Narcissism

ساعت ١٢.٢٢ دقیقه نیمه شب هست،  چراغ ریسه ای بالای تخت روشنه و من توی تختم نشستم. ایشان بالا وول میخورد و خوابش  نمیبرد. فرشته کوچولو هم کمی پیش من میخوابد و کمی بالا پیش ایشان. حالا چی شده؟   ایشان قهر کرده است و بالا گرم است و غرورش هم نمیگذارد بیاید پایین سر جایش بخوابد.

الان اومد پایین روی کاناپه بخوابد! 

 حالا چرا قهر کرده چون چندیست به هم ریخته و حالش بد است و خیلی هم بد است. 

کمک میگیرد؟  خیرچون همه بیسوادند و هیچی نمی‌دانند! یکدانه مدرک دکترا بوده دادند به ایشان. 

من چون دم دستش هستم بیشتر به من گیر میدهد. من چه‌کار میکنم،  پاسخش را نمیدهم و میروم به گلهایم میرسم، کتاب میخوانم و سرم را از  آب بیرون نگه میدارم. 

امروز صبح زنگ زدم به شماره ای که برای کمک به خانمها و خانواده ها هست و کمی حرف زدم. گفت تنها به این فکر کن که خودت چه حسی داری و چطور خوب بمانی. قرار نیست که همیشه آنرا خوشحال نگه داری که راستش خودم این کار را چندروزیست میکنم. از زمانی که زندگی دوباره به جریان افتاد میرفتم  و روزی ۵ ساعت برای ایشان کار میکردم توی آفیسشون و کارهای بیرونش را هم انجام میدادم. از روزی که ایشان دیوانه شد من هم دفتر اینکار را بستم. خانم مشاور گفت بهترین کار نادیده گرفتنه و درگیر نشدنه. چون گفت اگر باهاش در یکی به دو همراهی کنی داری  اکسیژن بهش میرسانی پس راه اکسیژن را ببند تا آن هم دست و پایش را بردارد و برود گوشه ای! 

در رابطه با ایشان میدانم باید بایستم و بگویم بسه تا بس کند و مرزش را بداند. 

یک چیز دیگر این غرغرو  بودن ایشان هم نشانه خودشیفتگیست! 

امروز فهمیدم من  empath هستم که همان همدلیست با زمین و زمان و جاندار و سنگ و درخت و آدم و......،  همین دوست داشتن حیوانات،  همین مدیتیشن و اینکارهای اینچنینی، این حس کردنها،  انرژی آدمها  همه و همه از همین سرچشمه گرفته و یک همدل و خودشیفته هم را پیدا میکنند و پدر صاحب همدل در می‌آید!!! 

روز دوشنبه رفتم موهایم را کوتاه کردم و ابروهایم را برداشتم و ریشه ها را رنگ کردند برایم. روز سه شنبه رفتم هایلایت کردم و سشوار کشید  و خیلی خوب شد موهایم. عکس و فیلم برای مادرم فرستادم که خیلی خوشش آمد و قربان دست و پای بلوریم رفت. از همانجا ایشان حالش بد شد و داغ کرد. از همانجا دادو بیداد کرد! توی ذهنش داستان میبافت و خودش میگفت و خودش پاسخ میداد و میگفت تو الان اینو گفتی و تهمت و حرف نابجا .. نیم ساعتی داشت میگفت و میگفت در آخر رفتم روبرویش بلند گفتم ساکت شو ساکت شو! 

ساکت شد تا همین الان!

 چیز دیگری  که فهمیدم این است که آدمهای خودشیفته درکشان اندازه بچه نوپاست و دست خودشان نیست و نیمکره سمت راستشان هم درست کارایی ندارد!تازه ایشان خودشیفتگی کمی  دارد! 

توی این دو سال  و اندی که پشت سر گذاشته ایم هرر وز روزی چندبار توی دلم با مادر ایشان حرف میزنم که چرا زیر بار نمیرود که ایراد از  بچه هایش میباشد! مگر میشود همه عروسها و دامادها بد کرده اند به بچه هایم! بد بودند که دخترها  و پسرانم به آنها خیانت کرده اند،  زن حسابی نبود،  مرد زندگی نبود،زبون دراز بود،  مهریه می خواست و..... 

تا اینجا را دیشب نوشتم و یادم نیست چی شد!

مشاور ازم پرسید چه کارهایی برای حال خودت انجام میدهی؟  گفتم نوشتن،  مدیتیشن،  یوگا،  affirmation, EFT و از اینجور کارها تا خودم را سرپا نگه دارم. هرچند که به تواناییهایم شک میکنم گاهی که گفت سالها تلقین در کار بوده همین اندازه هم خوب سرپایی. 

روی موبایلم ریماندر گذاشتم هر یکساعت یکبار یک پیام به خودم میدهم که خوبم،  توانا هستم،  آرامم و.... 

یکی از چیزهایی که ایشان همیشه میگفته و میگوید این است که " کسی تورا دوست ندارد" و من میبینم که هیچگاه اینجور نبوده. حالا اون اوائل خودم را میکشتم تا نشان بدهم نه اینجور نیست. ایشان هم اصرار که همینه که من میگویم. 

حالا میگویم اینجور فکر میکنی! باشه! و رد پای حرفهایش را با جمله های تاکیدی پاک میکنم. 

من باید روی خودم کار کنم تا عزت نفسم را از دست ندهم. به اشتباه سالها میخواستم به ایشان کمک کنم  تا از این حس حقارتش دست بشوید.ایشان خوب نمیشود مگر اینکه خودش بخواهد. همانطور که من خواستم  تا بهتر بشوم و بهتر بمانم. 

برای من دیر هم نشده،  این هم یکدرس زندگی دیگر بود برایم. 

امروز شنبه بیدار که شدم دیدم ایشان سر کارنرفته،  برایم ناآشنا بود این رفتارش. صبحانه ام را خوردم و برایش روی میز گذاشتم که بیاید و بخورد. آمدو گفت همه را کنسل کرده  تا خانه بماند. تند تند هم ظرفهای صبحانه را تمیز کرد و جمع کرد و توی ماشین گذاشت. من هم بالا را جارو کشیدم و گردگیری کردم و ایشان سرویسها را شست و من اتاقش را جارو نکشیدم و درش را بستم.

برای ناهار یک بسته قرمه سبزی از توی فریزر درآوردم و آماده دوش گرفتن شدم و یک شمع روشن کردم که  بوی یاسش توی حمام پیچیده بود. پیامی از نازنین دوست آمد که دیدم یک تد تاک لیلی گلستان بود که نشستم تماشا کردم. به دوستم گفتم یکی از بهترین ١٨ دقیقه های عمرم بود. ایشان آمد و نگاهی به من انداخت و شمع و تدتالک و ایوای سرخوش که خوب اخماش رفت تو هم. یکشنبه دوست افسرده ام گفته بود برویم خانه شان که ایشان پریروز گفت نمیاید. حالا بماند که دوستم  ول کن نبود و میگفت حالا بهتر میشن میایید،  حالا میگم شوهرم زنگ بزند و بیایید،  حالا ما که منتظرتونیم و..... و من چی کشیدم تا دوستم کوتاه آمد. 

 لباس پوشید برود و پرسید گغتی نمیریم؟   گفتم  بله بهشون گفتم تو حال روحیت بده و حوصله نداری و در دنباله گفتم اگر بیرون میروی موز و شیر بگیر.  

دوباره گفتم خودم فردا میگیرم و توی دلم گفتم خفه شو ایوا! دیدید؟  چرخه بیمارگونه را!

برای خودم آناناس آب گرفتم و گاو زبان دم کردم و تی وی تماشا کردم. توی دفترم نوشتم و نوشتم و نوشتم تا بهتر بشوم. شمعهای دور خانه  را روشن کردم و در را باز گذاشتم. هوا خنک بود و ابری و دلچسب. ایشان چمنها را زد و گاراژ را تمیز کرد و آلاچیق را با آب شست و جلوی خانه را هم طی کشید! 

الان که دارم مینویسم صدای باران میاید. خدایا سپاسگزارم برای همه چیزهای خوبی که در زندگی من داده ای. 

ایشان رفت بانک و منم برنج دم کردم با ماست و خیار آماده کردم و ایشان برگشت با موز و شیر. نه سلامی و نه حرفی که این ابزاری برای شکستن دیگریست و از ترفندهای خود شیفتگیست. ناهار را روی میز گذاشتم و رفتم و نشستم کمی ویدیو تماشا کردم. ایشان تتد تند آشپزخانه را سامان داد و من کمی ته دیگ خوردم با قرمه سبزی و برای پرنده ها غذا ریختم. من طبیعت و جاندارنش را خیلی دوست دارم. باران،  رنگین  کمان، غذادادن به حیوانات،  برف،  درختان،  دنیا و آدمهایش را دوست دارم.   

مدیتیشن کردم و خوابیدم و ایشان هم رفت بالا خوابید. بیدار که شدم ماشین را خالی کردم و یک کیت کت خوردم. چای دم کردم. ایشان رفت بیرون برای خودش و من هم برنامه ای را تماشا کردم. یک چای ریختم با بیسکوییت بادام زمینی خوردم و فرشته بردم بیرون و پرنده ها را سیر کردم. 

به دوستی  زنگ زدم و حرف زدیم.  راهنمایهایش خیلی خوب بود،  از دید یک مرد داستان جور دیگریست. گفت تو وقتی میرفتی روزی ۵ ساعت پیش ایشان کار میکردی چیزی در زنگیت کم گذاشتی؟  روز دوبار فرشته را برده ای بیرون،  شام و سالاد و خانه تمیز و آبمیوه آماده،  میوه روی میز و خرید انجام شده و پست و بانک و موی سشوار کشیده و همه چیز سر جایش بوده. خوب ایشان با خودش  فکر میکند زمانی که خانه هستی توی آن پنج ساعت چه میکنی. این آزارش میدهد که هزار تهمت روانه ات میکند و اینکه حرف پدرم را زد گفته به اندازه خرجش کن. نیازهایش را برآورده کن ولی زیاد هم مایه نگذار. 

تی وی تماشا کردم،  به پدرو مادرم زنگ زدم که نبودند!! با فرشته کوچولو بازی کردم و یک فیلم ١ ساعت و بیست دقیقه ای تماشا کردم،. فیلمی آموزشی بود. 

میوه خوردم و میوه ها را توی یخچال گذاشتم و زیر کتری را خاموش کردم همه چیز را سر جایش گذاشتم. ساعت ٩.٣٠ ایشان برگشت و رفت بالا. غذای فرشته کوچولو را دادم و مسواک زدم و اومدم توی تخت. 

و به کارهای فرهنگی رسیدم. مادرم زنگ زد و گفت دیشب خواب دیدم آمدی پیشم بمانی. ای وای مادرجانم چه حس ششمی داری. 

یک سوسک هم برای خودش از دیوار میرفت بالا! که شیشه را آوردم و گذاشتم رویش. دوروز پیش سمپاشی کردند اینجارا باید فیلمها را چک کنم ببینم سمی زده اصلا یا نه! 

سه تا تابلو کشیدم و گذاشتم ایشان به دیوار بزند و چندماهه نزده که خودم اینکار را میکنم فردا. 

مادرم گریان بود برای ازدست دادن عزیزی از خانواده اش که هیچ کس نتوانست برود برای دفن و نه ختمی  بود و نه برنامه ای. هر کس در خانه اش سوگواری کرده. 


این برشی از زندگی من در این چند هفته بوده در کنار اینکه یک عزیزی را از دست دادیم. 

با همه اینها خداراسپاس،  سپاس و سپاس برای آگاهی هایی که به سویم روانه میکند. برای چشمهایی که باز میشوند و برای خوبی های که سرراهم گذاشته است. 

الهی خانه دلتان و تنتان  امن باشد. 

الهی آمین 

مینی پست

پتو گرم و نرم دور خودم پیچیدم و چای گرمم را مینوشم. فرشته کوچولو یکسره با دشمن فرضی میجنگد و از اینور به آنور پاس میدهد.از این پنجره ته مانده روز را میبینم،  ابرهای خاکستری و خورشیدی که دارد میرود سوی دیگر دنیا را پرنور کند. قرنطینه که هنوز به‌پایان نرسیده هرچند کمی آزادی بیشتری داریم. از هفته گذشته دامنه رفت و آمدمان گسترش پیدا کرد؛  توی این پنج ماه که پشت سر گذاشتیم دیدم که میشود خیلی از جاها نرفت،  خیلی چیزها را نخرید و کمتر رفت و آمد کرد و هیچ چیزی هم نشد و زندگی در جریان بود. توی این چند ماه یکبار و تنها یکبار بنزین زدم! پس خیلی جاها که میرفتم نیازی به رفتن نبوده باید یادم بماند همیشه که جور دیگری هم میشود زندگی کرد. دیروز پس‌از  ماهها رفتم  خرید،  ساعت ١٠.۵ رفتم و نان سنگک  تازه گرم گرفتم. از مغازه هم گل سرخ،  آلو،  هل،  چای،  لواشک،  برنج ایرانی( ری نمیکنه چرا)،  نان لواش،  گردو، مرغ و  گوشت که زیاد نخریدم چون ایشان بیشتر آخر هفته گوشت میخورد چندیست! از میوه فروشی شاپینگ سنتر بزرگ هم لیمو ترش و گریپ فروت،  ریحان،  توت فرنگی و   یک دسته گل شب بو سیکلمه خریدم و ساعت ١٢.۵ رسیدم خانه. خریدها را سامان دادم و یک ران مرغ گذاشتم سرخ شود و برنج ایرانی هم باز کردم و بینیم را گذاشتم توی کیسه ببینم بوی شالیزار و شمال میدهد یانه!بد نبود یک بویی میداد!خانه را جارو کشیدم و طی و دو بار هم ماشین روشن کرده بودم و باید توی خانه پهن میکردم .

باران میبارید و میبارید،  زرشک شستم و تفت دادم با پوست پرتقال، بامیه و سیب زمینی کنار مرغ گذاشتم و برنج را دم کردم. ایشان گفته بود ساعت ۴ میاید که ٢ آمد. من هم کارهایم را انجام داده بودم و توی اتاق آفتابگیرم  بودم که ایشان رسید،  ناهارمان را خوردیم و چرتی زدیم. 

 آسمان خسته نشده هنوز از بارش،  هوا سرد است و ماه دوم بهار رو به پایان است. این هفته میخواهم بادوستانم یک روز بروم بیرون؛  برویم پیک نیک به امید خداوند. 

امید داریم که کمی از سختگیریها کم بشود و برویم دوستانمان را ببینیم. 

امید دارم که حال دنیا بهتر شود. 

امید دارم که حالتان خوب باشد. 

امید دارم که همه خوب باشیم. 




آیینه

ایوا جان از زمانی که این پستت رو خوندم ذهنم درگیر هست. 
در کامنت قبلی برایت گفتم، من چندسالیست در رنجم، در رنج و سختی. چه مالی و چه جسمی. میدانم که بدنم بیمار است و هیچگاه مادر نخواهم شد .. اونقدر به لحاظ مالی و جسمی من سخت گذشته که میبینم ذره ذره وجودم تغییر میکند. 
قبلترها من ذره ای به دیگری و‌مال و جایگاهش چشمداشتی نداشتم. و ادمی که اکنون هستم نمیتواند از حسرت و اهی که در دلم مدام می اید و میرود جلوگیری کنم. انقدر روزهای سخت گذراندم و انقدر چشم‌انداز پیش رویم تاریک و سیاه است که دیگر تمام باورهایم‌ را از دست داده‌ام. 
من دیگر به ذات الهی و خیرخواهیش باور ندارم. فکر میکنم رها شده ایم. و هیچ چیز و هیچکس نمیتواند ما را برهاند.خودم و هم همسرم هم انگار راه و رسم زندگی را بلد نشدیم و نمیتوانیم رشد کنیم.. از یک زنذگی معمولی مگر چه میخواستم که اینطور در گل ماندم و نعمتی دریافت نکردم؟؟
من در زندگی ادم خوبی بودم ایوا جان.. ادم خیلی خوبی بودم.. و گاهی فکر مبکنم عدالتی نیست. و کاش حداقل من هم بدخواه و زیراب زن و پلید بودم.. که شاید زندگی راحتتری داشتم. 
همانطور که اطرافیانی را میبینم که بی تلاش و با بدذاتی چه خوب راه را رفته است و چه خوشبخت است و‌جه زندگی با تو مهربان و گشاده بوده.
به زندگبم نگاه میکنم و سراسر حسرت میبینم. حسرت کارهای نکرده، حسرت چیزهای نداشته، حسرت راههای غلط، حسرت روزهایی که گذشته، حسرت و حسرت و حسرت. 
من در اوایل سی سالگی
هیچ باوری به ذات برتر ندارم دیگر. نیرویی که حمایتم کند. نیزویی که بیشتر بداند. چرا که هرچی رفتم بیراهه بود و هرچه رفتم دورتر شدم از خواسته ها و‌هرچه رفتم دیدم روزبروز فرو‌میروم و بدبختتر میشوم. هر روز با خودم فکر میکنم کاش امروز روز اخر زندگیم باشد.. 

ایوا جان ببخش من را بابت این پراکنده گویی ها.. درد دلم بسیار است و راهم تاریک و گمشده و حسرت زده و پریشانم..


این یکی از کامنتها بود که همه چیز را در بر کرفته بود؛  کامنتهای دیگری هم بود که نزدیک به این بود و اینکه چرا بیشتر درباره پول نوشته ام چون بیشترین پرسش‌ها درباره پول بوده است. 

خواستم با شماها همفکری کنیم و ببینیم چه باید بکنیم. من این چیزهایی را که یاد گرفته ام و برای خودم انجام داده ام مینویسم دوستان.

 اوایل سی سالگی هستی و بهترین سالهای زندگیت را پیشرو داری،  بهترین ِبهترین سالهاست. با لب خندان و دلی شاد برو جلو که خیلی کارها را میتوانی انجام بدهی. حس گمگشتگی را همه ما جایی در زندگیمان داشته ایم،  جوری که نمیدانیم به کجا دست بیاندازیم و چه کنیم. زمانی که یاد بگیریم کم کم که چه باید بکنیم داستان جور دیگری میشود و زمانی که به خوبی یاد گرفتیم که دیگر حس گمگشتگی نخواهد بود. مانند رانندگی،  ماه‌های نخست هر چیزی حواس مارا پرت میکند،  کی کلاچ و کی گاز بگیریم و چه کنیم. با سالها رانندگی کردن همه کاررا ناخودآگاه انجام میدهیم بدون اینکه به آن فکر کنیم. ما باید در زندگی همان راننده چندساله بشویم تا به خواسته  هایمان برسیم  و آرامش پیدا کنیم. ما باید برسیم به جایی که این خودم هستم که مینویسم زندگیم را و هیچ کسی نمی‌تواند آنرا درست کند یا از  بین ببرد. 

هر آنچه که ما در زندگیمان میبینیم بازتاب افکار ما هستند خوب یا بد؛  شاید خوشمان نیاید ولی این ما هستیم که زندگیمان را میآفرینیم. درسته خود خود ما،  آنچه که داریم یا نداریم،  آنچه بر سر ما میاید یا آنچه از دست میدهیم از پیش فکرش توی سرمان لانه کرده شاید سالها پیش یا شاید در بزرگسالی،  یکجایی در زندگی به این رسیده ایم من به اندازه کافی دوست داشتنی و با ارزش نیستم! 

اینکه میبینیم  سالهای سال  رنج میبریم برای این است که آنچه باید بیاموزیم را هنوز نیاموخته ایم . آن سختی و رنج دوباره و دوباره و دوباره به سراغ ما میاید تا یاد بگیریم و گاهی این یاد گرفتن چندین دهه از عمررا در بر میگیرد. درست مانند کسی که نمره پایان سال را نمی‌گیرد چون به اندازه درس نخوانده است و اگر ١٠ سال هم بگذرد باز درجا میزند تا زمانی که درست یاد بگیرد  که چه باید بکند. 


درباره رنج مالی که اشاره کردی پول انرژیست مانند هر چیز دیگری در این جهان. 

اینکه ما درباره پول چه فکر میکنیم بسیار کمک کننده است. پول چیز کثیفیست،  پول به سختی به دست میاید،  پول بدبختی میاورد،  پولدارها انسانهای بدی هستند،  خودخواهند،  حتما از راه نادرست پول به دست آورده اند،  آدن از راه  درست این اندازه پولدار نمیشود .....

در فرهنگ ما و بسیاری از فرهنگها و فیلمها و سریالها آدمهای پولدار آدمهای بدی  هستند و دیگران را به بردگی میکشند. پول بسیار کثیف است چون ما نمی‌خواهیم مانند آنها باشیم بنابراین با اینکه میخواهیم پول داشته باشیم و خیلی هم میخواهیم با این همه انرژی که میفرستیم  نپذیرفتن پول است چون نمیخواهم آدم کثیف پولپرست و حرام خواری مانند آن آقا یا خانم باشیم. در پی این الگوی ذهنی پول و درآمد ما کم میماند که مبادا از ارزشهای انسانی و انسان خوب بودن دور بشویم. ما یک سد با باورهایمان در برابر جریان انرژی پول درست میکنیم. خود شما هم یکجا همین را نوشته اید که "آدم بدذات چه خوب راه را رفته است  و کاش من زیر آب زن و پلید و بدذات بودم". 

پول بسیار بسیار خوب است  تنها مانند آمپلی فایر کار میکند. هر آنچه هستید چندبرابر میکند. بسیار آدمهای خوب پولدار هستند که به دیکران کمک میکنند و زندگیها را بهتر میکنند. هر چه پولشان بیشتر میشود بهتر به دیگران کمک میکنند. شما بخواهید که آن آدم بشوید. 

همه ما شستشوی مغزی شده ایم که از پول دوری کنیم چون زیاده خواهیست،  چون معنوی نیست و زمینیست. چون از ما او نسان بدتری میسازد و..... همه آنهایی که اینهارا به خورد ما دادند خودشان پول را ستایش میکنند و نمونه  اش را در کشور خودمان میبینیم که زالو وار ول نمیکنند ولی ما باید افتاده حال باشیم و به دنیا پشت کنیم!

فراوانی در جهان هست و برای شما و من وهمه هست ما  راهش را بسته ایم با باورهای ذهنی نادرست. 

پس نخستین کار این است باور کنیم پول بسیار بسیار خوب است و ما میتوانیم آدم پولدار خوبی باشیم. 

باور نادرست دیگری هم هست که پول به سختی به دست می‌آید و باید سخت کار کرد. اگر کم کار کنیم پولدار نخواهیم شد. این باور همیشه مارا اسب عصاری نگه خواهد داشت و همیشه از راه سخت پول خواهیم داشت. دیدید برخی ها برای هر کاری به خودشان زحمت زیادی میدهند،  کیسه نان را که گره میزنند یک گره کور میزنند و انگشتانش درد میگیرد تا آنرا باز کنند،  خریدهایشان را به جای اینکه توی چرخ بگذارند کیسه‌  کیسه به دوش میکشند، غذاساز و ماشین ظرفشویی دارند ولی همه کاررا با دست انجام میدهند و در پایان شب از درد مینالند!  اینها گمان میکنند کار بدون زحمت کار نیست و با این باور به سراغ پول میروند و پول هم با ناز و سختی به دستشان میرسد. 

یکی دیگر از چیزها این است که دل خرج کردن باید داشت. ما میخواهیم پولدار باشیم و پول را میخواهیم که بهتر زندگی کنیم نه اینکه دست و دلمان بلرزد تا یک قبض برق و آب ببینیم و هر روز بنالیم که ای وای همه پولم رفت. ما سرویسی میگیریم و در برابرش پول میپردازیم. ما توانایی پرداخت داریم و برای این  سپاسگزار باید باشیم. تا قبضی آمد و پرداخت کردیم بگوییم خدایا سپاسگزارم  که درآمد خوبی دارم که میتوانم پول این سرویسی که گرفتم را پرداخت کنم. 

من دوست بسیار خوبی دارم که همسرش به یک قران و دوزار کار دارد. کار بسیار پر درآمدی  دارد این آقا، اینجا دوتا خانه دارد و یکی ایران که کسی  در آن زندگی  نمیکند. همه چیز به نام خودش هست حتی موبایل و ماشین  همسرش. دوست من در ایران در یکی از بهترین وزارتخانه ها کار خوبی داشته و خانه ای برای خودش که با آشنایی این آقا همه را واگذار میکند و دلار میکند و میاید به اینجا. دوستم یک ساعت دیواری هم که میخواهد بخرد باید عکس بگیرد ببرد تا همسرش بگوید بخر یا نه. همیشه در پی ارزان خریدن است، رستوران که میرویم ارزانترین را سفارش میدهد و روی کمترین  دست می‌گذارد.هر جا میرویم ارزانترین چیز را برمیدارد.

چون این آقا ترس پول خرج کردن دارد و با اینهمه که دارد و روی هم انباشته میکند باز هم دست و دلش می‌لرزد که حتی چیزهایی که نیاز دارد بخرد چه برسد به چیزهای فنسی زندگی. چون برای نداشتن آماده شده است، خودش را ندار  میبیند. همیشه میگوید پول به اندازه نیست و زنش با کمترین باید بسازد. با این که دارد ولی  انرژیش را روی از دست دادن پول گذاشته  است. 

من مینویسم و زیرش را امضا میکنم که هر کسی چنین روشی را پیش  بگیرد تنگدستی  را به زندگیش  خواهد آورد. شما انرژیت را روی هر چیزی بگذاری آن چیز در زندگیت پررنگتر و پررنگتر میشود. یادتون هست که بچه بودیم بهمون می‌گفتند پولات را نشمار کم میشه؟  برای همین بوده. چون زمانی پولت را میشماری و میبینی که از آن کم شده چون چیزی خریدی و ترس به دلت می‌ افتد که وای پولم دارد کم می‌شود و یکباره میبینی ماشینت کار نمیکند،   یکباره کامپیوترت کار نمیکند و این ترس برایت هزینه میآفریند. 

"از هر چیز که بترسی به سرت میاید." زمانی که باید برای چیزی هزینه کنیم با فراغ بال اینکار را انجام بدهیم. هستند کسانی که بسیار دارا بوده اند و بیم از دست دادن دارایهاشون آنها را به نداری و تنگدستی کشانده است.

هیچگاه خودمان  را بی‌پول نبینیم و مانند آدمهای بی پول رفتار نکنیم. نه اینکه نیمه ماه  نشده پولتان  را آتش بزنید؛  نه! 

رفتارهایی را نکنیم که ریشه در نداری و ترس  از نداشتن دارند و بسیار بسیار زیان آور هستند.  ما نیازی نداریم که از اداره ای که در آن کار میکنیم کاغذ و پاکت نامه و گیره بیاوریم خانه ولی این کاررا میکنیم چون حالا دوقران جلو هستیم دیگر. از تلفن اداره و شرکت به خاله و مامان و... زنگ نزنیم. ما لباسهای کهنه را دور نمیریزیم و نمیپوشیم چون حالا یکروز شاید پوشیدیم،  شاید لاغر شدیم و پوشیدیم.شاید به دردمان خورد.  اگر چیزی را توی ١٢ ماه گذشته  نپوشیده اید؛  دیگر نخواهید پوشید. 

غذاهای مانده را نه میخوریم و نه  به کسی میدهیم تا بو بگیرد روانه سطل آشغال شود(نذری های توی سطل آشغال را به یاد بیاورید). ‌

برای مهمان هر چی مانده داریم می‌آوریم یا زورمان میاید چیزی بیاوریم (برکت ار بین میرود؛  دیدم به چشمم). کسی حواسش نیست بلیط نمیگیریم. دنبال کندن نباشیم. 

خودمان میدانیم چه زمان مرد رندی میکنیم پس بهتر است دست از اینکار برداریم. 

خودمان را ارزشمند بدانیم و سزاوار داشتن؛  ما روی این یکی خیلی باید کار کنیم. همان دوستم  که بالاتر گفتم اگر بخواهد  برای نزدیکانش و دوستانش هدیه ای بخرد بهترین را می‌خرد  و لی برای خودش اینکار را نمیکند! شما را بهترین رستوران دعوت می‌کند ولی خودش را نه! به خاطر رفتار همسرش خودش را دست بالا نمیبیند  و نمیگیرد. 

خیلی ها هستند که میخواهند پولدار شوند تا پولشان را به دیگران بدهند و برای خودشان نمیتوانند خرج کنند و دلشان نمیاید. چون خودشان را ارزشمند نمی‌بینند. یکسره میگویند من میخواهم چیکار! خودمان  را با ارزش ببینیم که بهترینها را میتوانیم داشته باشیم. ما چون خودمان رابیارزش میدانیم هر چیزی را میخوریم و به بدنمان آسیب میرسانیم . با آدمی نامناسب  دوست میشویم  یا ازدواج میکنیم و آسیب میبینیم. 

اکر کسی به شما گفت چه زیبا شده اید،  چه بلوز زیبایی،  چه رنگ  موی قشنگی  در پاسخ نگویید نه بابا پوستم بد شده،  نه بابا چاق شده ام بهم نمیاد،  نه بابا موهام میریزه. خود زنی نکنید.با لبخند بگویید چشماتون قشنگ میبینه واز  ته دل توی دلتان از خدا سپاسگزاری کنید. 

خودمان را دم دستی نبینیم،  در هیچ جایی از زندگی.  دل‌مان  بیاید که یکی از بهترین بشقاب و لیوان ا را برای خودمان بگذاریم،  با خودمان مانند مهمانی بسیار ارزشمند رفتار کنیم. شما همانقدر با ارزش هستید که مهمانتان هست. با درآمدی که دارید در ماه کاری برای خودتان بکنید،  یک شاخه گل بگیرید یا هر چیزی که به شما حس خوبی میدهد،  حس با ارزش  بودن،  دوست داشتنی بودن. 

نسبت به ثروت دیگران رشک نورزیم که جریان پول را خشک میکند؛  اگر کسی چیزی دارد توی دلتان بگویید خدا بیشترش کند. دعا کنید خوب بخواهیددعا کنید و دعا کنید که دارید برای خودتان دعا میکنید. اینکه دیگران با پولشان چه میکنند به شما هیچ ربطی دوباره میگویم هیچ ربطی ندارد. پس زبان به دندان بگیرید . اگر کسی چیزی دارد که شما درآرزوی آن هستید  بیاییم بگوییم ماشینی دارد که شما هم  دوست دارید داشته  باشید.  هر بار که یادش افتادید بگوییید خدایا سپاسگزارم برای ماشینی که دارم و یا هر چیز دیگر،  خانه،  کار،  زندگی  و.. اینکار فراوانی را به سوی شما روانه میکند. اگر از آن دسته هستید که از داشتن دیگران رنج میبرید باید روی این کار کنید به خاطر خودتان تا گره مالی در زندگیتان نباشد. از داشته های  مردم شاد باشید و برایشان  دعا کنید. یادتان باشد شما دارید  برای خودتان دعا میکنید یا نفرین میکنید؛  دوست دارید با خودتان چه کنید. 

هر آنچه درباره دیگران بگویید به زندگیتان خواهد آمد. روی هر چیزی انرژیتان را بگذارید  آن چیز بزرگتر و بیشتر میشود. ببینید میخواهید با زندگیتان چه کنید؟  

هر بار خواستید آرزوی خوب یا بدی درباره کسی داشته باشید خودتان را جلوی آینه ببینید؛ همه چیز به سوی ما برمیگردد و این قانون است مانند قانون جاذبه زمین و برای همه یکسان است. 

اگر هنوز آمادگی  و دل دعا کردن  برای دیگران ندارید میتوانید برایشان درخواست آگاهی کنید. (آنهایی که آزارتان میدهند). 

یک چیز دیگر فراوانی و دارایی  شما تنها از راه کارتان نیست؛  هر هدیه ای شما را به داراتر شدنتان نزدیک میکند،  سپاسگزار باشید برای  حتی یک هزارتومنی که به دستتان میرسد. این نهایت ناسپاسیست که هزاران چیز داشته باشیم و برای چیزی که هنوز به دستمان نرسیده ناسپاس باشیم. 


اگر هرر وز افسوس گذشته را می‌خورید امروزتان  را از دست میدهید؛ امروزی که فردایتان را میسازد. اگر نگران فردا هستیدکه باز هم امروزتان را از  دست داده اید. باید باید باید کنترل ذهن را در دست بگیرید. مچ خودتان را بگیرید زمانی که غوطه ور در منفی بافی هستید و بیاریدش بنشانیدش و افکار مثبت به خوردش بدهید چون مانند کودکی ساده باور میکند. فیلمی را چند سال پیش میدیدم درباره هیپنوتیزم بود که آدمها را هیپنوتیزم میکردند و یک تکه یخ روی پوست گذاشته بودند و به او میگفتند یک فلز داغ روی پای توست و پوست آن فرد تاول زد!! ذهن و مغز شما قویتیرین ابزار شماست برای ساختن زنگیتان. پس به کار بگیریدش و با آن زندگی دلخواهتان را بسازید.

به جای اینکه در دل یا بلند بدبختی و گره های زندگیتان را بشمارید که با این  کار تنها به آنها کمک میکنید بزرگتر و بزرگتر بشوند،  بیایید نیرویتان را روی چیزهایی که میخواهید بگذارید. 

من...هستم، جای این سه نقطه یک چیز خوب بگذارید. من سالم هستم،  من توانا هستم،  من پولدار هستم،  من زیبا هستم و هر چیز که میخواهید. زمان  حال باید باشد نه آینده که آینده در آینده میماند و به دستتان نمی‌رسد.  با دوبار و سه بار گفتن درست نمیشود؛  همانجور که روزی صدبار منفی بافی کردید حالا باید بیش از صد بار بگویید جوری که آن زنگار منفی بافی  که سالها انجام داده اید از بین برود و پاک شود. بارهای نخست صدایی از آن پشت مشت ها داد میزند "چی میگویی، کو؟ کجا؟". گوش ندهید کارتان را انجام بدهید. 

من چندتا از جملات تاییدی که به خودم کمک کرد برایتان مینویسم که ببینید من چه کرده ام و به چه رسیده ام. 

چندین سال پیش که از کار بیخودم با حالی بد بیرون آمدم و نیم بدنم بیحس بود هر کسی از من می‌پرسید چطور هستم؛  پاسخم این بود که عالی هستم. توی دلم یا بلند بلند میگفتم حالم رو به روز بهتر میشود. هرروز از دیروز بهتر هستم.  خودم را دوست دارم. سیستم ایمنیم را دوست  دارم که در هارمونی با اندام‌های بدنم میباشد. آنزمانها زیاد سپاسگزاری نمیکردم. حالا اینجوری میگویم که خدایا سپاسگزارم برای حالم که روز به روز بهتر میشودکه بسیار بسیار بهتر از بدون سپاسگزاری کار میکند. 

خدایا سپاسگزارم که سالم هستم،  سپاسگزارم که فیت هستم،  سپاسگزارم که... هستم.


همان چندین سال پیش  بالا که خودم را دست  کم کرفتم و رفتم سر کار بیخود که نه دوست داشتم و نه در سطح من بود و با حال بد آمدم بیرون به خودم آمدم که کار من کار خوبی باید باشد. یادمه هربار یاد کار میافتادم زیر لب میگفتم 

من کاری دارم بسیار خوب،  در جای بسیار خوب،  با آدمهای بسیار خوب و درآمد بسیار خوب. نمیگفتم هم چه کاری میخواهم تنها همین را میکفتم بارها و بارها در روز. 

در جایی کسی را دیدم که دوهفته پس از آن دیدار یک ایمیل گرفتم از آن آقا از من خواسته بود با هم کار کنیم! وااااااای خدایا هنوز یادم می‌افتد همان حس آنروز را پیدا میکنم. بهترین کاری بود که داشته ام تا کنون. جای بسیار خوب، آدمهای بسیار بسیار خوب و درآمدم  درست پنج برابر کار بیخودم بود( ببینید چه اندازه خودم را دست کم گرفته بودم). من ١ روز نصفه ای کار میکردم و برابر ۵ روز کار بیخود درآمد داشتم. ٩.۵ میرفتم سر کار تا ٣.۵ و یکی از بهترین کارهای زندگیم بوده. من برای آن کار حتی رزومه هم ندادم! خیلی چیزها یاد گرفتم و همیشه  خدارا سپاسگزارم برای این فرصتی که داشتم . شاید اگر  در پایان "من کاری دارم بسیار خوب،  در جای بسیار خوب،  با آدمهای بسیار خوب و درآمد بسیار خوب" یک همیشگی هم میگفتم همیشه میماندم آنجا! 

برای جاری شدن پول به زندگیتیان اینها میتوانند کمکتان کنند. 

همیشه (هرروز) پول فراوان به آسانی به دست من میرسد.

درآمدم روز به روز بیشتر میشود. 

درآمدم چندین برابر هزینه هایم میباشد. 


مادر نشدن میتواند ریشه در ترس و نگرانی به دنیا آوردن کودکی باشد که چه خواهد شد روزگارش، خود من همیشه از گذشته های دور این توی سرم بوده که دنیا جای امنی برای بچه ها نیست به ویژه دختربچه ها! 


درباره بیماری چیزی نگفتید که بدانم و بتوانم درباره اش بنویسم. 


پست دیگری درباره آرزوها و رهاکردن آنها و نوشتن در دفترهایم مینویسم که دنباله همین خواهد بود. 


خدایا سپاسگزارم برای همه روزهای زندگیم.

سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم 


الهی زندگیت پر از شادی و خنده باشد،  الهی پر از آرزوهای رسیده باشد. الهی بی‌نیاز و تتدرست و مهربان باشی. 

زندگی من

صبح شنبتون بخیر، بنده در صف ایستادم در فروشگاه باز بشود‌و بروم تو. کاش میشد عکس بگیرم و‌ببینید. صبح چشمهایم راباز کردم‌و‌مسواک زدم‌و‌چای دم کردم و شلوار جین و پلیور آبی پوشیم و پریدم  پشت ماشین. ۳ دقیقه ای رسیدم و دیدم یک صف صد نفره است. من اومدم نان و موز و شیر و یک چیزی برای حیاط که امروز باید بخرم صبح زود چون به ٩نرسیده تمام میشود. 

ایشان هم  امروز میرود سر کار بسکه سرش شلوغ است مانند همیشه و تا سال آینده همینجور خواهد بود. خریدمرا انجام دادم و ٩ خانه بودم. صبحانه خوردیم و ایشان  رفت سر کارش. نشان به آن نشان تا ساعت ١١.٣٠ نه توی آشپزخانه میچرخیدم! ناهار خورش کرفس درست کردم، ذخیره  سبزی، گوشت چرخکرده و خورشتی  توی فریزر به پایان رسیده و از هر کدام شاید یک بسته  مانده باشد. هفته آینده باید بروم بخرم ولی به خودم گفتم کم کم کم بخر اندازه یکی دو بسته. 

دوش گرفتم و تاپ خاخالی نسکافه ای و سفیدم ر ا  پوشیم و یک ژاکت سفید رویش و دامن جینم. دو-سه سری لباس شستم و رفتم بیرون پهن کنم دیدم چه خنکه هوا این شد که پلیور گرم پوشیم با شلوار و سوییتشرتم روش. برنج دم کردم و ته دیگ ته چینی  هم درست کردم  و با فرشته رفتیم پیاده روی؛ توی راه میرفتیم بوی آرد بو داده میامد و  دلم رنگینک خواست! خانه رسیدم و هسته خرماها را درآوردم و توش گردو گذاشتم،  بماند که گردو با پوست بود و آرد را هم درست کردم( سرخ کردم یا بود دادم!!!،  چی باید گفت) یادم رفت آرد را الک کنم دیگه که گلوله بازاری بود توی قابلمه کوچولوی صورتیم! یاد پدر ایشان افتادم که رنگینک خیلی دوست داشت  و برایش درست میکردم. از آن سالها دورم؛  دیدم حالا که دست به کارم یک حلوایی هم درست کنم که شهدش را آماده کردم و یک پیش دستی حلوا شد و یک جاکره ای رنگینک. ایشان زود رسید و میز را چید  سبزی خوردن و ماست و خیار و رنگینک و ته دیگ تهچینی و برنج و خورشت کرفس رفت روی میز و ناهارمان را خوردیم تا بشور بساب کنم و جا بدهم شد ٣.۵.

ایشان چرت زد و منم کمی مدیتیشن کردم و کتاب خواندم و به پرنده هایم غذا دادم. حلوا و رنگینک خوردم و چای دم کردم و هندوانه و طالبی و پاپایا برش زدم و ظرف میوه را هم پر کردم. با ایشان  رفتیم پیادهروی. برگشتیم و من چند تا لیوان چای خوردم تنها برای حلوا و رنگینک و گرنه چای بهانه ای بیش نبود! 

برنامه شبانه ما تی وی و حرف کمی کار و اینجوری گذشت. روزهایی که ایشان هست نمیتوانم دفترهایم را پر کنم! پس ننوشتم چیزی.

 شب پیش مامان عکس کتابی را فرستاد که خانمی به ایشان هدیه داده بود به یادگار. کتاب شعرهایش بوده و‌آن خانم همان سالها فوت کرده بود. زنی که پیش از بلوای ۵۷ سردبیر یکی از مجلات بوده و پس از اون سالها خانه نشین و دردمند شده بود. گفتم مامان بده بره این کتاب را! گفت به احترام روحش نگه میدارم. چنین مادری دارم!مادرم سرگرم سبک‌ کردن زندگیش و بخشیدن خیلی از چیزهایش میباشد. 

من پریروز پست را که نوشتم کمی کار کردم و ۱.۵ همراه فرشته رفتیم خرید. برنامه پیتزا بهم خورد و شد آلبالو پلو.  

آلبالو میخواستم نداشتند و‌مربا گرفتم و مرغ و سبزی قرمه، نان لواش و چندتاچیز دیگر. رفتم آفیس ایشان برای کارهاشون و دم سوپر هم کمی خرید کردم، بلوبری و اینها. توی ماشین بودم موبایلم زنگ خورد. دختری بود که هفته پیش برای اینترویوو گفتیم بیاید و گفت میخواهد بداند چی شدو گفت به این کار خیلی نیاز دارد چون پدرو مادرش ازدنیا رفته اند و باید خودش خرج زندگیش را بدهد. دلم خیلی سوخت. زود برگشتم خانه. مرغ را سرخ کردم  و زعفران زدم با آبلیمو و پرتقال. خریدها را شستم و جا دادم . 

توت فرنگی ها را توی ظرف چیدم و ژله ریختم رویش و گذاشتم  توی یخچال تا بگیرد و یک ژله بستنی هم درست کردم و روی آن ریختم  اینم دسرمان! 

برنج و چایی را دم کردم و با فرشته رفتیم؛ باد و باران بود که توی سرمان میزد!

تا به یار برسیم و غذا بدهیم و‌دلمان آرام بگیرد. 

حالا هرجا میروم توی راه جنگلی  چند تاشون میپرند جلو ی پایم که بده از اونها بده،  از اون خوشمزه ها.

 در خانه ر ا  باز کردم بوی زعفران و برنج توی خانه پیچیده بود. ایشان ٧ آمد و ما شاممان را خوردیم. به ایشان  داستان را گفتم که گفت آنهای دیگر بهتر بودندو رفت توی فکر. میدانم جایی برای آن دختر خانم باز میکند که سر کار بیاید. امید خدا

از ساعت ١٠ تا ١١ شب خانه راگردگیری کردم  و  سرویسها را شستم که فرداش تنها جارو بکشم خانه را، اینجوری کمتر زمان برای کار خانه میگذارم. 

مسواک زدم و صورتم را شستم و نشستم لبه تخت و خبر درگذشت شجریان را دیدم. به ایشان گفتم و هر دو ناراحت شدیم. 

جمعه ایشان رفت سر کار و برایش آب سیب گرفتم و برد با ساندویچ سبزیجات و موز،  کتری را گذاشتم  تا آبگرم بخورم و برگشتم توی تخت تا ٩کمی خواندم و مدیتیشن انجام دادم. ٩.١۵ بلند شدم و موهای سرم را ماسک زدم. خانه را جارو کشیدم و طی و چند سری هم ماشین راروشن کردم و دوش گرفتم و تازه ساعت ١١ بود. خمیر پیتزا را درست کردم. شمع روشن کردم و توی دفتر هایم نوشتم تا ساعت ١٢. با فرشته رفتیم پیاده روی و خیلی راه رفتیم و هوا هم سرد بود تا اندازه ای. 

هردو خسته برگشتیم خانه. دیزی و گل ناز کاشتم جلو خانه و نم آب دادم بهشان. جلوی خانه را تمیز کردم،  برگهای درختان دور گلها ریخته بودند و همه را پاک کردم. شکوفه های جلو خانه جایشان را به برگهای سبز داده‌اند.  لی لی ها دارند سر از خاک در میآورند و لیلیومها همین روزها گل میدهند. علفهای هرز را هم کندم و به باغچه هم رسیدم. 

باد و بوران یکی از شاخه های مو را شکانده بود! 

هر دو گرسنه بودیم و ناهاری خوردیم. نان کامل و آواکادو و کمی لوبیا با آب کرفس. فرشته کوچولو هم ماهی خورد. سریالم را تماشا  کردم و به پایان رسید. 

دلم میخواست چرت بزنم که به جایش کتاب خواندم و گوش دادم. 

ساعت  ۴ خمیر پیتزا را پهن کردم و قارچ و فلفل دلمه  و سوسیس خرد کردم و کل اسلا سالاد هم درست کردم و تنها کارم این بود که فررا روشن کنم و همه چیز رار وی پیتزا بریزم و برود توی فر. پیتزا یکی از غذاهاییست که خیلی دوست دارم!

ساعت ۶ دوباره رفتیم پیاده روی که فرشته کوچولو بازی درآورد و زیاد راه نرفتیم. 

 ایشان ساعت ٧ آمد خانه،  پیتزا رفت توی فر و ایشان با اشاره ای ریخت و شاممان را خوردیم. فیلم تماشا کردیم و دسر خوردیم و حرف زدیم. 


این زندگی من است،  یک زندگی آرام و ساده.

دوست نازنینی که برای من چند تا کامنت گذاشتی و دلت پر بود میشود کامنتت را با پست پاسخ بدهم! چون تنها شما اینجور نیستی و دیگران هم هستند اینجوری پاسخ همه را یکجا میدهم که شاید بتوانیم با هم و همفکری هم گره ای را باز کنیم اینجا! اگر هم نه کامنت دوست دیگری را پست میکنم! 


هیچ کدام از کامنتهات را تایید نمیکنم و کامنتهات من را مکدر نکرد و همه را هم خوانده ام.



"باز گردد عاقبت این در بلی

رو نماید یار سیمین بر بلی"


خدایا سپاسگزارم که گفتی به من بسپار و سپردم،  گفتی راه تنها راه من نه راه تو ایوا.

من  خودم را و راه را و کار را به تو سپردم و شد و درست شد و آن شد که خواستم از تو. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم  مهربانترین مهربانان. 


اگر توی آب افتادی و شنا بلد نیستی هر چی دست و پا بزنی بیشتر فرو میری. برای فرو نرفتن آرام باش،  سرت را به پشت خم کن تا جایی که میتوانی  پشت سرت را به گردنت نزدیک کن و آرام نفس بکش. چشمانت به آسمان باشد. اینجوری در آب فرو نخواهی رفت. 

توی زندگی هم همینگونه است؛  هرچه بیشتر دست و پا بزنی بیشتر فرو خواهی رفت. گاهی تنها چشمهایت را به آسمان بدوز و آرام نفس بکش. 


لبخند بزن  و شاد باش چون از تو توی این دنیا یکدانه بیشتر نیست و نبوده و نخواهد بود؛  ببین چه بیهمتایی! 


الهی همیشه مهربانترین همراه و نگهدارت باشد. 

الهی آمین 


خدایا سپاسگزارم که همیشه نگهدار و همراهم بوده ای. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم 



خدا دیر نمیکند

به امیدخدا مینویسم و امیدوارم بلاگ اسکای پاک نکند برامون!

چند روزی هوا گرم شد و دلمان تابستانی شد و دوباره  سرد شد و باد و بارانی! باید گل بکارم جلوی خانه و لیستی بلند بالا در دستم دارم که انجام بدهم و ساعت ١١.٢٣ صبح است و تنها دفترهایم را نوشتم و ملافه و روبالشی ها را درآوردم و تمیزها را کشیدم،  دوش گرفتم و موهایم را درست کرده ام،  فرشته کوچولو را تمیز کرده ام،  آب گرم و لیمو را کنار دستم گذاشته ام و مینوشم و دستهایم را دور شمع حلقه میکنم و اینجا مینویسم( تایپ میکنم)! 

ازروزی که ایشان سر کار رفته ١ کیلو و خرده ای کم کرده ام! کارم کمتر نشده چون از خانه کارهای آفیس ایشان را انجام میدهم  با این همه همچنان سرخوش  هستم از اینکه هستم! خیلی از کارهای خودم روی هم انباشته شده بود که همه را انجام دادم. شبها موبایل و آیپدم را شارژ نمیکنم که صبح باتری نداشته باشند و نتوانم بگیرم دستم و کمتر در دنیای آنلاین بچرخم. 

دوبار این پیش‌آمده برایم،  یکبار پیش از سال نو بود که به ماشین لباسشویی نگاه کردم و گفتم این هم خیلی ساله برایم کار کرده و عمرش را کرده! فردایش از کار افتاد و روز سال نو یکی برایم آوردند! چند روز پیش همان نگاه  را به ماشین ظرفشویی انداختم و گفتم یک ماشین نو  باید بگیرم،  بیچاره داشت خوب کار میکرد و ظرف میشست  که تقه ای کرد و از کار افتاد!! حالا چندروزه با دست ظرف میشورم ودورسینک پر از ظرفه!! دستهایم هم خشک شدند چون یکدانه استکانه با دست میشورم،  حالا این یکدانه،  حالا این یکی و.....یکی یکی میشود چندین تا. حالا امروز یکی بخرم تا برایم بیاورند. 

چندروزیست به یخچال هم چپ چپ نگاه میکنم ولی چیزی نمیگم. از کار بیافته بیچاره میشم!!

هر چی میخواهم در جا انجام میشود!! برای همین برای خدا لیست مینویسم که اینها را هم می‌خواهم و میدانم برایم فراهم میکند به زمان خودش و راه خودش و من هم خودم را در دستانش رها میکنم. شد خیلی خوب نشد میدانم برایم خیلی خیلی بهتر است. میدانم مهربانترین  پای لیستم مهر میزند دریافت شد،  انجام شد یا بهترش را برایت دارم. ایمان دارم،  ایمان  دارم، ایمان دارم. 

دو سه روزیست که یاد یکسری از دوستان زمان نوجوانی میافتم،  اینکه کجا هستند و چه میکنند. امروز صبح خواهرم چندتا عکس از یکی از آنها با دخترش فرستاده بود و نوشته بود "نمیدانم چرا به فکرشون بودم و گشتم پیداشون کردم." انرژی ما راه میافتد و از این  شهر به آن شهر از این قاره به آن قاره میرود و میرود و کارش را انجام میدهد.  انرژی های خوبِ دوست داشتن دوستی از اینجا رفت و رسید به خواهر جانان و او به تکاپو افتاد و پیدا کرد. بیایید انرژی های خوب روانه کنیم،  مهربانی،  دوست داشتن،  همدلی،  همراهی و خیرخواهی،  خوبی و......

من هربار از دست ایشان خشمگینم و توی دلم جدال هست میبینم آن هم به من گیر میدهد و پرخاشگری میکند. 

صبح با مادرم چت میکردم؛  پدرو مادرم چندروزی نگران چیزی هستند که با هم حرف میزدیم و من دلداریش میدادم که درست میشود و نگران نباش. پیشاپیش سپاسگزار باش جوری که انگار انجام شده  است. هر بار نگرانی به سراغت آمد بگو خدایا شکرت که گره را باز کردی. شاید بیش از صدها بار درروز جوری که باور کنی انجام شده است. امروز برایم پیام داد خوشبختانه کار انجام شده است. برایش نوشتم خدا هیچگاه دیر نمیکند. 

چندبار اینرا به خودم گفتم،  به همه جاهایی در زندگیم رفتم که میدویدم از خدا جلو بزنم. تند تند برایش راهکار میدادم که از این راه برو،  همه سالهایی که نگران بودم مبادا آنی نشود که من میخواهم. جاهایی شد آنچه من میخواستم و بد بود،  شد آنچه نمیخواستم که خیلی هم برایم خوب بود. 

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم برای همه چیزهایی که برایم خواسته ای. 

خوب من باید بروم سر کارم،  فرشته کوچولو راببرم بیرون،  شام درست کنم،  یوگا انجام بدهم،  شاید خریدی هم بروم چون چندتا چیز نیاز دارم! شام پیتزا درست کنم یا نمیدانم چی! 


اگر از بلاگ اسکای برویم کجا برویم؟

چندین بار در زندگیم جا به جا شده ام،  شهر به شهر شده ام. ١٢ بار اسباب کشی کرده  ام،  در ۶ شهر و دو کشور زندگی کرده ام و ۵-۶ تا وبلاگ داشته ام. 

اینبار هم روی همه آنها،  میبندیم و میرویم. 

در زندگی در برابر هیچ چیز نمی ایستم و همراه هر موجی میشوم. 

همه آب را نوشیدم،  شمع را فوت میکنم. اینها خوشبختی های من هستند در زندگی،  بوی لیمو و پوست لیمو،  بوی شمع،  صدای باد،  پریدن پرندگان،  فرشته ای خفته،   با پشمهای نرم و صدفی،  آرام نفس کشیدنش،  برگهای سبز بهاری،  خانه ای آرام،  آرامش دل،  بدنی همراه و گره هایی که به دست خداوند باز میشوند. 

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم 


دوست خوبی که از اینجا میگذری "فراموش نکن خداوند هیچگاه دیر نمیکند،  هیچگاه!"

خدایا سپاسگزارم که کمکم کردی و یادم دادی که تنها به تو تکیه کنم و بس. سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم