تو مرا بس

 صدای آبپاشهای درفضای گرم حیاط میپیچد, چمنهای تشنه سیراب میشوند و درختها خنک. من عاشق صدای آب پاشها در تابستان , بوی چمن خیس , صدای خنده های دور و چراغهای حیاطم. یاد آور روزگار دور خوش کودکیست, روزگاری که خانه ها حیاط داشنتند و صاحب خانه ها دل خوش و مهربانی! من پرتاب میشوم به روزگار کودکی, روزگار شادی! 

یکشنبه ها من بعد از ناهار دیگر کار چندانی ندارم برای تمام روز, دراز میکشم و از تی وی تماشا کردن یا خواندن لذت میبرم. اتاقی داریم که مختص گیم بازی کردن و فیلم دیدن برای ایشان و مهمانهاشه, یک بوفه کوتاه چوبی در آن اتاق گذاشتم و گلهای آپارتمآنی را در گلدانهای مختلف که از نظر رنگ و اندازه که هیچ هماهنگی با هم ندارند روی آن گذاشتم. ناهمگونی زیباییست. اینجای جایگاه قیلوله روزهای تعطیل من است, اتاقی آفتابگیر  رو به حیاط که بوی کتابهای کاغذ کاهی میدهد, لیزی بوی خواب گاه من میشود و جایگاهی برای کتاب خواندن, تنهایی و استراحت کردن. یکشنبه صبح کمی هلیم گرم کردم برای صبحانه و صبحانه مفصلی هم چیدم. چند بسته گوشت بیرون گذاشتم. برای ناهار خورشت کرفس چند وعده ای درست کردم, مایه ماکارونی و شامی برای هفته آینده و همینطور مواد یک سالاد پختنی برای ایشان. آب سیب و کرفس گرفتم و ریختم در بطری تا خنک بشود و خانه را هم تمیز کردم. ریشه مو رنگ کردم, برنج دم کردم و رفتم حمام. وقت ناهار بود و هم من گرسنه بودم و هم ایشان. غذا کشیدم و خوردیم و تند جمع کردیم و شستیم و آشپزخانه را تمیز کردم, لباس ها  را در آفتاب داغ پهن کردم و رفتم خوابیدم زیر کولر. بیهوش شدم! 

یک ساعتی خوابیدم و بلند شدم کمی هندوانه و طالبی برای عصر گذاشتم, گاز را تمیز کردم و چای دم کردم. ابروهارا تمیزکردم و کمی داستان خوآندم. داستان نامه یک زن به همسرش, جالب بود. داستان بسیاری از زنآن فداکار. وقتی جوانتر بودم و بزرگترها میگفتند به خودتون برسید و به فکر خودتان باشید در زندگی زنا شویی, تصور من زنان خودخواه بود! تصورمان این بود زن باید فداکار باشد ولی دریافتم به فکر خود بودن خودخواهی  نیست,احترام به خود و دوست داشتن خود است. 




من برای خواسته هام احترام قائل هستم این  روزها.

دیروز روز خرید بود, خوب در پی تغییراتی  که در خودم ایجاد کردم از زیاد خریدن پرهیز میکنم. خوب قبل ترها اگر چیپس میخواستم کمتر از دوتا نمیخریدم ولی اینروزها یکی میخرم. چون از تمام شدن برخی از اقلام جانمان در خطر نمی افتد و من هر  هفته خرید میکنم. اگر ۱۰ تا گوجه فرنگی دارم نیازی به خرید دو کیلو دیگر ندارم. با اینکار اسراف نمی کنم و پولش را برای هدف بهتری میشود هزینه کرد.تغییر دوم از خرید مواد بهداشتی و آرایشی که روی حیوانات آزمایش میشود خود داری میکنم. تغییر بعدی کره گیاهی و شیر بادام را جایگزین کره و شیر کردم, هنوز برای پنیر و ماست جایگزینی پیدا نکردم. 

برای خودم یک سالاد و برای ایشان ناهار گرفتم و بردم دفترش سر راه, داروهام  را گرفتم و برگشتم خانه با کلی خرید که باید جابه جا  میشد. کارهام را انجام دادم و مرتب کردم. برای هفته آینده خودم  سیب سبز خریدم که ببرم سر کار تا کمی دیتاکس کنم. قراره گذاشتم میوه و آبمیوه بخورم در هفته آینده برای ناهار و اسنک. 

سالادم را خوردم همانطور که کارهام را میکردم و بعد از مرتب کردن همه چیز رفتم تویی تخت, شهرزاد را گذاشتم ببینم و اواسطش خوابم برد. بیدار شدم ولی ماندم توی تخت و تا آخرش را دیدم. چرا هر زنی که بچه دار نمیشه به شکل بیمار روانی و عقده ای نشان میدهند. فرهنگی داریم غنی! البته من این حرفها را رو در رو هم شنیدم و حتا بد تر از اینها را! به قول علی نصیریان از نداشته هات شروع کن. خدایا شاکرم از آنچه که صلاح دانستی, من جور دیگر بلد  نیستم آغاز کنم! 


غروب با ایشان رفتیم پیاده روی و برای شام برای ایشان خورشت بادمجان با مرغ درست کردم و برای خودم غذای هندی! برگشتیم و شام خوردیم وفیلم دیدیم و خوابیدیم. 


پ.ن.  نور رحمتت راهها را روشن میکند, تو مرا بس! 



نیایش ابدی

دوشنبه خواب موندم و دیر بلند شدم و نتیجه این شد که با ماشین خودم رفتم و کمی دیر رسیدم. مدیرمان مشغول مصاحبه بود و ندیدمش. بقیه هم همه سر  کارشان. سرم خلوت بود تا جایی که مدیر آمد و یک پروژه بزرگ رو دستم  گذاشت و رفت. به همکارم گفتم میخواستم سر راه یک چیز خیلی شیرین بخرم ولی پشیمان شدم. بلند شد رفت پایین برام چای لاته خرید. خوب من با اینهمه مهربانی چه کنم. خیلی از کارش ناراضیه و گفت من شاید چهارشنبه آخرین روزم باشه. دلم گرفت ! از تیمی که باهاشون شروع کردم این آخرین نفره. من هم انگیزه کارم را از دست دادم ولی خوب هستم حالا. ناهار سالاد سیب زمینی داشتم خوردم و رفتم پیاده روی و نان هم خریدم برای خانه. با مدیرم میتینگ داشتم و خبر از آمدن یک همکار جدید داد از دوشنبه. برای من بهتره و برای آن همکار ناراضی, حالا من مثبت و آن منفی ! ببینیم کی برنده میشود. 

۲ مدل نان خریدم و یک شیرینی  برای عصرانه, ساعت ۵.۲۰ آمدم بیرون و ترافیک بد نبود. با مادر و پدرم صحبت کردم در راه, خدا نگاه دآرشون  باشه. میشل پیغام داد و از کادو تشکر کرد, یک عطر خریده بودم براش. گفت هدیه ات خیلی گرونه. گفتم تو لیاقت بهتر از اینها را دآری. 

آقای همکار که چند ماه از پیش ما رفته زنگ زد که جواب ندادم, حالا یکی از این روزها زنگ میزنم بهش. 

امروز پولی از جایی که انتظارش را نداشتم رسید, خدا را سپاس! 

من و این همکارم نارابالا ضی همیشه مرتب و منظم هستیم ولی بقیه شلخته, لیوان و قاشق را ول می کنند  به امان خدا! اینجا حرفه آبدارچی نداریم, هر کسی موظفه که تمیز کنه پشت سر خودش را! اینها نمیکنند! 


خانه رسیدم و کباب تابه ایی درست کردم با برنج با ته دیگ تهچینی, سیب زمینی فری و دوتا کاهو کوچک شستم برای سالاد که یک ظرف بزرگ شد و یک ظرف هم برای خودم. ایشان گفت خیار شور و ماست و سبزی میخوره و سالاد درسته سلفون کشیده رفت توی یخچال برای فردا شب. قبل از شام رفتیم پیاده روی و پرندها را غذا دادیم 

و برگشتیم خانه. شام کشیدیدم و خوردیم و تند تند مرتب کردیم و من دوش گرفتم و مسواک و خواب. 


۳شنبه ۶.۳۰ بلند شدم و دوش گرفتم, آرایش کردم و ساندویچ ایشان را درست کردم و آب و موز برای ایشان و خودم سالاد و تن ماهی با سیب, آلو  و آب. دلم یکجوری بود از صبح برای همین  چای خوردم با کمی کرسآن. ساعت ۷.۳۵ دقیقه رفتم و ماشینم را پارک کردم. آن ساعتی که باید میگرفتم رادوباره ازدست دادم. کمی دیرتر میرسم دوباره. دخترکی قد بلند با موهای بلوطی و چشمای طوسی رنگ و پوستی برنزه با لباس مدرسه رو به روی من نشسته بود. چشمهاش را با دست  میمالید و خمیازه میکشید.دختر بچه ای  بود که درقامتی زنانه نشسته بود. پیرزنی تمام مسیر من را اسکن میکرد,انگار  یک به یک دردل به هم میگفتیم قدر این روزها را بدآن. 

یک ساعتی کار زیاد بود ولی همه چیز مرتب شد و بعدش زیاد بود ولی طبق برنامه فردا باید پروژه   را تحویل بدهم و امروز نصف کار انجام شد. من امروز تنها بودم و دل درد بدی داشتم. فقط چای خوردم, نبات نداشتم و شکر میریختم توی چای, وقت ناهاردیدم سالاد بخورم با تن که  میمیرم.گذاشتم یخچال و رفتم بیرون ساندویچ  مرغ پخته خریدم. امروز پیاده روی نرفتم چون از ایستگاه رفت و برگشت راه میروم حدود ۴۰ دقیقه وهوا هم گرم بود که اذیت  میشدم.  برای خانم قمری روی تخم گندم ریختم. چند باره الکی ا ز پله ها رفتم بالا و پایین که راهی رفته باشم. یک دفتر بزرگ دارم که کارهام را مینویسم و وقتی انجام میشود تیک میزنم, چه مرتبم من! چند نفر دیگر برای مصاحبه آمدند. 

درست وقت رفتم یکی زنگ میزنه و کلی کار  داره,گفتم فردا! چون کارش احتیاج  به تحقیق و تفحص دآشت. دوان دوان به ترن رسیدم و یادم رفت یاس ها را بو کنم امروز! 

توی راه چرت میزدم, آنجل را دیدم که ازدحام ترن  بود وکتاب قطوری میخواند. با هم کار میکردیم و بسیار ماه بود , فرشته بود این دختر درست مانند اسمش! نشد که با هم گپ بزنیم. شاید روز دیگر! 

ایشان زنگ زد شام چه کنم! همه چیز آماده بود فقط باید برنج دم میکردم, رسیدم و پلوی یونانی دم کردم. برای خودم نعنا با نبات دم کردم و خوردم کمی بهتر شدم. دوش گرفتم, لباس راحت پوشیدم. ساعت ۸ ایشان ا صدا کردم برای شام, خودم کمی برنج خوردم با ماست و بلند شدم. برای فردای ایشان غذا گذاشتم و برای خودم تنها یک بطری آب. شهرزاد را نیمه کاره دیدم. یک لیوان دیگر نعنا خوردم و حالا خواب آلوده ام و بسیار تشنه. 

پ.ن. برای همه آدمهای که سفر هر روزه را همراه من هستند انرژی مثبت میفرستم و برای موفقیت و سلامتیشون دعا  میکنم,  خودم حس خوبی دارم  هنگام این کار. 

پ.ن. نیایش من پایان  ندارد.

آخر هفته

پنجشنبه گله. 

گفتم با ترن برم سر کار. صبح دوش گرفتم و وسایلم را برداشتم که یک ظرف سالاد بود با آب. یک تست کره و عسل هم درست کردم و به سمت ایستگاه راندم. ماشینم را پارک کردم, حس کردم بد پارک کردم و نزدیک به یکی از خطها هستم. چند ثانیه طول کشید تا درست بشه و به خاطر همان چند ثانیه ترن را از دست دادم. 

همین دیر رسیدنها, امان از دیر دیدنها, بودنها و رسیدنها! از قرار همه عمر برندارم سر از این خمار مستی! 

کنار پنجره نشستم. من آدم فضای خودم هستم. مزرعه های درو شده و طلایی رنگ لبخند میزنند, شیشه ترن انگار بخار دارد و دیدم را کم میکند. هربار افکار منفی به ذهنم شبیخون میزند در دلم خدا را شکر میکنم بابت آنچه که دارم و انرژی روی نداشته هام نمیگذارم. کنترل ذهنم خیلی آسانتر از قبل شده, کاش اینها ۲۰ سال پیش در وجودم نهادینه میشد. یک پیچک روی بی احساسی آهن پاره ها  لم داده. گلهای درشت دور سم خاردار پیچیده اند و طبیعت به چشمان ما لطف کرده است. 

۹.۱۰ دقیقه رسیدم سر کار و کارم کمی سبک بود, فقط کمی. بایک همکار مهربانی که فقط ۵ شنبه هاست کلی گپ زدیم از بیکاری! نیم ساعت پیاده روی رفتم و برگشتم سر کارم. یکی از کلاینتها به مدیرم ایمیل زده بود و تبریک گفته بود بابت داشتن کارکنانی مانند ما. چون آنروز من کارش را انجام دادم و بقیه روزها همکاران دیگرم. 

ناهار خوردم ولی کمی شکلات هم خوردم با قهوه! 

زمان بازگشت به خانه به ایشان زنگ زدم که مرغ بیرون بگذاره و برنج بخیسونه تا برای شام زرشک پلو درست کنم. رسیدم خانه و لباس عوض کردم و رفتم توی آشپزخانه و مرغها را سرخ کردم و برنج هم دم کردم. ایشان چای دم کرده بود و همه چیز مرتب روی میز چیدم. دوستم حوالی ۸ رسید و رفت دوش گرفت و شام خوردیم و جمع کردیم. کمی نشستیم ولی ساعت ۱۰ من رفتم برای خواب. ساعت ۳.۵۰ دقیقه خواب دیدم موشی زیر خانه ام هست و فقط خودم میبینمش. نخوابیدم دیگه! 

جمعه بلند شدم و باران شدیدی میآمد. چای دم کردم و کره مربا و پنیر خامه را چیدم روی میز. ایشان خورد و رفت و من هم روکشهای مبل را انداختم ماشین وکمی مرتب کردم. میشل قراره بود بعد از ظهر بیاد. دوستم بیدار شد و صبحانه خورد و من هم همه چیز را جمع کردم. 

 یکی از مزایا دوستی ما این بود که من نه گفتن  را یاد گرفتم. چون این دوستم خیلی راحت کارهاش را به دیگران واگذار میکند وکمتر به کسی دستی میرسانه. من هم اگر بتوانم کمک میکنم ولی اگر در توانم نباشه بهش نه میگم. مثلا آنروز برای خرید باید میرفتم بیرون و باران زیادی میآمد. به من گفت کتابهای من را برگردون کتاب خانه که برای من کلی پیاده روی بود. گفتم میتونی برگردونی به کتاب خانه نزدیک خانه و همه اینها با هم کار میکنند. که زنگ هم نزد و هردو رفتیم جداگانه بیرون که قرار بود جایی همدیگر را ببینیم. 

کمتر از یک ساعت گوشت  و مرغ و برنج و ملزومات خانه را خریدم که به من زنگ زد که کجایی. گفتم در راه و کمتر از ۲۰ دقیقه دیگر آنجا هستم. رسیدم و هم دیگر را دیدیم. رفتیم کافی شاپ و نشستیم کمی. گفتم من باید زود بروم چون میشل میاد پرسیدم کتابها را پس دادی گفت نه. همانجا زنگ زدم کتاب خانه و گفتند مشکلی نیست. ۲۰ قدم تا کتاب خانه فاصله داشت. 

بعد رفتم دوتا فولدر برای آفیس خانه خریدم. خریدهای سوپری و کمی میوه و سبزیجات خریدم و برگشتم خانه. توی ماشین میشل زنگ زد و گفت پیغام من را نگرفتی که امروز نمیتونم بیام و مریضم که مشکلی نبود و برای فردا قرار گذاشتیم. حوالی ۳ برگشتم خانه و دوستم کمی بعد از من رسید. براشون تست درست کردم چون نهار نخورده بودند. زود گوشتها و مرغها را شستم وهمینطور میوه ها را.  دوستم برای یک ماگ خریده بود خوشگل و یاد آور حیوانی است که از دست دادم.

خداحافظی کردیم و دم آخر گفت که  یک بسته گذاشته  توی پارکینگ که به مدرسه فرزندش برگردانم چون یادش رفته وقتی رفته مدرسه این کاررا انجام بدهد.  

 رفتند خانه دوست دیگر که در کنار آنها باشند و با آنها هم خدا حافظی کنند. پسرش چیزی را جا گذاشت که بهش پیغام دادم و همسر دوستش را فرستاد تا بگیرتش.

از سفارت تماس گرفتند برای مدرکی که جا مانده بود.برای شام هم تست درست کردم برای ایشان و جمع و جور کردم و کمی تی وی دیدم و خوابیدیم. 

 

شنبه آغاز شد, روز خوب و هوای بسیار عالی و خدا را شکر. میشل آمد و خانه مانند دسته گل شد. این هفته های آخره که میشل میاد, خدا براش خیر بخواهد هر جا که هست. هم خوشحاله و هم ناراحت ولی تصمیم خودشه به هر حال. براش کافی درست میکنم و ازش میخواهم هر زمان که خواست دست از کار بکشه و حتا بره. 

با هم کار میکنیم و اثار مهمانها را پاک میکنیم. کلی لحاف و روتختی می اندازم تو ماشین, بهم نگاه میکنه و میگه کسی به تمیزی تو ندیدم! میخندم و میگم بوی آدمها توی وسایل میمونه و هیچکی نمیفهمه جز من, میگه منم میفهمم. 

از خوشحالی مادر شوهرش میگه که از مادر مقدس برگشت اینها را خواسته بود, از مادر خودش میگه که ناراحت کار پیدا کردنشه. براش میوه و کافی و بیسکوییت میگذارم و میشینه. با دوستی که فکر میکردم از دستم ناراحت شده حرف زدم کوتاه و برای شام ماهی دودی با سبزی پلو درست کردم. ایشان برای ناهار یک ساندویچ کوچولو برد. کارها که تمام شد و قصد رفتن کرد گفتم میرسونمت و یک عطر که به عنوان هدیه خریده بودم بهش دادم. خیلی خوشحال شد و رسوندمش, لباسها و وسایل  بچه دوستم را هم برد بده مدرسه چون برای بچههای خودش را هم باید میبرد.

از کارهای انجام نشده اش میگفت از قرضهایی  که باید پرداخت کند و.... داستان ناامیدی میشل ته ندارد. 

رفتم نان خریدم برای هفته و صبحانه و کمی خرید و زود  برگشتم خانه. غروب با ایشان رفتیم پیاده روی, شام هم که آماده بود کلی برنامه های دوست داشتنی خودم را دیدم, با مادر و پدرم صحبت کردم. کل بعد از ظهر را استراحت کردم.

 یک شنبه شلوغ است چون برای هفته آینده باید  آماده شد. مواد سالاد سیب زمینی آماده کردم و همینطور پلی یونانی برای یکروزدر هفته و همینطور ناهار که کلم پلو بود. یک سوپ هم پختم برای شب که ایشان کاسه چه  کنم دست نگیرد. 

بعد هم کمی لباس جمع کردیم و مرتب کردیم و من رفتم حمام و بعد ناهار و خواب که چون ا ز خواب پریدم از سرو صدا سر درد گرفتم. عصر ایشان چای گذاشت و میوه و شیرینی و منم کمی اجیل حرارت دادم روی گاز و بعد صورتم را لیزر کردم. این کار باید چند هفته پیش انجام میشد. غروب پیاده روی در باران با ایشان و آماده ساختن همه چیز برای هفته پر کار. 

من شبها حتا کتری را هم پر آب میکنم و قوری را میشورم و چای خشک میریزم,  شما چطور!



 


سلام چهارشنبه!


چه ترافیکی چه روزی, یعنی از رفتن با ماشین پشیمان شدم. برای خودم کمی طالبی و هندوانه برداشتم و آب و رفتم سرکار. دیدم گیر کردم زنگ زدم به همکارم که من دیر میرسم که جواب نداد. معمولا زنگ میزد ولی زنگ هم نزد. خوب رسیدم دیدم همکارم که به دنبال مرخصی بود نمیاد چون مریضه. البته مدیرمان سر تکان داد که خود تو بخوان حدیث مفصل. 

منم کارهام را انجام دادم. کلا روز خلوتی بود. چند نفر برای مصاحبه آمده بودند که دیروز زنگ میزدند به بعضی ها که بیایند برای مصاحبه دوم. داره شکل میگیره اگر خدا بخواهد. البته این دید منه, همکارم معتقده اینجا هیچ وقت شکل نمیگیرد. شریک مدیرمون هم هرروز اینجاست. من تو یک اتاق در اندر دشت برای خودم کار میکنم. تازه وسط کار نرمش هم کردم. میوه هام را خوردم و ساعت ۲ رفتم برای خودم نیم ساعتی راه رفتم و نان هم خریدم و یک رول اسفناج و پنیر برای خودم به همراه شیر سویا و کراکر. آن دوتای آخری را برای آفیس خریدم که بقیه روزها استفاده کنم. ساعت ۵.۱۰ دقیقه کآرم تمام شد و خودم را به دریا ی پر تلاطم ترافیک سپردم. توی راه بودم که دوستم زنگ زد که پسرم را از خانه دوستی برمیدارم و به سمت شما  میام, منتها شام نمیام. ۶.۴۵ دقیقه بود که رسیدم خانه و آب گذاشتم برای ماکارونی. کمی خانه رامرتب کردم و رفتم سراغ اتاق مهمان. ملافه ها را عوض و همه روتختی و پتو های مهمان را  انداختم که بشورم و سری تمیز کشیدم روی تخت. بعد هم دستشویی آن اتاق را تمیز کردم و اسپری انتیباکتریال به ملافه ها زدم و همینطور به توالت و دستشویی آن اتاق. بعد رفتم از دستشویی اتاق دیگه یک چیزی بردارم که دیدم آن هم استفاده شده!!خوب مهمان عزیز که چند روز اینجا بودند پاره ای از مسایل را در حمام و دستشویی خودش انجام میداد و پاره ای دیگر را در آن یک دیگر. خوب چرا!؟آنهم تمیز کردم! یک اسپری خوشبو کننده هم زدم و درو پنجره ها را باازکردم تا  هوا عوض بشه. سالاد مفصلی درست کردم با شام و خوردیم با ایشان و جمع کردیم. حوالی ساعت ۹ بود که دوستم زنگ زد که نمیاد. منهم ریلاکس گفتم مشکلی نیست و دوش گرفتم و مسواک زدم و  خوابیدم.

خوابهای گوناگون بی سروته دیدم. 


پ.ن. اینکه آدمها را بفهمی بهتره تا بخواهی آنجور که تومیخواهی رفتارکنند. 

دریا

سه شنبه یک روز خوبی است چون تعطیل است. بیدار شدم و کمی در تخت ماندم وفکر کردم چه کنم در این روز تعطیل آفتابی. خوب برخاستم و اول صبحانه ردیف کردم و همینطور نهار را. روز آفتابی زیاد نیست اینه که تصمیم بر آن شد که ماشین را روشن کنم. لحافها انداختم و همینطور یک دوه لباسهای تیره, ۵ بار! ایشان شرمنده کرد و همه را پهن کرد برام. بعد هم از باغ و باغچه سان میدید.  خانه را گردگیری کردم و مرتب کردم. به فکر جارو  بودم که ایشان آمد و گفت بیا بریم دریا و منم هم قبول کردم, برنج را دم کردم و روی حرارت  کم گذاشتم و دوش گرفتم و رفتیم دریا. باز من رانندگی کردم و ایشان غر غر غر, بپیچ, راه بده, راه نده و...یعنی اگر این بشر نظر نده روزش شب نمیشه. من دیگر یک وقتهایی حرفهاشو نمیشنوم. 

گفتم مایو بردارید, گفت سرده نه تو آب نمیرم. منم که تو آب نمیرم کلا. رفتیم راه بریم که دیدیم عجب آب گرمی و چه هوایی وکلی پشیمان که کاش مایو آورده بودیم. من تو آب کلی راه رفتم کنار ساحل. ۱ ساعتی راه رفتیم و به سمت خانه قرارشد برویم. قرار  بود نان بخریم که گفتیم  شب میخریم. برگشتن دیگه ایشان ازحد  به در برد و نزدیک خانه بهش گفتم ببین آدمها متفاوتند, متفاوت حرف میزنند, فکر میکنند و رانندگی میکنند. ساکت شد. 

 شروع کرد به حرف زدن که جورا عادی کنه منم محلش نگذاشتم دیگه. 

رسیدیم خانه و من رفتم سراغ جارو برقی و ایشان و مهمان سراغ  کباب. که کارم نصفه موند و ناهار را کشیدم و خوردیم. بعد هم همه ظرفها را پاک کردند و گذاشتند توی سینک چون ماشین داشت کار میکرد. غذاها را جمع کردیم و خوابیدیم. من یک ساعت بعد بلند شدم و میوه و هندوانه طالبی گذاشتم با چای دم کردم. یکی از دستشویی ها را که جا مانده بود شست و بقیه خانه را جارو کردم.  بعدش دیگه چرخیدم, کتاب خواندم, وبلاگ خواندم. با خدا عشق  کردم. عکسهای جدید خواهر زاده ام را دیدم. ایشان تمام لباسها را جمع کرد و تا کرد, همینطور لحافها را.بعد هم یکی از دوستان ایشان عصر آمد که وسیله ای را بگیرد, داشتم چای میریختم که آمد, استکانی اضافه کردم و چای ریختم.

ایشان نرفت نان بخرد و ما باید کره مربا به انگشت بمالیم و بخوریم.

عصر دلپذیری بود. رفتیم کنآر دریاچه برای پرندگان غذا بردیم و نیم ساعتی راه رفتیم. برگشتیم خانه و چون ناهار در خوردیم و کلی اسنک و میوه خوردیم کسی میل به غذا نداشت. 

مایه ماکارونی درست کردم برای فرداشب. آن دوستم که داره میره یک ایالت دیگر فردا میاد خونه ما میماند چون خانه اش را باید تمیز کنه و اسبابها را میبرند. یکی دو شب میاد میمونه. ایشان هم غرغر چرا میاد!!! برای فردای ایشان سالاد گذاشتم با تن ماهی و خودم طالبی و هندوانه برداشتم کهبا پنیر بخورم. 

ساعت ۹.۴۰ دقیقه گفتند بدمون نمیاد چیزی بخوریم. منم پای و اسپرینگ رول گذاشتم تو فر و آمدند خوردند و جمع کردند. ماشین را روشن کردم.

به موهام از صبح روغن زده بودم و کلاه حوله ای به سر رفتم صورتم ر اشستم و کرم دست وپا و صورتم را زدم و مسواک زدم و شب به خیر گفتم. با مهمان خداحافظی کردم چون فردا میخواهد برود. 

شب موقع خوب با  خواهر ایشان چت کردم و کلی محبت نثار هم کردیم و به خدا سپردمش.