خود دلتنگی

دوشنبه ایشان خانه است و صبحانه  همرا ه ما نیست چون وقت دکتر دارد و ما میخوریم و برای آن را میگذارم روی میز و مادرش جمع میکند. رومبلی ها را میاندازم توی ماشین. گردگیری میکنم اتاق به اتاق و توی هر اتاقی  دکوراسیون را عوض میکنم. جا شمعی های جدید میگذازم. کل دکوری ها بوفه بالا را جا به جا میکنم و مدلشان را عوض میکنم، عکسهای توی قابها را عوض میکنم. چند تا بشقاب به دیوار میزنم. دکورهای توی حمامها را تغییر میدهم و عطرهای اشانتیون را روی سبد حوله ها و صدفها خالی میکنم. میز کوچکی را می برم بالا و کنج سنتی درست میکنم برای عصرهای پاییزی که در پیش داریم. رومیزیهای جدید روی میزها میگذارم. خانه را پیرایش میکنم. روتختی های جدید میکشم و همه جا را مرتب میکنم. مادر ایشان  سرگرم رنگ کردن مو میباشد و جمع کردن اسبابها یش.   برای ناهار عدس پلو داریم  بدون گوشت که نیم ساعته آماده میشود. دوستی پیام گذاشته که نهالی برایم گذاشته؛  فردا باید زنگ بزنم. 

نزدیک ۱ برنج دم میکنم و میروم دوش میگیرم. ناهار میخوریم و استراحت میکنم و مدیتیشن و تمرینات یوگا را انجام میدهم. 

یک کیک پرتقالی با گردو درست میکنم باچای تازه دم برای عصرانه. 

 امروز مادر ایشان میرود منزل یکی از آشناها و مدتی آنجا میماند. جارو را گذاشتم برای وقتی که آنها میروند. 

برای ساعت ۷.۴۵ دقیقه با دوستانم قرار میگذارم برای پیادهروی. ایشان ۶.۳۰ میرود مادرش را برساند و من از بالا جارو میکنم. قرنیز به چه درد میخورد جز انباشتگی خاک! 

۷.۴۵ کارم تمام میشود وتنها اتاق آفتابگیرم میماند برای وقتی دیگر.دوان دوان میرویم و یک ساعت و اندی راه میرویم. به مادر دوستم گفتم فردا بیرون کار دارم و گفت با من می آید که قبول کردم.هو ا تاریک شده و ایشان رسیده و شمعها ی پشت در را روشن کرده است و خانه از دور نورانی است.

برای شام کمی نان و پنیر و خیار و گوجه میخوریم. 

شب قبل از خواب فکر کردم فردا دوست دارم تنها باشم؛  یادم باشد صبح زنک بزنم و بگویم نمیتوانم.

دلم برای خودم تنگ شده است. 

گندم خیس میکنم برای سمنو.

یوگا

یکشنبه تصمیم گرفتم خانه بمانم حتی اگر ایشان گفت بریم بیرون. صبحانه مفصل روزهای یکشنبه را آماده کردم و ایشان رفت  سراغ باغ. مادرش بیدار شد و آمد پایین. تا دید ایشان نیست اونهم رفت کمک ایشان صبحانه نخورده. کار چندانی نداشتم و داشتم فکر میکردم ناهار چی درست کنم. دوش گرفتم و آرایش کردم. کمی لباس توی ماشین ریختم و رفتم برای پرنده ها غذابریزم به ایشان گفتم مادرت دارو میخورد و صبحانه نخورده. آمدند و صبحانه خوردند و دوش گرفت و رفتند برای کاری بیرون و برای ناهار هم  آبگوشت خواستند که خوب هم آسان و خوشمزه است. گوشت را توی زودپز گذاشتم،  خانه کمی کثیف بود که گفتم فردا!! 

گذار از کودکی به نوجوانی برای من شرمندگی از دنیای زنانه بود، پنهان کردن اندامهای زنانه بود و سالها استفاده از کامپیوتر سبب شد که خمیدگی در شانه ها پیدا کنم و با بالاتر رفتن سن پاستچرم انگار عوض شده این بود که یوگا برای باز شدن قفسه سینه انجام دادم و همینطور کارهایی که باید انجام بدهم. مدیتیشن کردم و استراحت کردم. بقیه مواد آبگوشت را اضافه کردم و ظرفها  را چیدم روی میز. ایشان و مادرش آمدند و ایشان باز رفت توی باغ و کارهاش را تمام کند. مادرش رفت نماز و من هم با شنکش برگها را جمع کردم تا زودتر کارش تمام شود. تمام چمنها را هم زد و من غذا را آماده کردم و آمد و خوردیم. 

ظرفها را توی ماشین چیدم و رفتیم چرتی بزنیم. توی اتاق آفتابگیرم خوابیدم و پاهام برنزه شد!!

یک مدیتیشن طولانی گذاشتم و آرامتر شدم. چای دم کردم و میوه گذاشتم روی میز. بوی چمن بلند شده بود و ایشان باغ ا آبیاری کرد. 

به دوستانم زنگ زدم که اگر باشند برویم پیادهروی که قبول کردند و همه با هم رفتیم یک ساعت و بیست دقیقه پیادهروی! 

هوا تاریک و آسمان پر ستاره بود  که برگشتیم خانه. 

برای شامشان ساندویچ پنیر و مرغ درست کردم و تست کردم و برای خودم هم پنیر و فلفل. بقیه استیج را نگاه کردند و مسواک زدیم وخوابیدیم. 

ایشان تصمیم گرفت فردا سر کار نرود چون واقعا نیاز به استراحت داشت. 

تمام شب به آن حالتی که دکتر گفت میخوابم و فرشته کوچولو هم روی پام میخوابه. تمام شب هشیارم تا درست بخوابم. 

خدارا شکر برای وجود فرشته کوچولو،  مرسی که آمدی به زندگیمون. من خیلی خوشبختم که تو رادارم. 

فردا تغییردکوراسیون دارم. 


جنگل

شنبه صبح  که بیدار شدم و ایشان رفت سر کار. مادر ایشان هم بیدار شد و منم ماندم توی اتاقم  و مدیتیشن کردم. دست و صورتم را شستم و چای دم کردم. سلامم را به سردی جواب داد،  دوست داشتم بشینم باهاش حرف بزنم که چرا ناراحتی از اینمه ایشان کاری برام میکند! کمی  بعدش با خودم گفتم چه اهمیتی دارد،  مهمان دوروزه که نه چند ماهست. مهم اینه که بفهمه من مانند قدیم نیستم و دیگه با کاراش حرصم را نمیتونه در بیاره و اعصابم را بهم بریزه.  مهم اینه که بیخیال خیلی چیزها شدم. سر صبحانه از دامادش گفت که وقتی دخترش پ-ر-یو-د میشه به زور میبرش جگر و قلوه بیرون میخورند. گفتم چه شوهر با فهم و شعوری هر چند که خوردن جگر چیز خوبی نیست اما همین قدر که شعورش میرسد مراقب زنش باشه خیلی خوبه؛  خدا پدر و مادرش را بیامرزد. 

چند سری لباس توی ماشین ریختم و به داستان یک بام  و دوهوا فکر میکردم. 

ناهار خورشت بامیه با مرغ درست کردم که کنارش آش رشته و غذای دیشب هم بود. کار چندانی نداشتم و رفتم سراغ بوفه طبقه  بالا ودوتا کمدش را تمییز و مرتب کردم. انگار همین دیروز بود که عکس دوستم با شوهرش را روانه سطل کردم. انگار همین دیروز بود که پدرو مادرم کنارم بودند و دلم خوش بود. کمی هم پاکسازی کردم و به خودم هم استراحت دادم حتی خوابیدم. 

برنج دم کردم و ایشان ساعت ۴ آمد،  هر کاری کردم مادر ایشان  غذا نخورد و منم که میل نداشتم. ناهار دیروقتمان را خوردیم و ظرفها را جمع کردیم و ماشین را روشن کردم و هرکسی رفت جایی برای استراحت. من مدیتیشن کردم. ایشان از خواب بیدار شد و رفت سراغ باغ و من هم به کارهای خانه رسیدم. چای دم کردم و میوه و شیرینی گذاشتم و کلا سرم گرم کارهای خودم بود. مادر ایشان هم رفت تا به ایشان کمک کند. 

لباسها را از روی بند جمع کردم و لباس پوشیدم تا با فرشته کوچولو را ه برویم. مادر ایشان از همکاری و همراهی حرف میزد و با من نیامد. دوست داشت منم بپرم اره دست بگیرم و درخت هرس کنم. شرمنده! البته ما شاخههای خشک و قطع شده را جمع میکردیم و همه کار را ایشان انجام میداد. 

روزها کوتاه  شدند، کاکاتوها آسمان را قرق کرده بودند. 

با فرشته کوچولو به جنگل کوچک نزدیک خانه رفتیم،  نه ترسناک بود و نه وهم انگیز،  صدای شب بود و پرندگان و سوت مرغکی از لا به لای شاخه ها،  صدای باد بود و رقص درختچه ها،  صدای افتادن زرد برگها  و روی چوب را رفتن بود. بو رطوبت،  خنکی،  اکالیپنوس،  بوی خاک،  بوی جنگل بود. آرامش بود. خدایا شاکرم،  ممنونم،  ممنونم،  ممنونم.

هوا کامل تاریک شده بود که به خانه برگشتیم. آنها هنوز در باغ بودند. 

کسی شام نخورد. استیج دیدند و رفتیم تن به تخت سپردیم.

خشم مادر

ایشان سر کار میرود و میگوید ناهار بر میگردد در حالی که من نصف روز کار دارم. قرار داریم شام هم بریم بیرون  منم خانه کار چندانی ندارم. کمی لباس شستن هست که انجام میشود. در فکر ناهارم که خوب میبینم آش رشته توی این هوای پاییزی میچسبد؛ کمی پیاز داغ درست میکنم و حبوبات پخته را داخلش میریزم و کمی بعد سبزیش را میریزم. مادر ایشان میرسد و صبحانه اش را میخورد و میگوید ناهار با من تو به  کارهات برس. با اینحال من رشته  و کشک را کنارش میگذارم و به پیشنهاد مادر ایشان به پیاده روی میرویم.قرار شد وقتی بر میگردیم مادر ایشان زیر آش را روشن کند و در آخر اسفناج را اضافه میکند. یک ساعت در آفتاب و ابر راه رفتیم و چند شاخه  اکالیپتوس جا مانده از طوفان برداشتم و ساعت یک ربع به یازده برگشتیم خانه. مادر ایشان گفت تو برو و به ناهار کارت نباشه که تنها باید زیرش روشن میشد.   رفتم  دوش بگیرم که آماده بیرون رفتنم بشم. از حمام اومدم و کارهام را انجام دادم و رفتم آشپزخانه و دیدم که آش همانطور که صبح زیرش را خاموش کردم مانده! زیرش را روشن کردم و پیاز داغ گذاشتم با سیر و نعناع و ساعت ۱ مادر ایشان آمد پایین!! از ساعتی که رسیدیم خانه تا ۱ داشت نماز قضا  میخوانده و آمده بود آب بخوره که گفت ولش کن من درست میکنم! گفتم ایشان یک ساعت دیگه میاد خانه و ناهار میخواهد. همه را درست کردم و زیرش را کم کردم و رفتم آرایش کنم و بروم بیرون بلاخره!میدونستم تازه از ۱.۴۰ دقیقه که اذان هست مادر ایشان تا ۲ برنمیگردد تا نماز اول وقتش را بخونه برای همین همه چیز را مرتب گذاشتم حتی بشقاب نان و ظرفها را. 

اول رفتم دو تا بانک و کارها بانکی را انجام دادم. به نانوایی زنگ زدم و نان سفارش دادم. رفتم یک روتختی خوشگل خریدم که حالا باید بیام قبلی را پس بدهم. کفشها را دیدم و چیزی پیدا نکردم.  رفتم برای خانه خرید کردم،  میوه خریدم و خیار و کوجه فرنگی از مارکت و بعد رفتم دنبال کارمو انجام شد و آمدم نانوایی و نانها را برداشتم و سر راه از سوپر نزدیک خانه هم نان بیشتر و کراسان خریدم و نزدیک ۶ بود که خانه بودم. لای در خانه را باز کردم و از ایشان خواستم بیاد کمک که مادر ایشان گفت نمیتونه بیاد داره کار مهمی انجام میدهد. ایشان  آمد و کمک کرد. پرسیدم چه کار داشتی که گفت مادرش دنبال شماره دوستش میگشته و پیدا نکرده و من   برایش پیدا کردم.

وسایل را جا به جا کردم و چای هم خوردم. رفتیم پیادهروی و برگشتیم خانه تا آماده رفتن بشویم. از اینجا د وباره مادر ایشان داستان را آغاز کرد که برای چی. ایوا یک چیز ساده درست کن که گفتم برای تنوع داریم  میریم منم خسته میشم  از هرروز آشپزی کردن. با ناراحتی آمد. رفتیم رستورانی که من دوست داشتم امتحان کنم و خوب از اول گفت ایوا یک غذا بگیر با هم شر کنیم. گفتم من گوشت نمیخورم و تند میخورم. گفت نه غذاش زیاده. گفتم برنج نگیرید. گفت بگو برای من ران باشد و گفتیم. تا غذاش را آورد که یک کاسه کوچک بود گفت وای غذاتو کنسل کن با من بخور. هیچی نگفتم و با استارترم ور میرفتم تا غذام را آورد. گفت ران نیاورد و سینه است  درحالی که ران فیله شده بود.  سعی کردم آرام باشم و لذت ببرم و بی توجه. 

تا این یکساعت گذشت هزار رقم اطوار ریخت. شام تمام شد و گفت بقیه غذا را ببریم خانه که به گارسون گفتم. ایشان رفت حساب کند،  نگاهش روم سنگینی میکرد،  چشمم به چشمش افتاد آنچنان  با خشم و نفرت نگاهم میکرد که البته تازگی نداشت منتها دوری سبب شده بود کمتر ببینم از این کارهاش را. 

آدمها عوض نمی شوند،  فقط بنیه ندارند برای آزار. 

برگشتیم و مسواک و خواب. 

پ.ن. تمام آن سالها از جلوی چشمم گذشت؛  تمام آزارها. به زخمها نگاه میکنی شایدالان درد نداشته باشی ولی یادت هم نمیرود که آنروز چه قدر درد کشیدی.


مکالمات خودم و من

پنجشنبه صبحه زوده و توی تخت دارم فکر میکنم که  بعد از ظهر باید سر کار بروم و چه کار کنم! بروم یا نروم. ساعت ۷.۳۰ ایمیل راهی میکنم که من امروز از خانه کار میکنم. چون از رفتن و رانندگی خسته ام. بلند میشوم و برای ایشان کراسان با کره و عسل و شیر موز میگذارم و برای ناهارش تن ماهی با سالاد.  برای خودم شیر موز درست میکنم. دوست دارم توی تخت بمونم ولی یادم میاد امروز باید آثار بریز و بپاشهای دیروز را پاک کنم. تند تمیزکاری میکنم،  مادر ایشان بیدار شده و چای دم میکند و صبحانه میخوریم،  کمی کره و مربای هویج میخورم و کمی بیشتر و کمی بیشتر.  اسفناج ها را توی آب سرد ریختم و مادر ایشان آبکشی میکند و خرد میکند. گوشت را  در زود پز میریزم و پخته میشود. مادر ایشان اسفناجها را خرد میکند و من بسته بندی میکنم. 

نان نداریم زیاد؛  یادم باشد نان بخرم. کاش سر کار رفته بودم و برگشتن نان میخریدم. 

کارهام تا ۱۱ تمام میشود و از ساعت ۱ باید کار کنم،  دوش میگیرم و لباس میشورم و آماده کار میشوم. یادم به ناهار میافتد؛  اگر تنها بودم سیب میخوردم،  یک لیوان  آبمیوه! مادر ایشان کدو میخواهد؛  دو تا کدو را کلفت کلفت حلقه حلقه میکند و در فاز  اقمو بصلاه است و میرود  به نماز. کدوها را یکسان برش میزنم و گوجه را حلقه حلقه میکنم. قبول باشد گویان تخم مرغ در آن میشکنم با کمی ماست و نان و این ناهار ماست. ساعت شد ۱.۴۵ دقیقه. ظرفم را در ماشین می‌گذارم و به آفیس میروم؛  لپتاپم را روشن میکنم و کارم راشروع میکنم. از خانه در میتینگم و مادر ایشان با تعجب من را  نگاه میکند. دوباره به نماز است؛  فنر تخت ناله میکند و میتوانم بفهمم رکعت چندم  است. هیچگاه معامله  با خدا و چرتکه انداختن را نفهمیدم؛ حتی معنای ثواب را نمیفهمم. برای من اینها معامله است تا عبادت،  

تا عصر کار میکنم؛  دراز میکشم و چرتی میزنم بعد از کار. مدیتیشنم به راه است. گوشت هم آماده است؛  آلو بخارا را توی کاسه آب میریزم و مادر ایشان سنگهایش را چک میکند. اسفناجها را با سلیقه خرد کرده و به خورشت اضافه میکنم و آلوها را هم همینطور؛  یک آلو گوشه لپم میگذارم. 

مادر ایشان به باغ میرسد و عشق آب بازیست! 

یادم باشد سطلها را بیرون بگذارم؛  برای پیاده روی میرویم که ایشان میرسد. فرشته کوچولو دبه میکند و راه نمیاید. ایشان خسته با ما راه میاید. زود بر میگردیم؛ چای نداریم  ولی شام داریم. ایشان چای  میخواهد و میخورد. 

کمی بعد شام و دیگر هیچ؛  اینروزها عمر من است که مانند آب روان از دستم میرود.

چه زود رسیدم به این سن؛  چه زود گذشت. 

چند سال دیگر از این پیرترم! در میانه ۴۰ ایستاده ام و روزهای پر هیاهو را عمر حساب میکنم.