عمر من

امروز برنامه ای نداریم برای همین ٧.٥ بیدارم!! 

روی چمنهای خیس راه میروم و برای پرندها غذا میریزم. دوباره برمیگردم توی تخت تا ۸.۵ کتاب میخوانم. بلند میشم و کتری را پر میکنم و ظرفهارا هم جا به جا میکنم. امروز باید خانه را تمیز کنم و رویه یکی از مبلها  را هم بردارم. امروز ابری و خنک است. لیوان آبم را سر میکشم؛  ترازوی حمام بالا را پایین میاورم؛  هر کدام یک رقم نشان میدهد!

دستکشهایم را میپوشم و گردگیری میکنم،  غبار و خاک روی میزها جا خوش کرده! ماشین را روشن میکنم و صبحانه را آماده میکنم. برای خودم اسموتی موز و توت فرنگی و تمشک و برای ایشان نان و پنیر و گردو و کره و عسل و تخم مرغ و اسموتی. ظرف چهار تایی را پر میکنم و روی میز  میگذارم. گردو،  خرما،  انجیر و مویز. ساعت ۱۰ ایشان پیدایش میشود و صبحانه مفصل بدون استرس میخورد. تا ۱۲ کارهایم تمام میشود و ایشان هم کمکم میکند. دوش میگیرم و میرویم کنار دریاچه نزدیک خانه. یک دور میزنیم و روی نیمکتی مینشینیم. 

هیچ صدایی نیست جز نوازش سرانکشت آرام باد بر بوته ها. آرام و دلنشین؛  خانمی تند تند راه میرود و برایم دست تکان میدهد. پدر و پسری زنگ دوچرخه اشان را میزنند برای احتیاط؛  ایشان جوگیر آرامش شده و میگوید وام را دنبال کن و تحقیق کن. 

با چنددانه پسته ته جیبم بازی میکنم. ۴۰ دقیقه را ه میرویم.

 برای ناهار ایشان پیتزا سبزیجات تند پیشنهاد داد که خوب گرفتیم با نان سیر! خودم دو برش میخورم با نان سیر؛  جور شگفت انگیزی ولع سیر دارم!

هیاهوی کودکان همسایه درآفتاب بعد از ظهر من را از اتاق آفتابگیرم میراند.  به اتاق خنکم میروم و دفترچه کارهایم را کنار دستم میگذارم. باید یک رژیم خوب بنویسم که همه چیز در آن  باشد؛ کمی تحقیق میکنم و پلکهایم  میافتد. بعد از ظهر ها میخوابم کاهی زیاد هم میخوابم. جز صدای فرشته کوچولو در اتاقم صدایی نیست؛  از خانه همسایه ها دورم آنقدر که همسایه داشتن را فراموش کرده ام. 

بوی کتلت هیچ خانه ای در کوچه نمیپیچد. 

مانند همیشه چای،  هندوانه،  میوه برای عصرمان. ایشان باغرا آبیاری میکند و کمی جسته و گریخته از ایران خبر دارد و من چشمهایم به دنبال رد زنده ماندن حتا یک نفر است! 

کمی سیب زمینی میپزم؛  مادر ایشان زنگ میزند و حالمان را میپرسد. ایشان و فرشته کوچولو مسابقه انگور خوری دارند.ایشان  برای پرندها غذا میریزدو من مایه کتلت آماده میکنم. ساعت ۸میرویم پیاده روی نزدیک به ۴۵ دقیقه دیگر؛  سرگیجه و ضعف دارم. فکر میکنم الان میافتم اما نه! خانه که رسیدم  سه تا خرما با ارده میخورم حالم بهتر میشود. ایشان شمعها را روشن میکند. 

کتلتها را سرخ میکنم و با پدر نازنینم حرف میزنم. سالاد درست میکنم و ایشان با پدرم حرف میزند و برای سال آینده دعوتشان میکند و همزمان برای خودش چای نبات درست میکند.

۱۵ دقیقه پیلاتزم را انجام میدهم و کمی پس از آن شام میخورم سالاد با چهارتا کتلت! ایشان شام کامل میخورد و کمکم میکند و جفت و جور میکنیم. 

امروز کم آب خوردم. کمی فیلم مستند میبینم. صورتم را میشورم و مسواک میزنم. 

توی تخت در خواب و بیداری ایشان میگوید برو آنجا را ببین و تحقیقی بکن. آرام میگو یم باشه.

یکشنبه وقت دکتر دارم باید یادم باشد. 

ساعت ۱۱ به آلیس پیام دادم. 

پ.ن. عمر من همین روزهای بی هیاهو و آرام است.

امروز آف خگخ بود.

۱.۲۵ دقیقه پیاده روی  و ۱۵ دقیقه پیلاتز

صبحانه اسموتی موز و توتهای گوناگون با گردو و اوت میل خام و یک خرما 

میانروزکمی پسته و بادام 

ناهار ۲ برش پیتزا با نان سیر  و دلستر 

عصرانه ۱ هلو،  ا خوشه انگور و یک برش هندوانه وطالبی با ۳ تا خرما و یک قاشق ارده 

شام سالاد و ۴ تا کتلت 

ویتامین ب کمپلکس و ویتامین سی 

روز دوم

۷،۵ صبحه و از خواب بیدار میشوم؛  هوا را چک میکنم دستشویی میروم و دوش میگیرم. خودم را وزن میکنم ۶۴.۳۰۰!! گمانم ترازو خیلی خراب است یا جایش خراب است!!

برای صبحانه اسموتی موز و توتهای گوناگون درست میکنم. برای ایشان  سالاد سیب زمینی و تن ماهی درست کردم  با یک شیشه آبمیوه تازه همراه با موز و برای خودم یک چهارم طالبی و یک خوشه انگور با سالاد کاهو و سبزیجات و دوشیشه آبمیوه تازه، یک  موز، چندتا دانه خرما و انجیر با کمی مویز که همه غذای من تا غروب خواهد بود. 

سرراه بنزین میزنم و توی راه یکی از دوستانم زنگ میزند با ترس میپرسد که مادر ایشان  همراهته یا نه. میخندم و میگم اگر هم باشد که انگلیسی نمیداند که!! میخندد که چه میدانی شاید تا الان یاد گرفته باشد و برای این زنگ زده که اگر رفته هفته آینده با هم برویم کنار دریا اما یک جای دور. گفتم حال ببینم چه میشود! 

امروز همه تو آفیس پریشانند و بیقرار،  هدفونم را میزنم به گوشم و کارم را آغاز میکنم. یک لیست بلند بالا دارم که تیک میزنم و هایلایت میکنم. هفته آینده بگمانم آخرین هفته این پروژه است و خدا در دیگر برایم  باز میکند. چای سبز مینوشم و مینوشم.

تا ۵.۳۰ کار میکنم و بر میگردم به سوی خانه؛  ! در راه میوه ها را میخورم.

پشت چراغ ماشین آتشنشانی کنار م میایستد و درد میکشم. درد جانکاه از درون فشارم میدهد. درد میکشم و درد میکشم. 

سر راه خرید میکنم و گردو،  مویز،  انجیر خشک،  بادام هندی،  برنج،  ماست،  گوشت چرخکرده،  کلوچه سنتی،  اسفناج تازه،  گندم برای پرنده ها،  

خیارشور میخرم و به سمت خانه میرانم. ترافیکی نیست دیگر. ۷.۳۰ میرسم و خریدها را جا به جا میکنم. چای دم میکنم و ایشان  میرسد. 

میخواهم کباب تابه ای برای ایشان درست کنم ولی سالاد سیب زمینیش مانده و میگوید آنرا میخورد. گوشت را در یخچال میگذارم و دو استکان چای تازه دم میریزم. 

قمری در باغ هراسان به خانه و آسمان نگاه میکند؛  برایش کمی غذا میریزم. خدای سپاسگزارم  که خانه ام را نشان کرده اند؛ خدایا سپاسگزارم که خدمتشان میکنم. من خوشبختم و شادم وقتی میزبان فرشتگان بیزبانم. 

 مادرم زنگ میزند؛  سرمای بدی خورده. چایم را پای تلفن با یک خرما میخورم وبا ایشان میرویم برای پیاده روی. 

امروز روی هم ۱ ساعت پیاده روی کردم. هوا حس پاییز دارد و بوی  هیزم در هوا پیچیده. 

برمیگردیم و تنم را میشورم؛  شام که آماده است. من ۳ خرما و دوقاشق ارده هم با آبجوش میخورم. بیجان هستم ولی میگذرد. 

ایشان فیلم تماشا میکند و من یک ویدیو دارم که هنوز ندیدم؛  پلاسکو  از سوی دیگر! دل هم ندارم! 

آلیس دوبار زنگ زده برای وسایلم که بیاورد و یادم رفته بهش پیام بدهم. فردا باید پاسخش  را  بدهم.

فردا تعطیل است. 

روز دوم خگخ هم گذشت. تختم مرا صدا میزند که بیا. 

خدایا سپاسگزارم.

پ.ن. در آسانسور باز میشود و وارد آن میشوی. کسی رفته که بوی خوش از خود به جا گذاشته؛  چشمهایت را میبندی و ریه هایت  را پر میکنی.

میروی به جایی در کلانشهر پر هیاهو؛  در اآسانسو باز میشود و تو آرام با قدمهای کشدار بیرون میروی ولی تمام روز جا میمانی در آن اتاقک فلزی به یادی و خاطره ای و جان میکیری. 

خگخ

ازامروز خام گیاه خواری و ورزش در کنار پیادهروی  برای بهبود مشکلات  من 

-ام اس 

- اگزما و حساسیت 

- پریود نا منظم 

-خار پاشنه 

- خستگی مفرط

-اضافه وزن 

هستند.

اینجا هم هرروزآمار  مینویسم. 

پ.ن.خگخ=خام گیاه خواری 


خلوتم

امروز خانه بودم و ایشان هم خانه. صبح برای آزمایش خون رفتم و برگشتم و ایشان سرش به کارهای  خودش گرم بود. برای صبحانه  اسموتی انبه و تمشک با شیر سویا درست کردم و خوردم همراه با اوت میل و کمی سید. هسته سیبها را  میگیرم  و به برنامههای صبحگاهی تلویزیون نگاه میکنم. دخترک مدل از دوست پسر جدیدش حرف میزند و خانه ای که در نظر گرفته و چه قدر هم برای همه  مهمه که کجا هست! شاید برای دیگران  مهم باشه ولی برای من نه،  کنترل را بر میدارم و خاموش میکنم. آبمیوه گیری را روشن میکنم و سیب و هویج آب میگیرم. کرفسها را ساقه به ساقه پاک میکنم و آب هویج و کرفس میگیرم و توی شیشه های در بسته در یخچال میگذارم. روی ترازو میروم واااای ۶۵ را نشان میدهد!!!!

این برای من خیلیه و باید خودم را جمع کنم. 

مادر ایشان یک سفر برون مرزی دارد و چند هفته به گشت و گذار سرش گرمه این بهترین زمان  که بر گردم به زندگی سابقم. 

کاهو میشورم با کلم بروکلی و پیاز های خرد شده را در تابه بزر گ میریزم؛ و مرغها را  هم روی پیازها با حرارت کم! لباسشویی را دوسری روشن 

می کنم و ایشان همچنان کار دارد و پشت کامپیوتر است. دوش میگیرم و پماد م را میزنم. برنج دم میکنم. چند خرما و گردو میخورم! 

یک کاسه سالاد درست میکنم؛  کاهو،  خیار،  کدو سبز،  گوجه،  نخودفرنگی،  ذرت،  کدو حلوایی،  جوانه ماش و گندم به همراه گردو و ورقه های بادام! برای فردای ایشان هم سیبزمینی میپزم برای سالاد. به مرغها کدوسبز و گوجه اضافه میکنم و غذا را میکشم. ایشان اول یکران رغ توی صورتم میگیرد!! سالادم را میخورم با روغن زیتون! بد نبوده تا به حال! 

به استراحتم بیشتر اهمیت میدهم؛  در اتاق آفتابگیرم دراز میکشم و مدیتیشن میکنم و میخوابم.از خواب بیدار میشوم و کمی بادام میخورم با خرما و میوه هم میگذارم روی میز. چای دم میکنم  و کمی هندوانه و طالبی با انگور میخورم و گرسنگیم رفع میشود. ایشان هم بیدار شده و در حال باغبانیست،  روز آفتابی خنکی بود! لباسهای خشک شده را جمع میکنم و سبد را میگذارم در اتاق آفتابگیرم. ایشان چای میریزد و من تی وی تماشا میکنم؛  ایشان میزند اخبار که میروم پی کارم. پرم از غصه!

میرویم پیاده روی ۴۵ دقیقه و من ۱۵ دقیقه هم پیلاتز انجام میدهم! بعد درسهای زندکی گوش میدهم و لباسها را تا میکنم! 

دیروز به ایشان گفتم برای خرید بیزینس نیاز به وام دارم و برای وام هم یک گارانتی میخواهند مانند سند خانه  که گفت"خانه را گرو  بانک بگذارم که تو بیزینس بخری و ورشکست بشی و خونه را بگیرند ازمون" 

من هنوز نخریده ایشان من را ورشکست دید؛  اشتباه کردم بهش گفتم. سال پیش مامانم گفت ۱۰۰۰۰۰ دلار بهت میدهم برای شروع که آنزمان دلار ۲۳۰۰ -۴۰۰ بود ولی حالا گران شده اما میدونم مامان هنوزم میتونه بهم بده این پول را ولی انصاف نبود و نیست که بخواهم ازش بگیرم! 

وتازه دست کمک ۳ برابر من نیاز دارم! حالا خداز خزانه غیب میرساند و شک ندارم. 

شام  هندوانه میخورم  یک برش با دوبرش طالبی و وسایل فردا را آماده میکنم. ایشان هم هر آنچه از ظهر مانده میخورد! 

فردا روز کار است؛  خدارا سپاس،  سپاس و هزار بار سپاس.

مدافع وطن

خانه ام آتش گرفته ست، آتشی بی رحم همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشمِ در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری

در دهانِ گودِ گلدانها


پ.ن. زنده باد مدافعان  وطن 

پ.ن. سهم شما از سفره انقلاب چیست! 

پ.ن. فیش حقوقی شما را هم دیدیم،  شرم بر روی دزدان ریزو درشت،  بر آنها که جیب تمام قد دارند.