشن کردم زمانی که برگشتم خانه و چرت کوتاهی زدم. چای لاته بری خودم درست کردم و یک چوب دارچین توی آن انداختم. مایه کتلت درست کردم و توی یخچال گذاشتم. به پدرم زنگ زدم،  دیپ و کراکر و هندوانه و پاپایا و بلوبری روی میز گذاشتم. سه تا دانه رطب خوردم.

 ساعت  ۵.۴۵ دقیقه با جیبهایی پر از فندق و پسته رفتم پیاده روی با اینکه کتلتها را گذاشته بودم تا سرخ بشوند!

برای پرنده هایم غذا ریختم و به دوستانم رسیدم و جیبهایم پاک شد! نیم ساعتی راه رفتیم و برگشتیم خانه،  صندوق پست را چک کردم و چیزی نیامده بود!  سبزی خوردن پاک کردم و یک لیوان جای یختم برای خودم. ایشان هم رسید و شام آماده بود. 

ساعت ٨ آشپزخانه دسته گل و  شام خورده رفتم به مادرم زنک زدم چون داشتم شام میخوردم  زنگ زده بود. 

کارهای فردایم را مینویسم،  وبلاگ  را باز میکنم و کامنتها را پاسخ میدهم. به خانواده کوچکم نگاه می کنم و خدار ا هزار بار سپاسگزارم.

خوشبختی های ریز ریزم را میشمارم و دلم به یادش آرام میگیرد. 

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم. 


 الهی مهرتان پر مهر باشد و این مهر برایتان مهر بیاوردو مهرتان به دل  دیگران بیافتد و مهرشان را به دل بگیرید. 

الهی در اقیانوس مهر شناوررباشید.

الهی آمین 

رمانتیک

توی تخت نشستم و دارم لیست کارهای فردایم را مینویسم. ساعت ١٢.٣٠ شده است. ایشان توی اینستاگرام میچرخد و گاهی قهقهه میزند. 

باران میبارد با ریتم روی شیروانی ها و برگها و تندتر میشود. نمیدانم باران بهاری است یا زمستانی چون هوا سرد است! توی چند هفته گذشته در کنار کرونا باد و توفان  هم جان گرفت! 

حال زمین خیلی بد است! چه کنیم که بهتر شود؟

۶ هفته قرنطینه باید هفته آینده به پایان میرسید که گفتند باز هم بمانید توی خانه هایتان! این شد که مانده ایم! 

کارمان شده صبحانه،  ناهار،  شام،  یوگا،  مدیتیشن،  کار کردن روی خود،  نوشتن دفترهایم،  تی وی،  تلفن، آبرنگ، گلکاری،   پروکریت،  کتاب خوانی! هفته ای یک کتاب خوانده ام،  چندتایی هم نیمه بود که خواندم و رفت. روزهایی که آفتابیست یک زیرانداز نارنجی و سفید دارم روی چمنها میاندازم و شیشه آبم را کنار دستم میگذارم و دفترهایم را مینویسم،  مدیتیشن میکنم و کتاب میخوانم. بوی یاسها مستم میکند و فرشته هم کنارم دراز میکشد. 

ایشان هم به کارهایش میرسد،  دوروزی سر کارمیرود و میچرخد توی خانه یک چیزی درست میکند، به باغ میرسد. خوبیم با هم! 

امروز هم ٧.۵ بیدار شدم و مدیتیشن کردم. چای دم کردم و از ٨ تا ٩ یوگا را انجام دادم و تنم جان گرفت. ٩.۵ صبحانه خوردیم و برای ناهار آش درست کردم و کوکو؛  همین دو غذای ساده تا ١١.۵ من را توی آشپزخانه نگه داشت! 

خورد و خوراک خوبی نداریم! بهتر است بگویم پرخوری میکنیم. 

کمی تی وی تماشا کردم تا زمان ناهار. سریالی تماشا میکنم به نام good witch که کمدی دراماست و ریتمش را دوست دارم. یک چیزی من را به این سریال آویخته! شاید آرامشیست که زن این سریال دارد،  آن شهر کوچک سرد، حس نزدیکی دارم با سریالش! 

ایشان یکسر رفت آفیسش با فرشته کوچولو و من دوش گرفتم و کمی به پوستم رسیدم. باید لیزر کنم،  موهایم را کوتاه کنم و ریشه رنگ کنم که خوب آرایشگاهها هم بسته هستند. 

ناهار خوردیم ایشان همه را توی ماشین گذاشت و یکسری هم با دست شست(دیگ و قابلمه توی ماشین نمی‌گذارم)! 

سریال آقازاده تماشا کردیم (چه عتیقه هایی سر ما سوارند). ٣۵ دقیقه مدیتیشن کردم و نیم ساعتی خوابیدم. یک کیت کت خوردم و به پرنده ها غذا دادم و زیر باران نشسته بودند تا غذا بریزم. چای دم کردم و ۵.۵ با فرشته کوچولو رفتیم پیاده روی. برای دوستم غذا بردم. با مادرم حرف زدم تلفنی و برگشتیم خانه. فرشته را شستم با آب چون گل شده بود! 

 پاپایا برش زدم با توت فرنگی و بلوبری روی میز  گذاشتمو چای ریختم برای خودم و یواشکی یک بیسکوییت کرمدار از توی کوکی جار برداشتم از ترس فرشته کوچولو که دیدم بدو بدو خودش را رساند. تی وی تماشا کردم،  کمی عکسهایم را سامان دادم و برای کارهایم عکس خوب  پیدا کردم مدلم باشند. 

ایشان چای خورد و رفت بالا ورزش کرد و اومد گفت پیتزا نایته! دو تا پیتزا سفارش داد که تا برسند یک سریال خنده‌دار چیپ استرالیایی گذاشت و جلو تی وی خوردیم. من دو برش بیشتر نخوردم و نان سیر خوردم. 

زود آشپزخانه را سامان  دادم و یک فیلم پیدا کرد ایشان که ببینیم! راستش من فیلمهای رمانتیک دوست ندارم زیاد آنهم هالیوودی حالا هندی باشه بخندم از ته دل!

یک فیلم هندی بود که داستان عاشقی بود توی مدرسه پسره از زمین خیز برمیداشت میپرید روی سقف و ویلون میزد. داشت میپرید ویلون نداشت رو سقف ویلون به دست بود و خیلی خنده ار بود. یادمه دانشجو بودم اینرا چند بار نشان داد و هربار فرداش به همکلاسی های هندیم میگفتم دیشب فیلم هندی دیدم. آنها هم فیلم‌ ایرانی را تماشا میکردند و میگفتند چقدر دردناکه فیلمهاتون!  

آن زمانها تلاش میکردم که بگویم نه اینجوری ها هم نیست و حالا اگر بشنوم میگویم کجاشو دیدین!!

 آن زمان "زمانی برای مستی اسبها "را نشان دادند. 

به ایشان گفتم eat, pray love را بگذار ببینیم،  هربار این فیلم را میبینم دلم میخواهد بروم بالی زندگی کنم که رفت سراغ یک فیلم دیگر که من هم کمی  تماشا کردم. 

تا ١٢ فیلم دیدیم و آماده خواب شدیم. گفتم اینجا کمی بنویسم و کارهایم را بنویسم. 

باز از خودم میپرسم چه کنم که حال دنیا بهتر شود؟ میدانید هر کاری  که انجام  بدهیم شاید برای خودمان باشد  ولی به دیگران هم میرسد،  خوب یا بد!ما همه دست به دست هم هستیم. 

جاری باش،  مهربان باش،  بخشنده باش،  خاموش باش،  خوب باش مانند خداوند. 

ما کار بدی نمیکنیم تنها زندگی میکنیم. خدایا سپاسگزارم برای زندگی آرامی که داریم. 

الهی زندگی  که دارید خوب و پربار باشد. همچنین پر از دوست داشتن باشد نخست  خودتان و سپس دیگران. 

الهی آمین

پ.ن. امروز برای دوست داشتن خودت چه کرده ای؟  

پ.ن. دوست دارم بدانم شماها من را چطور می‌بینید؟ رخ و رفتار؟ 

پ.ن. پست پیشین را نگه داشته بودم بیات بشه!!!چرا؟؟؟؟ 

همایون

یکباره همهمه ها رفت.

سگ همسایه آرام شد،  یخچال قار قار نمیکند و فرشته کوچولو خوابیده. 

تنها صدا صدای چای خوردن من و ایشان است در این شب آرام.ساعت ٨.١٠ دقیقه  شب است. 

ایشان پرده  را کج زده کنار و هر چند دقیقه یکبار میخواهم  بلند شوم و درستش کنم که نمیکنم! امروز روز خوبی بود چون پس از یک هفته  سرما و بارندگی آفتاب گرمی رونمایی کرد و باد و بوران هم نبود. ساعت نه و نیم بیدارشدم.ایشان به معده درد و سر درد بیدار شد. صبحانه  که گفت تنها چا ی و نان و پنیر میخواهد بخورد و اسموتی برای خودم درست کردم. سر صبحانه گفت خوب به خودت میرسی. گفتم بله شما هم میخوری برایت درست کنم. صبحانه خوردیم و ناهار هم که گفتم از بیرون میگیرم. تا ساعت ١١.۵ کارهایم را انجام دادم و دوش گرفتم و دوسری ماشین راروشن  کردم چون صبح دیدیم  فرشته کوچولو  با پاهای گلی روی ملافه تخت مهر داره میزنه برایم. ساعت ١٢ رفتم کمی خرید کردم تا ١.١۵ برگشتم. فرشته کوچولو با ایشان از پیاده  روی برگشته بودند. خریدها را جا به جا کردم و سالاد درست کردم با سبزیجات  بخار پز و برنج قهوه ای و  کینوا با قارچ برای خودم و رفتم مرغ بریان گرفتم با سیب زمینی. ایشان هم میز را چیده  بودو غذا خوردیم. ایشان همه را جا به جا کرد و شست. پرنده ها غذا داد. کمی سریال دیدیم! 

  تنها منم که سریال ایرانی میبینم یا همه غربت نشینها اینجوری هستند. بیشتر توی این سریالها دنبال این هستم که کوچه ها و خیابان‌ها را ببینم.  گفتم ایشان خیابان شاهرضاست،  گفت دلت تنگ شده. گفتم خیلی خیلی.

میهن یکی از آن چیزهاییست که مهرش انگار از دل بیرون نمیرود. 

دفترهام را آوردم و توی نور گرم خورشید نشستم و نوشتم،  مدیتیشن کردم و چرت زدم. 

برای پرنده ها غذا ریختم و هر چی شسته بودم آوردم توی خانه. ساعت ۵ گفتم فرشته بریم بیرون که ایشان هم گفت میاید و آمد و رفتیم. دوستم هم غذایش را گرفت. توی پارک آقایی را دیدیم که  فرشته هایش با  فرشته کوچولو دوستند و بازی کردند و کمی حرف زدیم. هوا خوب بود باداین همه من کلاه روی سرم گذاشتم و کاپشن  پوشیدم چون به ناگه دما افت پیدا میکند. خورشید با زمین خداحافظی کرد و ما از توی راه جنگلی برمیگشتیم که دوستم پرید جلوی ما و غذا میخواست. رفتم خانه و جیبهایم را پر کردم و دیدم هنوز همان جاست.کاش بگذاره بغلش کنم! 

برگشتن با آقای همسایه کمی حرف زدیم و فرشته اش را ناز کردم و برگشتم خانه. مهربان دوست  و دوست دیگری دیروز زنگ زد  بودند که به یکی زنگ زدم و به مهربان  دوست پیام دادم. مادرم هم زنگ زد و حرف زدیم. خواهرکم حالش بد شده و من نمیدانستم. 

الان ساعت شده ١٢.١۵ شب است و  ما هر دو  یک سریال  تماشا میکنیم که مردی پا روی زنش میگذارد و زمانی که دارا و توانا میشود به آسانی از همسرش همه چیز را میگیرد و زن بیچاره رو به دیوانگیست. مرد خودشیفته وسناریو همیشگی!

تا آنجا که نوشتم و بلند شدم  برای خودم اسموتی درست کردم شد شامم و ایشان هم سالاد از ظهر مانده  بود خورد و کمی سینه مرغ هم ریخت  رویش . فرشته کوچولو مرفه بی درد هم کمی مرغ خورد و قهر کرد چون ظهر هم مرغ خورده بود! 

من هم نوشتن را از سر گرفتم و ایشان میپرسد  چی مینویسی تند تند!

امروز یک ست قلم موی آبرنگ و گلس موبایل که  سفارش داده بودم رسید. 

فردا باید زنگ بزنم گاز و برق آن خانه را کنسل کنم. ایشان صبح تا ١٢ میرود آفیسش. دارویم را باید بگیرم،  صابون صورت و کمی خرید برای شنبه آفتابی که برای ایشان و فرشته جوجه کباب و خودم گوجه پیاز و فلفل کباب! 

وای زن سریال زد شوهرش و آن یکی زن راکشت!! داستان واقعیست و سی سال رفت زندان! 

دیروز من به کار تمیز کاری یودم و ناهار نپختم،  ایشان رفت برای چشمش و نان خرید برای خانه.کرفس، قیمه و فسنجان داشتیم که خورده شد. ایشان حالش خوب نبود و غردونش پر بود. هدفونم را میزنم و کارهایم را انجام میدهم. برگشت به فرشته گفت پاشو بریم بیرون و بردش و گلی آوردش. داشتم  میرفتم دوش بگیرم بردم دست و پایش را شستم! دوباره رفت بیرون! صبح هم یکسری گلی آمد توی خانه و ایشان پاهایش را شست و جلودری ها را هم که انداختم بشورم چون همه  گلی بود. 

دوشنبه ایشان از صبح رفت سر کار و من هم نشستم نقاشی کردم و به کارهایم رسیدم. با مادر ایشان دل سیر حرف زدیم و درد و دل کرد و به گفته خودش سبک شد. شام فسنجان درست کردم به گمانم! 

از زمانیکه سرو کله کرونا پیدا شده تو خبرها از ایران چیزی نمیشنویم! پیش از این هرهفته یک خبر بود از یک ایرانی یا ایران و غاصبانش! 

صدای همایون توی سرم  میپیچد. 

"ظلم ظالم جور صیاد

آشیانم داده بر باد"

میگذرد این روزها 


رختشورخانه

امروز یکی از سردترین روزها بود،  شب خوب نخوابیدم. بااین همه ٨ بلند میشوم  ایشان و خودم آب هویج میگیرم  و یک تست پنیر و خیار گوجه توی کاغذ میپیچم  و ایشان با خودش میبرد. میگوید  ٣-۴ خانه است. فرشته کوچولو سرش را گذاشته   روی بالش و زیر پتو خوابیده  و چشماش را به هم فشار میدهد جوری که زورکی خوابه. شیشه آبم را پرمیکنم،  نیم یک لیموترش پر آب توی آن میچکانم و خانه را گردگیری میکنم.ظرفهای فرشته کوچولو را پر میکنم با آب تازه. پرده ها را کنار میزنم آفتاب  به شیشه های لیمو پشت پنجره میتابد. شکرهایش از دیشب آب شده اند،  اینرا از مادرم یاد گرفته ام مانند هزار چیز خوب دیگر که یادم داد. 

میزها را جا به جا میکنم، گلدانها را روی میز میگذارم. یکسری میبرم بالا یکسری میآورم پایین. جا به جا میکنم،  لاله ها را برمیدارم و میبرم بالا. روی بوفه دو تا گلدان ارکیده کنار هم میگذارم. فرشته کوچولو خودش را کش میدهد،  نازش میکنم.چشمم به ملافه سفید میافتد و جای پاهای 

گلی کوچکش را میبینم. فرشته با ناز بلند میشود. ملافه و روبالشی ها را در میاورم و با حوله ها میریزم و توی ماشین. یادم آمد جای لکه را اسپری بزنم. روی زمین  پهن میکنم و اسپری میزنم. جای پایش انگار جای پوتین است. دلم میلرزد و دلم مچاله میشود. آن روز برفی سرد که خواهر جانان را بردم  سر کوچه  بدهم دست راننده تا برود مدرسه. دم در بودند،  توی ماشین را نمیشد دید،  تا زانو توی برف بودم و کلاهم را روی چشمم کشیده بودم.  دلمان هزار راه رفت تا بابا برگشت.  ملافه را پرت میکنم توی ماشین و میگذارم روی ۴٠ درجه. دستمال را محکمتر میکشم،  آب مینوشم،  خودم را بر می‌گردانم به این شهر سرد،  باد و بوران و نگاه میکنم به گل یاس توی باغ که انگار چتر سفید است. برمیگردم به امروز جمعه و پایان زمستان،  به صدای زنگ آویز بیرون،  بر میگردم به خانه  پرنورم. 

یک جاگلی نردبانی خریده بودم که بردمش بالا تو اتاقی که نقاشی میکنم. نگاه میکنم به اتاق،  وسطش  یک جارختیه چون آفتابگیره و بالا گرمه گذاشتمش آنجا تا به امید خدا زود خشک شوند. یک پنکه بزرگ،  دوتا میز اتو،  دو تا اتو و میز من توی آن همه شلوغی،  انگار توی رختشورخانه کار هنری میکنم. همه را میگذارم بیرون تنها رخت آویز میماند. رنگهام را میچینم،  قلمهایم را،  کاغذها،  نقاشیها مداد ها و... روی میز خلوت میشود. 

بوفه بالا را گردگیری میکنم،  چیزهایی را جا به جا میکنم. یک طبقه اش یادگاری سفرهاست و  از دوستان و خانواده، از هند،  هلند،  پاریس،  بلغارستان،  شهر سرد بارونی خودمان. قابهارا دستمال میکشم، خانواده خودم،  خانواده ایشان،  عکسهای سیاه‌وسفید قدیمی مادروپدر ایشان. 

عکسها را دوست دارم،  عکس همه هست،  عکس مادربزرگم هم هست. زمانی که دوری رفتن ها را باور نمیکنی،  اینجوری  بهتر است انگار یک سفری رفته اند.   قرآن کوچولوم را باز میکنم و میبوسم و میگذارم سر جایش کنار کاسه تبتی! 

از هر اتاقی و کمدی چند تا چیز بیرون میگذرام بدهم برود، دو تا کوسن،  جاشمعی،  لیوان،  باکس پلاستیکی، شیشه های خوشگلم؛  با خودم میگویم یکسری هم باید عکس بگیرم و بگذارم برای فروش. بوفه های پایین و میز تی وی تیاتر رووم، کافی تیبلها،   قهوه سازی که ده بار بیشتر کار نکرده را دوست دارم بفروشم. بگذار قرنطینه به پایان برسد این کار را بکن ایوا! 

روبالشی ساتنم را پیدا نمیکنم، توی سبد اتویهای،  ژاکت سفید،  ژاکت سورمه ای خودم،  شلوار ایشان،  لباسهای کارش وای کجاست روبالشیم. میخواهم اتو کنم بکشم و روتختی را بندازم روی تخت.نیست که نیست،  یادم میاد دیشب سبد لباسهای خشک شده  را بردم پایین باید توی آن باشد،  سبد را روی تخت دمر میکنم و پیداش میکنم،  یک ا توی سرسری میکشم، روبالشی و ملافه صد در صد نخ به سختی اتو میشود. میکشم ملافه را و تخت را درست میکنم. 

سرویسهای بالا و پایین را تمیز  میکنم. ساعت ١١ شده تازه. یک لیوان آب هویج میریزم و میشینم رو به روی تی وی،  دفترم ر ا  باز میکنم و مینویسم. کارم را که انجام  میدهم چند تا سیب‌زمینی پوست میگیرم و میگذارم  با آب کم بپزند. فیله مرغ هم میگذارم بپزد. شسته ها را بیرون پهن میکنم و هوا خیلی خیلی سرد است.

بالا را جارو میکشم،  کرکره های هال بالا را باز میکنم جوری که نور آفتاب پهن میشود روی گلیم.  گلیم بالا را میاورم پایین و پایین را میبرم بالا. این گلیم را برادر ایشان از سوی مادر ایشان برای ما خریده بود و آورد. دستش درد نکند،  راستی الان کجاست. الان خوشحاله؟ برای جاری دلشکسته ام  دعا میکنم که زندگی خوبی در پیش داشته باشد و خدا برایش بهترینها را بخواهد.

 کار پایین ١.۵ به پایان میرسد و یک ساندیچ کوچک آواکادو و قارچ و جعفری و گوجه درست میکنم. 

کیفم نیاز به پاکسازی دارد،  رسیدهای تا خورده،  رسیدهای بانکی  ایشان،  کارتهای ویزیت،  خورده بیسکوییت،  سکه ها،  دستمال و ژل آنتی باکتریال همه را میریزم بیرون. کیف پولم را میگذارم تا پاکسازی کنم. یک کیف پول دیگری برمیدارم بین رنگ گل بهی و نارنجی که دوستی دوران کودکی برایم خریده بود. توی سبد کیفهایم میگردم و یک کیف نو مهمانی پیدا میکنم! همین چند وقت پیش میخواستم بروم ختم میگفتم کیف خوب ندارم! یادم نیست کی خریده بودم اینرا! خوب شد پیدایش کردم!  

تنگی نفس دارم،  انگار ریه هایم گنجایش کمی دارند. ٧تا تخم مرغ میپزم،  یکی برای فرشته و دوتا برای دوست پرنده ام.  شمع حمام را روشن میکنم و دوش  آب داغ را باز میکنم،  کمی نمک حمام میریزم زیرآب داغ و بوی خوشش بلند میشود. دوش میگیرم،  یادم باشد شامپوسفارش بدهم. روغن نارگیل به بدنم میزنم،  یقه اسکی خالخالی  نازکم را میپوشم و ژاکت صورتی چرکم رارویش درست همرنگ خالهایش است. موهایم را شانه میکنم و ایشان میاید خانه!

ساندویچش را نخورده و نیمش رامیخوردوبرای پرنده ها غذا میریزد. تازه میروم سراغ آشپزخانه که ایشان میگوید کمکت کنم ایوا. نه میشنود و میرود.  تگرگ تتدی میبارد،  هرچی  بیرون پهن بود میآورم توی خانه.  لباسها  روی تخت را تا میکنم و جا میدهم.ماشین ظرفشویی  را خالی میکنم. دستشورها رامیشورم و سینک را تمیز میکنم. دوباره ماشین لباسشویی را روشن میکنم. کارم درست٣ به پایان رسید. به ایشان گفتم چه کیکی برایت درست کنم که گفت هیچی.  یک لیوان بزرگ گل ختمی دم میکنم و کم کم مینوشم. کمی میخوانم و ساعت بیست دقیقه به ۴ شده،  دراز میکشم و مدیتیشن میکنم برای   چاکرای قلب و خورشیدی،  فردا باید هردورا پاک کنم. چند دقیقه ای چرت میزنم. برای پرند ها غذا میریزم، هوا خیلی خیلی سرد است. چای د م  میکنم و سالاد الویه درست میکنم و میگذارم توی یخچال. یک ظرف دیپ و کراکر و پنیر روی میز میگذارم. موهایم را بیگودی میپیچم و کمی سشوار روی آن میگیرم. نوشتنی هایم را مینویسم و  موهایم را باز میکنم و نزدیک ساعت ۶ میروم نان  بگیرم، توی سرما و بارون تا ماشینم را میبیند میپرد و میرو.  سر جای همیشگی. تخم مرغها را برایش میریزم و میروم سوپر نان و کراکر و و دانه برای پرنده ها میگیرم. سر و ته ١۵ دقیقه هم نمیشود. ایشان میز شام  را چیده و غذای فرشته را هم گرم کرده. ساعت ٧ شب شام خورده و آشپزخانه تمیز و شمعها روشن و چی از این  بهتر،  از اینجا برای خودم هستم. میروم بالا اتاقم ر ا میبینم خوش خوشانم میشود. 

توی سفارشهایی که داده ام یک میکروفون هم آمده!!! حالا یا دیده بودم یا توی کارتم گذاشته بودم و هر چی بوده خریدمش حالا باهاش چیکار کنم؟  صدای خوبی ندارم که بخونم! میکروفون برای چی خریده ام! 

دو تا لیوان آب گرم مینوشم،  دوسه روز پیش دستگاه  بخور را بستم و گذاشتم توی  باکسش و رفت زیر پله،  حالا باید دوباره راهش بندازم. 

ایشان فیلم میبیند،  من کتاب میخوانم،  اینجا را مینویسم،  ویدیو تماشا میکنم و خدا را سپاسگزارم. 

بخور را راه انداختم و کرمهای صورتم را زده ام،  مسواک زده ام. 


دیروز را هم مینویسم،  دیروز صبح که بیدار شدیم، دوش گرفتم و صبحانه خوردیم   ایشان گفت ناهار از بیرون میگیریم. پرسید موبایل چی میخواهی که گفتم بگذار ببینم گارانتی داره که بتوانم  یکی دیگر بگیرم. رفتیم سراغ گارانتیها که دیدیم یکساله بوده و گذشته دیگر. یکسری گارانتی هم  ریختیم توی سطل ورفت. موبایلم که دیگه روشن هم نمیشد! مهربان دوست زنگ زد و کمی حرف زدیم و زیاد خوش نبود! 

ایشان فرشته را برد پیاده روی و جلوی خانه را تمیز کرد. یک سری لباس توی  ماشین ریختم و جای پای فرشته کوچولو را از روی مبلها پاک کردم و توی ماشینم را تمیز کردم و جاروکشیدم چون خیلی بد شده بود. کارهای نوشتنی را انجام دادم،  کتاب خواندم. ساعت ١ ایشان پرسید چی میخوری گفتم با هم میریم که گفت یکی بایدخانه باشد چون برایت موبایل خریدم!!داشت میرفت که دخترکی موبایل را آورد و گذاشت جلوی در خانه. من هم ماست و خیار و دوغ درست کردم که دیدم صداهایی از اتاق میاد انگار موبایل قدیمی زنگ میخورد. دیدم تلفن خانه زنگ میخورد که گوشی را برداشتم دیدم ایشان است با توپ پر که آمدم اینجا غذا را اشتباه دادند و بد بیراه میگفت. من هم ریلکس به حرفاش گوش دادم و گفتم چه بد و روی کارهام توی آیپد کار میکردم. 

خوب الان من چیکار باید بکنم،  آمد خانه گفت دیگر ازاینها غذا نمیگیریم،  دیگه نمیرم و.... 

گفتم حرص نخور غذابخور!گفت ٣.۵ باید بروم آن خانه کسی میاید برای انجام کاری و میخواستم بخوابم و غذا سرد است و................این نقطه ها میتوانند چند خط باشند. 

غذاها را گرم کردم و خوردیم،  بماند که میگفت اه چه بد است،  غذای تو چه بدریخت است!!! دیگر از اینها خرید نمیکنیم. غذا خورد و یک سریالی داشت تماشا میکرد ( دل بود) دیگه خورد  و جمع کرد و رفت. موبایلم را باز کرد و سیمکارت انداخت و رفت مسواک بزند که برایش دو تا اس ام اس آمد که همان آقا گفت نمیتواند بیاید ساعت ٣.۵ و دیرتر میاید. با این همه چون OCD بالا زده بود خودش ۴ یکسررفت که چند دقیقه‌ی برگشت وگفت زنگ زده نمی تواند بیاید.  پای سیب درست کردم.

ساعت ۵.۵ غروب فرشته کوچولو  را بردم پیادهروی و آنچنان بارانی میامد که زود برگشتیم خانه. 

برای شام سوپ سبزیجات درست کردم و موبایلم را راه انداختم،  پسوردها را فراموش کرده بودم و خیلی زمان برد تا راه بیافتنند اپها! واتس اپ هم که هنوز راه نیافتاده که به مادر و پدرم و مادر ایشان زنگ بزنم. برای موبایلم قاب و گلاس و یکسری چیز خریدم. 

داشتم خرید میکردم به دلم افتاد یک دوربین بخرم و چند تا دیدم و سیو کردم. 

شام سوپ داغ خوردیم و دوباره ریه هایم انگار یخ کرده اند. باید از دوستم وقت بگیرم و دوشنبه زنگ بزنم. آزمایش خون  هم دارم و لی کی دکتر و آزمایشگاه میرود توی این روزها! 

ساعت ٩ شب چندتا لیمو را نازک نازک برش زدم و لا به لایش شکر پاشیدم و درش را بستم و گذاشتم پشت پنجره تا آفتاب بخورند. دو تا شیشه شد!آشپزخانه را پاک  کردم تا فردا کارم کمتر باشد.

ایشان شب زود رفت خوابید و کمی حالش بهتر بود! 

روز و روزگار خوش،  شب آرام و خوش.


خدایا سپاسگزارم برای روزهای خوبی که دارم.

الهی شب که سرتون را روی بالش میگذارید یک لبخند بزرگ روی لبتان باشد و از ته دل بگید آخیش چه روز خوبی داشتم.

الهی آمین 

پ.ن.تاراجان گمت کرده ام!