خودخواهی

جمعه روزمان را آغاز کردیم و قرار شد برویم بیرون با مادر ایشان. سرراه رفتیم مارکت و کمی خرید کردیم. کاهو و کدو،  انگور، موز،  بروکلی و سیب با نان زعتر و رفتیم  به سوی شاپینگ سنتر دیگر تا مادر  ایشان سوغاتی بخرد. یک تیشرت خرید و منم کفش میخواستم که رفتیم ناهار بخوریم و برگشتیم نیست شده بود کفش دلخواهم. برای خودم ساندویچ سبزیجات گریل شده گرفتم و مادر ایشان میگفت اینها چیه میخوری. خودش غذای چینی خورد و کمی از ساندویچ من و گفت دفعه بعد از این برای من بگیر! 

برگشتیم به سمت خانه و رفتیم شاپینگ سنتر دم خانه ۲ تا تیشرت و یکی از روتختی ها را پس دادم و یکی جدید خریدم. کمی خرده  خرید کردیم. نزدیک ۴ بود که رسیدیم خانه. ایشان برای ناهار خانه بود و ناهارش را خورده بود و خوابیده بود. خریدها را جا به جا کردم و کمی میوه شستم. چای دم کردم و چون هوا سرد بود و خسته بودم رفتم توی اتاق  آفتابگیرم و پتویی دور خودم کشیدم  و یک موزیک آرام گذاشتم و خوابیدم. با سردرد بدی بیست دقیقه بعد بیدار شدم. خوشبختانه زیر چای هنوز روشن بود و یک لیوان بزرگ ریختم. ایشان گفت برویم پیاده روی گفتن چای بخورم بعد. 

داشتم چای میخوردم و مادر ایشان گفت زود بخور دیگه، !!!! گفتم مگر کسی دنبالتونه؟  پیاده رویه! ایشان گفت باید زود بریم و زود برگردیم. خوب برنامه اینه که مادر ایشان باید نماز اول وقت بخونه و تمام زود برگشتن برای اینه که تا الله اکبر گفتند اقامه ببنده.  


نصفه چایم را خالی کردم توی ظرفشویی و گفتم خیلی خودخواهید! لباسم را پوشیدم و رفتم توی پارکینگ. مادر ایشان نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد!!! 

عصبانی بودم که ذره ای برای حال دیکران ارزش قائل نیستند. حالا انگار از تمرینات تیم ملی جا ماندیم و کیروش ناراحت میشود و ما را خط میزند !! 

مادر ایشان تیشرت مردانه پدر دامادش را پوشید و گفت تنگشه و ایوا ببر پس بده!

قیافه ام توی هم بود و ایشان به مادرش گفت ایوا سرش درد میکند. من زودتر برگشتم خانه وشام نان و پنیر و انگور و خیار و هندوانه و ساده بود. استیج نگاه کردند و بعد هم خوابیدیم. 

فردای بهتر

چهارشنبه که ایشان رفت؛  من پتوها ی تابستانی خودمان با ملافه ها و یکسری لباس توی ماشین در دو نوبت میریزم. بعد دوش گرفتم و لباسها و پتوها  ها را پهن میکنم بیرون و برای خودم کمی میوه بر میدارم و آب و اسموتی ولی کمی دیر میشود. شما بگو ۵ دقیقه دیر میرسم. یکی از همکارها میگه باید دیر رسیدن را خبر بدهی؛  حالا انگار من دکتر شیفتم! 

یک تلفن از ایران داشتم که اول صبح حالم را گرفت! صد بار میگم دیگه جواب نمیدهم ولی باز میدهم. ۱۰.۳۰ قطع شد خدارا شکر! 

کار هم که نداشتم و با همکارم گپ میزدیم؛  کمی خواندم از اینسو و آنسو و خودم را شارژکردم. ماست میوه ای را با اسموتی خوردم  که صبحانه ام شد. کار راهم انجام دادم. دخترک همکار آمد و گفت جا به جا شوید و اینجا را لازم دارند! دوباره چیزی  نگفتیم و جا به جا شدیم. برای جلوگیری از هرگونه امر و نهی هدفونم را زدم و کارم را همراه با موسیقی آرام انجام میدادم و حالم از صبح خیلی بهتر شد. زیاد آب مینوشم و زیاد دستشویی میروم. برای ناهار یک آبمیوه تازه خریدم و خوردم. برای  خانه هم خرید کردم.  کارهام را تا ۴ انجام دادم؛  به آفیس ایشان زنگ زدم تا ببینم چیزی نیاز دارند که نداشتند. به سوی خانه روانه شدم. سرراه از یک مغازه جدید فلافل و سوسیس بندری خریدم برای شب و رسیدم خانه. چای درست کردم با کمی میوه و دوش هم گرفتم. ایشان زیاد دیر نیامد و رفتیم پیاده روی با هم؛  شام هم که گذاشتم توی فر و بسیار خوشمزه بود. مادر ایشان تا به حال فلافل و سمبوسه نخورده! من که خیلی خوشم آمد و ایشان هم دوست داشت؛  کلی هم سس فلفل  زدم و دوباره هم خواهم رفت و خرید! پدریکی ازدوستانم سرطان گرفته و بد حال است و التماس دعا دارد. آخر شب دوستی برایش پیام تسلیت مینویسد و من مردی را در کودکیم میبینم با موهای پر که نوبتی با پدرم ماراکلاس زبان میبردند؛  تصوری ازشیمی درمانیش ندارم. هنوز به پدر و مادرم نگفته ام! 

مادر ایشان زود میرود و میخوابد؛  منهم خسته بودم و میخوابم زود. 

۵ شنبه صبح که بیدار میشوم؛  پرندها را غذا  میدهم. خانه را گردگیری میکنم و دستشوییها را میشورم؛  بالاو پایین. جارو را شروع میکنم که مادر ایشان میرسد و با هم صبحانه میخوریم. من جارو را تمام میکنم و مادر ایشان شوینده میگیرد برای دستشوییش. را پله را جارو میکنم و بالا را هم دو اتاقو حمام و دستشویی را جارو میکشم و مادر ایشان به زور بقیه اتاقها و سرویسها و هال بالا را. یکسری ماشین را روشن میکنم و طی میکشم پایین را. گاز و یخچال را دستمال براق کننده میکشم. با دوستی حرف میزنم کوتاه و شماره یک کلینر رامیدهد که اگر برای عید بیاید بسیار خوب است. حرف آبله مرغان دخترش میشود و یادم می آید زمان شروع دارو چون آبله مرغان نگرفته بودم باید واکسن میزدم و دو ماه صبر میکردم. چه زود گذشت! همین چند سال پیش بود. وقت دکتر امروزم را کنسل میکنم. 

با مادر ایشان فلافلها را خوردیم  و دوش گرفتم و خودم را  پاکسازی کردم و کمی بعد من آماده رفتن به سر کار  شدم. برای شام  فیله مرغ و قارچ و فلفل دلمه  گذاشتم با کاهو و اسفناج برای سالاد  . مادرایشان مایه  ماکارونی قرار شد درست کند و ماکارونی  دم  کند. من کمی طالبی و انگور و انجیر دارم. کتابم را هم برمیدارم.کلی برای خانه خرید میکنم و داخل ماشین میگذارم؛  شوینده و کمی هویج و خیار. نیم ساعت زودتر میرسم و برای خودم کتابم رامیخوانم. یادداشت برداری میکنم. کارم راشروع میکنم و عالی تمام میشود؛  امشب در آفیس تنها ی تنهام و ازپشت دیوارها صدای سرفه ای میآید و یاد بندهای زندان میافتم که شبها باید در سکوت انفرادی تک سرفه ای این چنین باشد؛  چه دهشتناک.  دوست دارم زود بروم ولی کارم طولانی میشود. میان کار برای خرید شیر و تخم مرغ میروم و یک سوشی و یک سالاد کوچک میخرم. کلینر آفیس میآید ومن را نمیبیند و چراغها را خاموش میکند و میرود! منم هم ۵ دقیقه زودترمیزنم بیرون و ۵ دقیق زودتر میرسم. ایشان و مادرش رفتند  پیاده روی و تازه ماکارونی را دم کردند. مادر ایشان هم رفته برای نماز؛  تنم را میشورم و لباسها ی تا شده را در کشوها جا می دهم. مادر ایشان  میآید و شام میخوریم. من تنها سالاد میخورم با کمی ته دیگ سیب زمینی . 

خسته و کوفته میخوابیم؛  فردا روز بهتری است،   

شلوار سرخابی

سر کآرم, هوا روزی گرم است و روزی سرد است. هوا گیج است. صبح ۷ بلند شدم و ایشان را راهی کردم؛ یکسری لباس در ماشین ریختم و غذای پرنده ها را دادم و خودم به تخت برگشتم. مدیتیشنم را دادم ولی ذهنم به چپ و راست میدوید. چند تا پشت سر هم انجام دادم  و نزدیک نه بلند شدم. مادر ایشان هم بیدار شد و چای دم کرد و صبحانه خورد, منم معجون خودم را درست کردم و خوردم. ملافه تخت را عوض کردم و چند سری ماشین را روشن کردم. کمی مرتب کردم و با مادر ایشان رفتیم پیاده روی. برای شام همه چیز را گذاشتم تا مادر ایشان درست کند, سالاد سیب زمینی و تن ماهی!
دوش گرفتم و آبجوش خوردم و رفتم برای پاکسازی و خودم و مادرم را پاک کردم. 
بعد هم ناهار مادر ایشان را  آماده کردم و آماده رفتن شدم که اول خرید کنم و بعد سر کار بروم و موبایلم را چک کردم دیدم همکارم پیام داده بیا به فلان اتاق برای میتینگ!من کجام؟خانه با شلوار سرخابی!
دست تکنولوژی درد نکند که ریموت کآرم را انجام دادم و راه افتادم. سر راه رفتم مارکت, برای خودم گل خریدم با تخم کتان و کنجد و چیا سید!هر چی میخواستم نداشت!
رفتم مغازه دیگر و  پنیر,و آلو , و گوشت  برای فرشته کوچولو, برنج خریدم و آمدم سر کار. از خانه طالبی با انگور و انجیر  برداشتم برای خودم. سر زمان رسیدم و خرید هم ر ا گذاشتم یخچال آفیس. کار میکنم و بعد ز دو ساعت برای برک میروم برای خودم ماست میوه ای میخرم و پنیر و کراکر و همینطور ۳ تا روتختی!
دوباره برمیگردم سر کار و پی کار را میگیرم. ماستها میمونه تو یخچال برای فردام. خودم هم اینجام سر کار وادیوهای سازنده گوش میدهم. کارم کمی دیرتر تمام میشود و برمیگردم خانه. ایشان سالاد  را درست کرده و چای هم خودشان را خوردند و زیرش را خاموش کردند! سسش را میزم و نانها را گرم میکنم و میخوریم با چیپس و نوشابه! از این سالمتر نمیشود!بعد هم جمع میکنم و مادر ایشان شاکی که چرا ماشین را پر میکنی هر شب. با دست بشوریم. من در خدمت وسیله یا وسیله در خدمت من! کتری را روی گاز میگذارم و تنم را میشورم. زیاد جان ندارم و روی کاناپه درازمیکشم. یک لیوان بزرگ چای سفید درست کرده ام و آرام آرام مینوشم و گرم میشوم. لباسهای شسته شده را تا میکنم و سر جایش قرار میدهم. مسواک میزنم و کرمهای شب و  دور چشم میزنم و فکر  میکنم وقتی باید بروم برای کرم خریدن. 


تحقیر

دوشنبه صبح زود ایشان  میرود سر کار و ما هم مناسک هرروزه داریم. خانه را طی میکشم و چند تا سیبزمینی میپزم و یک بسته گوشت بیرون میگذارم. ماشین را خالی میکنم و معجون برای خودم درست میکنم و میوه هام را هم میگذارم که ببرم سر کار. دوش میگیرم و مایه کتلت درست میکنم و روش را  میکشم و داخل یخچال میگذارم. پرنده ها را غذا میدهم و دوش میگیرم. مادر ایشان بیدار شده و صبحانه میخورد و دوست دارد زیاد حرف بزنیم. وسایلم را بر میذارم و خداحافظی میکنم و  دوان دوان  به سوی کار میروم. سر ساعت میرسم و کارهای مانده را انجام میدهم. کمی مدیتیشن میکنم سر کارم  و برای ناهار میوه میخورم. ساعت ۴ برمیگردم خانه و در یک ترافیک شیرین ۱.۳۰ ساعتی  میمانم.  خانه میرسم و مادر ایشان کتری روی گاز گذاشته. ایشان هم میرسد. دوشی میگیرم و  لباسم را عوض میکنم و  میروم داخل آشپزخانه؛  ایشان میخواهد چای دم کند و کتری خالیست؛  مادرش میگوید کافیست برای ما. دوباره پر میکند و چای را دم میکند. برای پیاده روی میخواهند بروند ولی من نمیروم. کتلتها را سرخ میکنم  و برنجی هم دم میکنم. یک سالاد بزرگ هم درست میکنم. با پدر و مادرم حرف میزنم. شام میخوریم و مادر ایشان سریال هم میخواهد تماشا کند و کله اش را پس و پیش میکشد و میگوید ایوا بشین اینور تو هم ببین. حوصله ندارم و دوست دارم شام بخورم. 

ایشان هم همین عادت را دارد! 

جمع میکنیم و آماده خواب میشویم برای روز سه شنبه. 

پ.ن. کسی سر کار  گفت ایرانیها خو ب تحقیر شدند توسط ترامپ. 

چی بگم!حالا تو دلت خنک شد!؟  

پستی بسی طولانی

باران شدیدی میبارد و شب سردیست. هوا کم کم رو به پاییز میرود. شبها طولانی میشوند و دمنوش گیاهی مهمان میزمان میشود. 

برای خودم دمنوش دارچین و پوست پرتقال درست کردم. فرشته کوچولو در حال خرابکاریست. خدایا شکرازاین همه آرامشی که دارم و از اینکه از هر چیز بهترینش را دارم. خدایا شکرت. 

غروب زیر نم نم باران رفتم بیرون با فرشته کوچولو و دوستش. که حسابی بازی کنند. باران شدیدی میامد و زیر یک آلاچیق نشستیم و با دوستم گپ زدیم. تمام روز بیحال بودم و حال سرما خوردگی داشتم. برای شام سوپ داشتیم و کمی هم بورک.ایشان و مادرش رفتند بیرون و من هم در نبودشان خانه را تمیزکردم چون تمام هفته سر کارم. 

مادر ایشان دوشنبه آمد ولی من سر کار بودم. قبل از رفتن از ۷.۳۰ تا ۹ خانه را تمیز کردم و دوش گرفتم و رفتم سر کار؛  کار و کار و کار. دوستی زنگ زد و برای شام آخر هفته دعوت کرد. برگشتن از شیرینی فروشی کمی شیرینی و کراسان خریدم و رفتم به سمت خانه. تنم را شستم و ماشین را خالی کردم و چای دم کردم. برنج را هم دم کردم که ساعت ۷.۳۰ شام بخوریم. رفتیم پیاده روی و برگشتیم شام قیمه  با سالاد زیاد خوردیم و  با مادرم صحبت کردم و کمی فیلم  تماشا کردیم و خوابیدیم. 

سه شنبه دوباره برای خودم و ایشان میلک شیک درست کردم و خانه را طی کشیدم.دوش و پیش به سوی کار. برای ناهار سالاد هم برده بودم؛  قرار بود شام بیرون برویم. خیلی خسته بودم و سر راه ماست و کلوچه و گردو خریدم و ایشان را هم برداشتم  و رفتیم استیشن تا ماشینش را بردارد و برگشتیم خانه. و مانند همیشه مادر ایشان دبه کردو گفت یک املت درست کن یا ماکارونی. گفتم من خسته ام درست دو ساعت توی راه بودم و حتا یک پیشدستی هم نمیتوانم بگذارم. گفت خوب برای خودت سالاد درست کن!!! گفتم ظهر سالاد خوردم. آنها رفتند پیادهروی و منم کمی پاکسازی کردم خودم را و آبی روی تنم ریختم؛  آخرش هم رفتیم از بیرون پیتزا گرفتیم که طبق معمول من سبزیجات گرفتم که میگفت برای من نخر از مال تو میخورم! ۵ تا پیتزا گرفتم برابر با یک رستوران رفتن! 

حالا میفهمم ایشان چرا از زندگی لذت بردن را بلد نیست!

چهارشنبه صبح خانه ماندم و برای خودم اسموتی درست کردم؛  به ایشان هم دادم با یک کراسان کره و عسل و کمی میوه و برای ناهارش هم پیتزا دادم. کلی لباس و پتوی مهمان شستم و  برای عزیزی که همرا ه مادر ایشان بود برنج سفید دم کردم با لوبیا پلو همرا ه با ۳ مدل خورشت که هفته قبل برایش درست کرده بودم و توی فریزر بودتا با خودش ببرد چون دانشجو و مجرد است. یک پیاده روی رفتیم نزدیک ظهر؛  ناهار پیتزاها را خوردیم و عزیز را دور هم رفت. برای شام مواد کلم پلو درست کردم  و وسایل سالادشیرازی آماده کردم و از مادر ایشان خواستم فقط رادم کند. کمی میوه و طالبی روی  میز گذاشتم.  دلم میخواست مارکت بروم که خوب دیر میشد برای کار؛  ۲ دوش گرفتم و رفتم سر کارو برای  خودم میوه بردم و تا شب ماندم و کارهام خوب به پایان رسید. یک سری هم خرید  کردم از سوپر مارکت؛  کرفس و طالبی و کمی غذابرای فرشته کوچولو،  شیرو خرد ریز با یک سالاد میخرم و با با ترولی آمدم توی آفیس. و وسایلم را گوشه ای گذاشتم. من همیشه  سر کارساکتم و هدفونم  را میزنم و کارهام را انجام میدهم؛  سالادم را میخورم و کار میکنم و کار میکنم. و قت رفتن به خانه  شد و دم غروب باد پاییزی میوزد. ۹ خانه هستم؛  مادر ایشان هم یک برنج خوبی دم کرده بود و سالاد خوشمزه ای و من بیشتر سالاد خوردم و کمی کلم و برنج چون ظهر پیتزا خورده بودم. خیلی خسته بودم و جمع وجور کردیم و خوابیدیم. 

چون دوباره فردا صبح باید سرکار میرفتیم. 

۵ شنبه کارم زیاد بود و زیاد رو به راه نبودم. اما رفتم چون کارهام عقب می افتاد؛  توی راه موسیقی آرام گوش میدهم و اسموتی را میخورم. داروم آماده است و باید بگیرم ولی وقت ندارم. برای ناهارم میوه دارم؛  با همکاری که نابلد است کار میکنم. توی آفیس هیچکسی نیست،  همکارم با یک جعبه دونات بر میگردد و به اصرار یکی برایم میگذارد. میگویم من نصف میخورم ولی اشتباه  کردم  همه را همرا ه چای سبز میخورم،  از سوپر تن ماهی میخرم ولی خامه نمیخرم؛  ۵ خانه هستم و برای شام پاستا با تن ماهی بدون خامه به سبک ایتالیائی با سالاد فراوان؛  

باغ را آب میدهم  با مادر ایشان و میرویم پیاده روی که ایشان میرسد و ما میرویم. کل آشپزی نیم ساعت هم نمیشود و همه حسابی میخورند. 

اینروزها فرشته کوچولو بدقلقی میکند  و درست غذا نمیخورد. کمی تی وی میبینیم و با خواهر ایشان حرف میزنم؛  مادر ایشان اصرار دارد برویم خانه یکی از آشنایان سببی دورش! ایشان بی پرده میگوید خسته است و تنها یک روز تعطیل دارد و من هم در اتاق به تا کردن لباسها مشغولم. 

شام تند و فلفلی خوردیم همه و خوب میخوابم شب را! خوابی  با سفر به دنیای دیگر. 

جمعه قبل از بیدار شدن مادر ایشان تمیزکاری  را شروع میکنم  و در حال جارو هستم که بیدار شده و به زور جارو را میگیرد از من. با هم صبحانه میخوریم, البته من میوه میخورم و کآرم را ادامه میدهم و ساعت ۱۰.۳۰ تمام میشود, مادر ایشان طی میکشد. ومن میروم دوش میگیرم. ناهار هم کشک بادمجان داریم که آماده است. با مادر ایشان  ساعت ۱۱ بیرون میرویم و خرید میکنیم. کمی خرید خانه هم دارم که انجام میدهم. مادر ایشان ۴ تا تیشرت خرید و منم دوتا  برای ایشان و دو تا شلوار جین برای خودم و یک بافت گشاد و نازک برای پاییز و سر کآرم که باید حتمی زیرش چیزی پوشید. بقیه خریدها را انجام دادیم و بستنی خوردیم و زود برگشتیم خانه ساعت ۲.۳۰. خوب ایشان تا ۴ نیامد و ما  هم گفتیم کاش بیشتر بیرون میماندیم.

بورک را توی فر می گذارم کنارکشک بادمجان باشد برای ناهارمان.   ایشان آمد و ناهار خوردیم و کمی استراحت کردیم و من ۵ رفتم ابروهام را برداشتم و مو کوتاه کردم و ۶ برگشتم خانه. ایشان دوش گرفت و منم موهام  را درست کردم و آرایش کردم و رفتیم بیرون با دوستان ایشان قرار داشتیم و ایشان انقدر عجله و استرس داشت و ما زودتر رسیدیم و بقیه نزدیک نیم ساعت بعد از ما رسیدند و تازه خانمهاشون هم نبودند و وصله ناجور بودم. آنها فقط درباره کار حرف زدند و صدای موزیک خیلی بلند بود و آنجا بود  که فهمیدم من اهل هیچی نیستم. نه رقص و نه درینک, آب خوردم با نان  برشته و کمی سیب زمینی! تو دلم میگفتم کاش خانه مانده بودم و خستگی یک هفته از تنم بیرون  میرفت ولی آنجا بودم, در پشت بام یک بار  میان صدها غریبه تنها خوبیش ستاره های آسمان بودند  که از لا به لای ابرها به من چشمک میزدند.  ۱۰.۳۰ برگشتیم به سمت خانه و کمی توی کوچه بن بست مان با فرشته کوچولو بدو بدو کردیم و صورتم را شستم و لباس خواب پوشیدم و خزیدم توی تخت.

شنبه هم سر کار میروم.

ایشان ساعت ۸.۱۵ گفت ایشان دیرت میشه و میچرخم و بلند میشوم. لباس میپوشم, حس غریبی دارم دوش نگرفته سر کار میروم! اسموتی را درست میکنم با میوه؛ ایشان میگوید برو خودمان صبحانه و ناهار درست میکنیم!!! گفتم من تا ۵ سر کارم. زودتر بیرون میروم و از فروشگاهی شیرینی میخرم و به محل کارم میروم. خیلی کار دآرم طوری که وقت ناهارم هم میپرد. کمی دیرتر از سوپر سالاد میخرم و برای خانه هم خرید میکنم برای بچههای آفیس یک بسته کاپ کیک میخرم و روی میز هرکی یکی میگذارم. درست به اندازه است! خودم سالادم را میخورم و کارهام را انجام میدهم. همکاری میگوید تو فرشته ای! و من فکر میکنم چه قدر مهربانی نایاب شده که یک کاپ کیک تو را فرشته میکند. تا ۴ کار میکنم و به سمت خانه میروم؛ سر راه یک گلدان ارکیده هم میخرم و خانه میروم. ایشان و مادرش ناهار رفته اند رستوران مکزیکی!دوش میگیرم و موهام  را خشک میکنم و درست میکنم. گرسنه هستم وخسته. دلم میخواهد بخوابم و کمی  دراز میکشم. ایشان گیر پسوردی داده که یادم نیست و اصلا مهم هم نیست!مادر ایشان به بستگان سببیش زنگ میزند و برای فردا شب قرار میگذارد  و یک دروغ شاخدار میگوید! حالا عزا گرفته که آبرویش رفته!گفتم از ابتدا دروغ نبایدگفت و تا شب  هی دروغ دیگر جور میکرد برای ماله کشی! شیرینیها را در ظرف دوستم ریختم و به سمت خانه اشان رفتیم, مادر ایشان پرسید ارکیده چند شد گفتم ۲۵ دلار. گفت وااای چه زیاد؛ من فردا شب چی بخرم!!شب  بسیار خوبی بود و با میزبان مهربان و بسیار هم خوش گذشت. حالا مادرایشان از حال و روز دوستم میپرسد که چه قدر دارد و در میاورد و خانه شان چند متر است و........

۱۲ به خانه بر میگردیم و باران ریزی میبارد؛ مسواک و صورت شستن و خواب. فردا خانه خواهم  ماند.

یک ایوای خسته از خواب بر میخیزد برای صبحانه نیمرو درست میکند و کمی حال سرما خوردگی دارد و خودش هم نان و پنیر و نیمرو میخورد. کار چندانی نیست و هوا هم بارانیست. برای ناهار سوپ و زرشک پلو با مرغ میپزد و تبلتش را میآورد و آن پسورد گمشده را زنده میکند و غر غر ایشان ساکت میشود.

دوش آبگرم میگیرم و تنم کوفته است؛ ناهار میخوریم و باران تند و تندتر میشود و من بیتاب بی سقفها هستم.
در کودکی ما کتابی بود که داستان آن درباره یک  روز بارانی بود  در جنگلی و حیواناتی که تک تک زیر یک قارچ پناه میگرفتند و همه زیر قارچ جا شدند از بزرگ و کوچک چرا که قارچ بزرگ بزرگ شده بود. آن قارچ از  مهربانی و عشق بود که بزرگ و بزرگتر میشد. از همدلی حیواناتی که کنار هم بودند.


مهمانی بستگان مادر ایشان هم نمیروم. قیافه اش در هم میرود ولی من این راه را آزمودم و آسیب هم دیده ام. برای همین  که کناره میگیرم از آدمهایی که تهمت میزنند و از پا میاندازند و منکر میشوند.یک بسته شکلات میدهم دستش و به ایشان میگویم کل هم بخرد. 
خودم برای خودم تنها  میمانم, با فرشته کوچولو و دوستش و دوستم پیاده روی میرویم زیر باران. در الاچیقی پناه  میگیریم. حرف میزنیم و میخندیم و به خانه برمیگردیم. تن خیس و گل شده از باران را میشوییم. یک دمنوش پرتقال و دارچین درست میکنم. خانه را غرق نور شمع میکنم و دلم را با نور وجودت گرم میکنم خدای  مهربانم.