خانه تکانی

سمنو داره ریز ریز میجوشه و بیشتر کارهای  خانه تکانیم تیک خورده. فقط کمی خرده کاری مانده و شیرینی.

۳ شنبه میروم برای خرید که ببینم چه چیزهایی هست و اگر خوب نبود پلا ن بی را  اجرا  میکنم و خرید هم باید انجام بدهم. برای ایشان کادو بخرم  و بقیه خریدها  باشه برای شنبه یا یکشنبه. صبح ۹.۳۰ از تخت اومدم بیرون و صبحانه را رو به راه کردم و ایشان رفت دوش بگیرد.

 منم جوانه ها را چرخ کردم و در پارچه گذاشتم تا شیره اش جدا بشه و گندمهای سبزه را در ظرف ریختم. ساعت ۱۰ صبحانه خوردیم و مادر ایشان زنگ زد که بر میگردد برای سال نو. ایشان توری پنجره هایی را که دیروز پاک کردم انداخت. امروز ایشان خیلی کمکم کرد و غر هم زد ولی همه پنجره ها تمیز شد جز یکی کوچولو که جا ماند. اول قرار بود یکروز پایین و یک روز بالا که ایشان همه توری ها و کرکره ها را در آورد و شستیم و شیشه  ها را پاک کردیم. من تقریبا ۱ ماهی میشه که کارهام را انجام میدهم ولی امروز کار بزرگی بود که خدا را شکر تمام شد. البته من دیروز نصف بیشتر پایین و اتاق مهمان بالا را از بیرون پاک کرده بودم منتها کرکره نداشت و توریش هم راحت در میامد.قرار بود امروز با ایشان بریم بیرون که کارمان ساعت ۱.۳۰ تمام شد و گفتم بریم که گفت خسته است و منم سبزی پلو با ماهی درست کردم و دوش گرفتم و ناهار خوردیم ساعت ۳ بود. کمی استراحت کردیم و من هم  صبح اول از همه جوانه های گندم را سامان داده بودم و چرخ کرده بودم  و توی پارچه گذاشتم تا شیره اش بیاد بیرون. دور و بر ۵ کارهاش را انجام دادم و گذاشتم روی گاز و یک عکس برای مادرم فرستادم و گفتم سال گذشته با هم داشتیم درست میکردیم و چه قدر خندیدیم. از خوش ا خلاقی مادرم هر چی بکم کم گفتم بر خلاف من که همیشه جدی هستم! 

من سرم گرم بود و چای دم  کردم . دوستم برام عکس گلهای کاشته شده اش را فرستاد؛  ازش پرسیدم برات سبزه سبز کنم که کفت بله و ۳ مشت گندم  براش خیس کردم. ایشان  بیرون آرام کار میکرد؛  رفتم بپرسم چای بیرون بخوریم که دیدم همه گلها را توی گلدان های جدید کاشته که دستش درد نکند و کار من را سبک کرد. 

 با ایشان رفتیم پیادهروی؛  همه جا ساکت و آرام بود و روزها کوتاهتر شدند.  برگشتن همسایه را  دیدیم و کمی گپ زدیم. ایشان گلها را آب داد و منم روی ورودی چوبی نشستم و  ما ه را تماشا کردم،  

شام  هم نداریم و داریم تلویزیون نگاه میکنیم. 

سبزی پلو و ماهی هم باید بخرم. 

خدایا هزار بار هزار بار هزار بار سپاس. 

پ.ن. همه یکطرف این جک و جانور های مرده یکطرف. چندین جنازه پیدا کردم هنگام خانه تکانی!

تکان تکان خانه

ایشان امروز برای ناهار می آید و اول میروم پیاده روی یک ۴۰ دقیقه و برمیگردم و کارهام را شروع میکنم. شیشه ها را با فشارشو میشورم و برق میافتند. توری ها را هم شستم. بالکن را هم شستم و فرشته کوچولو هم توآبها میدوید و خوشحالی میکرد. 

حمام مادر ایشان تمیز بود چون پاکش کرده بود ولی آن یکی حمام مهمان نه! مهمانی که میاد هیچ وقت تمیز نمیکند من هم گذاشته بودم  وقتی کلینر میاید که نیامد. خودم شستمش ولی به ایشان گفتم. ایشان گفت اینبار بهش میگم چون این اتاق رسما اتاق اونه و هیچ کس دیگه ازش استفاده نمیکند. حمام فرشته کوچولو را هم شستم با وانش را! بقیه  همه تمیز بود و فقطباید غبار بگیرم. 

برای ناهار مرغ با کدو درست کردم با سالاد فراوان و قرار بود بروم بانک که نشد و گفتیم شب میرویم. خوابیدیم و من مدیتیشنم را انجام دادم و حسابی استراحت کردم،  چای ایشان دم کرد و خوردیم با باقلوا خوشمزه و آماده شدیم برویم پیاده روی و ۱ ساعتی راه رفتیم و هوا تاریک شد وقتی برکشتیم خانه. رفتیم به سوی بانک و پولها را ریختیم به حساب. یکس از ای تی ام ها کار نکرد و شانس آوردیم پولمان را پس داد! حالا باید سه شنبه بروم دوباره. 

برای شام هم ایشان چیپس و پنیر خواست و منم نان و پنیر و خیار خوردم. 

سال پیش پدرو مادرم کنارم بودند.

خدایا سپاس سپاس سپاس؛  کاش  میشد دو دستی یقه ات را چسبید و کشیدت پایین و چند تا ماچ آبدارت کرد ای خدا.

شادم

باد از لای پنجره به اتاق میخزد و شاخه های بن سای میرقصند. شب پر جیرجیرکیست و گاهی یک قورباغه ناکوک میزند. تا به حال فکر نکرده بودم که جیرجیرک لالایی  شبانه می گوید. ایشان که درختها را هرس کرده نور خانه همسایه را میبینم؛  حس میکنم تنها نیستم. یاد حیاط مادربزرگم میافتم که چراغها ی حیاط همسایه ها را  دیده میشد و شب نشینی هایشان شنیده میشد. انگار همسایه ها با هم زندگی میکردند با اینکه خانه ها بزرگ و با  فاصله بودند. همه حیاطها یک چراغ بزرگ گازی در قلبشان داشتند. مال مادربزرگ کنار یک نیمچه  استخری بود که رویش یک یاس سایه انداخته بود و شبها یاسها دانه دانه آب را خوشبو میکردند. خدا رحمتت کند. 

امروز باید این خانه بی سامان را سامان میدادم و پست هم میرفتم و کمی خرید داشتم. اما اول صبح ۴۰ دقیقه ای رفتم پیادهروی در خنکای صبح. کابینتهای آشپزخانه را تمیز کردم و این آخرین فاز کارهای خودم برای خانه تکانی  بود. طبقه اول را تمیز کردم،  جارو و گردگیری و تمیز کردن دستشوییها. کلینر هم  وقتش پر است و مانده شیشه ها که ایشان قول همکاری داد. همکارم  زنگ زد که ایوا کجایی؛. بیا که دلتنگیم. گفتم چند هفته دیگر.

امروز گندمها را از آب خارج کردم و در یک پارچه سفید مرطوب گذاشتم. چندروز دیگر سمنو پزون دارم. تا ۱ کارهای خانه تمام شد و فقط طی مانده بود؛  دوش گرفتم و ۱.۳۰ رفتم پست و بعد هم سوپر و شیر. آرد،  آب نارگیل و تنقلات و غذا برای فرشته کوچولو و برای خودم شکلات میخرم. من اصلا شکلات دوست ندارم!!! برای ناهار از دیشب پیتزا داریم و برای شب قورمه سبزی درست کردم.  وقتی برمیگردم ایشان هم تازه رسیده و دو برش پیتزا میخوریم. بعد زمان خواب است و ایشان روی تخت و من در اتاق آفتابگیرم درست ۱ ساعت میخوابم. ایشان هم خوب استراحت میکند. هوا کمی گرم است؛  پس کی تابستان بقچه اش را میبندد؟  چای دم میکنم و خانه را طی میکشم ؛  ایشان باغ را آبیاری میکند. ایشان چای میریزد که با باقلوا بخوریم  و من ولع شیرینی دارم. برنج را دم میکنم و نزدیک غروب با ایشان میرویم پیاده روی. امروز روی هم بیش از ۱۰۰۰۰ قدم راه رفتم. به ایشان میکویم این پاجوشها را در آوردی بده به من بکارم. میپرسد کجا که گفتم در را ه و جنگل تا یک درخت از ما یادگار بماند.  برمیگردیم و یک ماست و خیار درست میکنم و با شام میخوریم. و زود جمع میکنیم. ایشان استیج  نگاه میکند و من هم کمی کتاب میخوانم. 

امروز فکر میکردم من از خدا شاکرم ولی از این پس میخواهم برای هر چیزی که به  دستم میآید از همه کسانی که در گیر بودند  هم تشکر کنم. حالا از میوه هام شروع کردم،  ازکسی که کاشته،  نگهداری کرده،  چیده و به دست من رسانده که در یک غروب طعم  خوش هلو کامم را شیرین کند سپاسگذارم. از دارنده و گرداننده این پازل بیشتر. 


پ.ن. نوروز در خم کوچه  است و دلم  ازشادی میلرزد. 

باقلوا

پنجشنبه صبح دوست دارم بروم پیاده روی اول صبح ولی  تا ایشان میرود ساعت ۸.۴۵ دقیقه است و من ۱ ساعت وقت دارم  تا قرارم با دوستم. دوش میگیرم و موهام را درست میکنم و کمی آرایش میکنم،  دوسری ماشین را  ر وشن میکنم و بیرون پهن میکنم در آفتاب. کمی میوه میخورم و داروم را با یک مسکن میخورم و کلی آب مینوشم. میرونم دنبال دوستم و مادرش و هنوز آماده نبودند.کمی نشستم و ساعت ۱۰ را افتادیم. رفتیم خانه دوستم و امانتی هام را گرفتم و خوشحال و خندان و شاد از داشتن نهالهام،  تازه دوستم برای دوست دیگرم و مادرش هم کلی چیز داد. دوست داشت پیشش بمونیم اما  نماندیم چون اسباب کشی هم داشت وسایلش را داشت میبست و کلی کار داشت. 

رفتیم ایکیا.  آنجا من چهار تا گلدان بزرگ خریدم برای گل و گیاه هام و شمع و یک ماگ با رنگ خاص که یاد ایام قدیم میانداخت من را. یاد روزگاری که زندگی زیبا بود و من کودک بودم قبل از طوفان سهمناک،  قبل از طاعون که نابود کرد همه چیز را. انگار برگشتم به آن دوران خوب و هر بار از آن استفاده همان احساس به سراغم خواهد آمد. همین الان یک چای سبزدرست کردم  در ماگ محبوبم. 

دوستم هم کلی خرید کرد و مادرش هم همینطور و قرار شد ناهار برویم جایی که فلافل بخوریم. رفتیم ناهار خوردیم و دوستم حساب کرد چرا که  چند ماه قبل رفتیم بیرون من پول ناهار را دادم! خودم که یادم نبود ولی یادش مانده بود. سر راه هم رفتیم مغازه و اجناس ایرانی بخریم؛  مربای هویج خریدم با قلوه برای فرشته کوچولو،  سوسیس پنیر و رشته آش و پنیر،  همینطور زیره و سیاه دانه برای نانوایی و نان هم خریدم. خواستم باقلوا بخرم که آنی نبود که میخواستم،  شیرینی عید را هم آورده بودند ولی نخریدم تا بقیه مغازه ها را هم ببینم. سر راه بنزین زدم و برگشتیم خانه. 

اول دوستم را رساندم با مادرش  وتا خریدها را را از ماشین با مادرش در بیاوریم دوستم رفت داخل خانه و با یک بسته باقلوا که مادرش  از ایران آورده برگشت. خدایا شکرت؛  هر چیزی که از دلم میگذرد مهیاست. شکرت شکرت شکرت. 

برگشتم خانه ولی حالم اصلا خوب نبود؛  چند لیوان آب خوردم و لباسم را عوض کردم و توی تخت دراز کشیدم. حالم خیلی بد بود،  انگار سرم بزرگ شده بود و در حال انفجار بود. تمام گردن و کمر و پاهام درد ناک بودند.  قلبم هم طپش نامنظم داشت. گفتم شاید رفتنیم به همین سادگی! فرشته کوچولو را بغل کردم و بوسیدم. کنارم روی تخت دراز کشید و من بیهوش شدم و شاید مردم. یک ساعت بعد بیدار شدم،  حالم هنوز بد بود،  سردرد بدی داشتم،  درد داشتم. حتی مسکن هم کمکم نکرد. کمی شیرینی خوردم و دوباره آب نوشیدم. کمی نشستم و هیچ کاری نکردم. 

بهتر شدم و رفتم باغ را آبیاری کردم. رختها را جمع کردم. شکلات خوردم.

آمدم سراغ حسن یوسفم و کلی قلمه زدم توی شیشه های بزرگ و کوچک. خانه ام حسابی ریخت و پاش شده بود ولی فردا روز تمیزکاری است و همه چیز را رها میکنم. ایشان زود میرسد و چای دم میکنم. با فرشته کوچولو میروم پیاده روی و مادر ایشان زنگ میزند برای احوال پرسی. برای شام پیتزا درست میکنم با نان سیر. میخوریم و جمع میکنم و میرویم که بخوابیم. مانند همیشه ساعت ۳.۳۰ از خواب بیدار میشوم و حالم چندان خوب نیست. مدیتیشن هم انجام میدهم و حالم بهتر میشود و خوابم میبرد دوباره. 



نداشته ها را شاکرم

مدیتیشن صبحم را بعد از رفتن ایشان انجام دادم و صبحانه خوردم. 

دیشب قبل از خواب یک تخت سفارش دادم و صبح ساعت ۷.۳ برام ایمیل زدند که میتونی بیای بگیریش. 

یک اس ام اس زدم که امروز ساعت ۱.۳۰ میام. کمی دور خودم چرخیدم و کارهام  را انجام دادم. با مادرم حرف میزدم  از ساعت ۲ صبح تا ۵ صبح چون خیلی وقت بود با هم مفصل حرف نزده بودیم. وقتی براش از کارهای مادر ایشان گفتم وقتی رفتیم بیرون و اداهایی که در آورد برای غذا خوردن؛  گفت بهتر بود به جای اینکه به روی خودت نمی آوردی و ساکت میشدی،  میگفتی شما بخورید مطمئنا خوشتون میاد. اینجوری هم با محبته و هم مثبته. چه قدر خوبه مادر عاقل مهربان دارم. خدایا شکرت که مادر نازنینی دارم. 

همینطور که حرف میزدم  کارهای خانه را انجام میدادم.  ملافه ها ی شسته شده را تا کردم و توی باکس گذاشتم داخل کمد. لحافهایی که مادر ایشان توی کمد پنهان کرده بود و نمیداد بشورم را ریختم توی ماشین و بیرون پهن کردم. و در آخر مادرم رفت که استراحت کند. من هم  دوش گرفتم و به دوستم پیام دادم که فردا برای گرفتن نهال هام میام و به دوست تازه واردم و مادرش زنگ زدم که اگر خواستند با من بیایند و از آنجا با هم بریم ایکیا چون نزدیک به آنجاییست که میروم که قبول کردند. 

رفتم تخت را گرفتم و یک بسته گمشده هم داشتیم که آنرا گرفتم و بردم آفیس ایشان و سر راه داروم را گرفتم. خیلی گرسنه بودم و برگشتم خانه و یک نیمرو برای خودم درست کردم. برای شام مایه لوبیا پلو درست کردم و آماده گذاشتم. کمی استراحت کردم،  یوگا را انجام دادم،  

من خیلی کم تی وی نگاه میکنم ولی زیاد گوش میدهم. 

مادرم یکسری ظرف برای هفت سین  گرفته و عکسش را فرستاده برایم که اگر خواستم بگیرد، برای خواهر جانان هم گرفته که خواهر جانان گفت من گور دارم که کفن داشته باشم و مادرم نوشت نگو سال نو میشود و روزگار بهتر میشود. زیر لب الهی آمین میگویم و انرژی مثبت برایش میفرستم. 

به آرایشگرم پیام میدهم که اگر هست بروم برای ابروهام که امروز وقت ندارد و فردا دارد که من نیستم. 

برنج و چای  را دم میکنم و فرشته کوچولو را میبرم برای پیاده روی و دوستم را میبینم با فرشته اش و رفتیم خانه اش و آنها کمی بازی کردند و شامشان را خوردند و برگشتیم در تاریکی خانه. ایشان هم رسیده بود و داشت چای میخورد. سالاد شیرازی را درست کردم  با ترشی و با ایشان شام خوردیم و زود جمع کردیم.

کار ویژه ای نکردیم و کمی تی وی ایشان نگاه کردو من هم کتاب  خواندم. 

خدا یا شکرت،  برای نداشته هایم . 


پ.ن. چراغ قرمز را رد میکتد و آژیر کشان میرود. می ایستم و نگاه میکنم و چشمانم پر اشک میشود. چند بار میگویم خدا به همراهتان. تاروزی که زنده ام هرماشین آتش نشانی که ببینم قلبم مچاله میشود و چشمم پر اشک.