-
بی پایان من
یکشنبه 16 آبان 1395 16:13
ساعت را نگاه میکنم و ۹ شده! امروز روز خوبیست ؛ بوی خوبی در صبحگاه پیچیده. چای دم میکنم و به تخت بر میگردم. ایشان زیاد میخوابد و من هم در تخت کمی از اینسو و آنسو میخوانم. کمی بلند میشوم و صبحانه را میچینم؛ ماشین را خالی میکنم. شیر و انبه درست میکنم. ایشان ساعت ۱۰ کش و قوس میدهد. لباس در ماشین میاندازم و کمی مرتب میکنم...
-
سلام شنبه
شنبه 15 آبان 1395 16:29
هوا خیلی سرد شده و اول صبح برای پرنده ها گندم میریزم چون چشم انتظارند. شیر و انبه درست میکنم. با خاله ام چندی بود صحبت نکرده بودم و ساعت ۹ بود که میس کالش را دیدم و زنگ زدم. ایران نبود و با هم حرف میزنیمپیرامون خیلی چیزها. امروز و من کمی خانه را مرتب میکنم، طبقه پایین را بخارشو میکشم و برای ناهار آبگوشت درست...
-
جمعه پرتقالی
جمعه 14 آبان 1395 17:51
جمعه روزیه که خانه میمونم. دوست دارم برای ناهار آلو اسفناج درست کنم که ایشان گفت هر چی هست میخوریم. یک روز گرمه اما بادی. زود کارم را شروع می کنم تا زود تمام بشود.پدوتا پرتقال می اندازم تو آب و روی دمای کم میگذارم که بپزه. یک بسته سبزی خالی میکنم توی کاسه تا یخش باز بشود. خانه بوی پوست پرتقال میدهد. کلی لباس و جلو دری...
-
آفتاب مهربانی
پنجشنبه 13 آبان 1395 17:18
۵ شنبه برای ناهار قرار است با همکاران قدیم که با هم الان دوست هستیم ناهار برویم بیرون. من دوش میگیرم و آب هندوانه میخورم و ۱۱ میروم بیرون؛ هوا دلپذیر است و من زود میرسم. برای خودم سبزیجات و کرفس و هویج و نخود فرتگی میخرم تا غذاهای رنگی رنگی درست کنم برای خودم. دوستانم دیر میرسند و من زمان دارم که کمی خرید دیگر بکنم....
-
سر آشپز ایشان
یکشنبه 9 آبان 1395 14:49
یکشنبه زود بیدار شدم و صبحانه را آماده میکنم و سیب زمینی و تخم مرغ و مرغ میپزم برای سالاد الویه ناهارمان. تند خانه را گردگیری میکنم و دستشویی ها را تمیز میکنم و دوشی میگیرم و ساعت ۱۰ با دو ماشین جدا میرویم بیرون چون میدونم اداهای ایشان را. پشت چراغ قرمز در کنار هم ایستادیم. ایشان شیشه را پایین میدهد و میپرسم آن کیسه...
-
در مسجد
یکشنبه 9 آبان 1395 14:02
شنبه صبح دوش میگیرم و ساعت ۹۰۵ آرایشگاه هستم. به ابروهای تا به تام نگاه میکنم. موهام را خشک میکند و ازش میپرسم به نظرت یک ابروم پهنتر نیست که میگه کمی. هر زمان دوست داری جایی همه چیز مرتب باشد یک جای کار میلنگد. ازش خواهش میکنم که اگر میتواند دستی به این ابرو ها بکشد. کارش که تمام میشود با بند ابروهای نامرتبم را سامان...
-
نوبرانه
جمعه 7 آبان 1395 14:59
دوشنبه رفتم سر کار هیچ کسی نبود جز خودم در قسمت خودم! کارم را شروع کردم و شادان تنهایی کار میکردم. یک آوای آرام بخش با صدای کم هم گذاشتم تا محیط را آرام کند. کارهام خوب که نه عالی پیش رفت. برای ناهار چند تا تکه پیتزا داشتم ولی رفتم بیرون و راه رفتم و سوشی هم خریدم برای خودم. یک کرم پیلینگ بادام ژاپنی و یک ظرف کوچک...
-
مهربانی را زندگی کن
یکشنبه 2 آبان 1395 16:56
پنج شنبه آفتابی خوبیست. خانه را تمییز میکنم و کلی شستشو. لحافها و ملافه و بالش و روتختی و رویه تشک و جلو دری حمام و توالت و کلی لباس با رومبلی ها را میریزم داخل ماشین چندین بار و همه را بیرون پهن می کنم در باد و آفتاب و شام هم آماده میکنم و میروم به سوی کارم تا شب کار میکنم. شام یادم نیست که چی درست کردم! برای جمعه...
-
بتی محمودی
چهارشنبه 28 مهر 1395 16:46
سه شنبه ۷.۳۰ ماشینی به دنبالم آمدو رفتم ماشینی را که برام رزرو شده بود گرفتم و به سوی محل کار در شهردیگرروانه شد. سرراه همکارم را برداشتم و رفتیم. من از کار کردن با این خانم خیلی خوشنودم. هرچند که اینبار زمان رفت تنها کافی گرفتیم از کافه دلنشینمان اما به خودمان قول دادیم ناهار برگردیم و بشینیم و استراحتی هم بکنیم. به...
-
کاسه آب
دوشنبه 26 مهر 1395 15:32
دوشنبه روز رفتن دوستمانه؛ روز سختیه. ساعت ۷.۳۰ دوش گرفتم و آماده شدم. آنهم زود بیدار شد. ساعت ۸.۴۰ بود که زنگ در را زدند و آمده بودند دنبال فرشته اش که مسافر بود. قلبم فشرده شد و گفتم آخ اومدند! بغلش کردم و همه هیکل کوچولوش را بوسیدم. کمی بعد بردنش؛ حال من خوب نبود حال دوستمان را نمیدانم. چند نفر سرش را درمناسبتهای...
-
درهم نویسی
یکشنبه 25 مهر 1395 17:22
جمعه صبحانه درست کردم برای خودم؛ سرم را روغن زدن و کمی بعد دوش گرفتم. پرندههای باغ را غذا دادم و با دوستمان و دوست تازه واردمان رفتیم ایکیا؛ من شمع، زیپ کیپ و کاسه کوچک و خرده ریزه خریدم؛ ناهار خوردیم و بستنی و سر راه سبزی پلویی و بادمجان و کرفس، لیمو عمانی و خوراک حیوانات، زیره هم گرفتم و برگشتیم خانه. ایشان هم رسیده...
-
بوی سیب
سهشنبه 20 مهر 1395 13:57
بوی سیب ترش و گلهای نرگس ورودی خانه را فرا گرفته؛ چای را ریختم و آشپز خانه تمیز شده و شام خورده شده. حوله ای دور سرم پیچیدم و راحتترین لباس خانه ام را پوشیدم. روزم را ازابتدا میبینم؛ ۷ بیدا میشوم و دوش میگیرم. حالم خوب نیست از دیشب؛ دلدرد و خیال بالا آوردنی که تمام شب درگیرش بودم. کمی آبجوش و نبات میخورم و ایشان...
-
روزوروزگار
چهارشنبه 14 مهر 1395 14:33
چهار شنبه رسیده و من خانه میمانم. هوا بد نیست. امروز روز خانه است؛ آب پر تقال گرفتم برای همه و گذاشتم تو یخچال. یخچال را تمیز میکنم. دوستمان رفته دنبال کارهاش و منم تنهام، از اون تنهاییها که نباید باشه؛ تنهایی های بد. ماسک صورتم را میزنم و دوش میگیرم کمی اودیو گوش میدهم، کمی مدیتیشن میکنم. پیاده روی میروم، بادمجان...
-
گل زنبق
سهشنبه 13 مهر 1395 16:20
سه شنبه است و خانه ماندم. قرار بود با دوست تازه واردمان قرار بود برویم جایی که خودم دوشنبه شب کنسل کردم. خانه را گردگیری میکنم و تمیز میکنم با شکیبایی, باید خرید هم بروم. دوستمان ساعت ۱ از خواب بلند شده و میپرسد کی میرویم. شام هم لازانیا آماده هم دارم, تنها سالاد پاستا با پستو باید درست کنم. دوستمان بالا گیتار میزند...
-
بازکشت به کار
دوشنبه 12 مهر 1395 17:14
امروز ساعت ۷ از خواب بلند میشوم, کار دارم! ایشان میرود و من برمیگردم به تخت و مدیتشن میکنم و خوابم میبرد تا ۸.۳۰. از خواب بلند میشوم و دوش میگیرم, لباسم را میپوشم, آرایش هم میکنم و میروم آشپزخانه. مرتب میکنم و ماشین را خالی میکنم. برای ناهار سوشی درست میکنم و میگذارم یخچال. ۴ لیوان آب میخورم و کمی انجیر خشک و گردو و...
-
خوبم
یکشنبه 11 مهر 1395 15:49
دیشب خوب نخوابیدم, از دست ایشان خیلی ناراحت شدم. با این حال صبحانه را رو به راه میکنم کمی مرتب میکنم, ایشان رفته سراغ باغبانی و کارهای باغ را انجام میدهد. من هم دوشم را گرفتم و صبحانه را دیر می خوریم . ایشان پیشنهاد داد ه که ناهار بریم بیرون ولی ناهارداریم از دیشب و خوب میریم پارک جنگلی برای پیادهروی. من دو سه سری...
-
تنها
شنبه 10 مهر 1395 16:50
نگاه به ساعت میکنم, ۸.۳۰ را نشان میدهد. رو به ایشان میچرخم و میپرسم کی میری؟جواب میدهد ۹.۳۰, صبحانه هم نمیخورم. کمی میمانم و تصمیم میگیرم بروم یوگا, لباسم را میپوشم, موهام را محکم می بندم و آب و حوله و مت یوگام را بر میدارم و میروم بیرون. درست ۱۰ دقیقه رانندگیست. باران میبارد و هوا ابریست. دختر مهربانی امروز ما را کمک...
-
دوست
جمعه 9 مهر 1395 18:15
هر دم تدارک میبینم برای بهتر شدن زندگیم, هر دم خودم را کامروا و کمیاب میبینم. کار سختی نیست چشمانم را می بندم و خودم را میبینم با آنچه که خواهانم و سپاسگزارم. در بسته ای نمیبینم و اگر هم هست در بازی در کنارش پذیرای من میباشد. ۷.۳۰ صبحه که بیدار میشوم, چرخی در خانه میزنم. رد و پای ریخت و پاشهای ایشان از دیشب روی کاناپه...
-
صدای توام
پنجشنبه 8 مهر 1395 03:08
دارم فکر میکنم از ۳ شنبه تا ۵ شنبه چه کردم. سه شنبه به دوست تازه وارد زنگ میزنم که با هم به مارکت برویم و همه آنجاهایی که براش گفته بودم میرویم تا راه را یاد بگیره. اینکه چه چیزی را از کجا باید بخره. دوست تازه وارد از من ازعذر خواهی و تشکر میکند! سبزی تازه می خرد تا آش درست کند. پنکیک میگیرم و با هم میخوریم. نان تازه...
-
-آغوش امن بیکران-یادداشت ثابت
چهارشنبه 7 مهر 1395 04:45
زندگی کردن را آموختم و دیدم قوانین خداوند بسیار ساده هستند. مانند ۹ ماه در زهدان مادر زندگی میکنم که نگران انگشتانم نیستم چون ایمان دارم پدیدار خواهند شد به زمان مناسب, که نگران نیازهایم نیستم چون به عشق متصلم؛ که نگران فردا نیستم چون هر روز از روز قبل بهترم, کاملترم, زیباترم. نگران ترک زهدان مادر هم نیستم چون باور...
-
یوگا
دوشنبه 5 مهر 1395 13:17
امروزصبح ۱۰ دقیقه به هفت از خواب بلند شدم و برای ایشان صبحانه آماده کردم و ناهارش را گذاشتم و برگشتم تو تخت. کمی غلتیدم و آیپد را برداشتم و اسمم را نوشتم برای کلاس یوگا! هنوز ۸ نشده بود. کمی مدیتشن انجام دادم و ۸.۳۰ بلند شدم و خانه را گردگیری کردم. برای بلیت مادر ایشان زنگ زدم. ماشین را روشن کردم و دستشویی ها را شستم...
-
هفته در هفته
یکشنبه 4 مهر 1395 18:17
ویکشنبه آغاز میشود که به زور ایشان را میفرستم برای ورزش. خودم صبحانه را آماده کردم. ناهار هم که غذا داشتیم و کاری چندانی نداشتم. لباسهای خشک شده را تا کردم و جا به جا کردم. ایشان آمد و صبحانه خوردیم همگی و چون هوا هم خوب بود رفتیم بیرون به پارک جنگلی و یک ساعتی راه رفتیم و برگشتیم خانه. ناهار کباب برای ایشان و دوستمان...
-
اشرف مخلوقات بلای دنیا
یکشنبه 28 شهریور 1395 20:01
دوشنبه ساعت ۶ راه افتادم و همکارم و رفتیم به سمت سایت, ۴ ساعت رانندگی بود تا مقصد. سر راه همان کافه دوست داشتنی ایستادیم و من دوست داشتم از کیک پرتقال خانه بگیرم که نداشت.یک کیک بری خوشمزه گرفتم که نصفش را نتونستم بخورم چون خیلی بزرگ بود ولی عالی بود و این استاپ خستگیمون را در برد. به سمت کارمان رفتیم و خیلی همه چیز...
-
روزمره
یکشنبه 21 شهریور 1395 18:56
چهار شنبه ساعت ۷.۳۰ یک ماشین آمد دنبالم و رفتم ماشینی که برام رزرو شده بود را گرفتم و یک نیم ساعتی منتظر همکارم شدم تا بیاد. بسیار فرد متشخصی بود با وجود سن کمش. من یک ساعت رانندگی کردم و همه راه را آن. به شهر مورد نظر رسیدیم و کمی در شهر گشتیم و نهارخوردیم و رفتیم به سوی سایت. هوا بسیار خوب بود. کآرمان را انجام دادیم...
-
آفتاب بتاب
سهشنبه 16 شهریور 1395 16:16
امروز صبح ایشان رفت و چون سمینار داشت صبحانه نخورد. منم موندم تو تخت و خوابیده مدیتشن انجام دادم و نزدیک ۸ بلند شدم. برای خودم یک لیوان بزرگ آب طالبی درست کردم که صبحانه ام بود. موهام را روغن زدم. آنروز که کرکره افتاد دیدم گوشه کنار سقفها تر عنکبوت بسته اینه که بعد از غذا دادن به پرندها داستر دسته بلند را برداشتم از...
-
سلام هفته
دوشنبه 15 شهریور 1395 17:37
حساب روزها از دستم در رفته. دوشنبه قراره خوب باشه, اول هفته است. زود بلند شدم ولی برگشتم به تخت و الکی وقت را کشتم. ۱۰ دقیقه به ۹ بلند شدم. پرنده ها را دان دادم.شیر گرم کردم با دارچین و عسل با یک برش نان تست و کره و عسل و نصف کف دست سنگک با کره و پنیر خوردم. به آقای نانوا زنگ زدم که سفارش نان بدهم ولی دیدم دوشنبه...
-
دور تند زمان
جمعه 12 شهریور 1395 17:42
سه شنبه بیدار شدم, صبحانه را رو به راه کردم و رفتم سر کار. یک مسیر ۱۰ دقیقه ای نزدیک به نیم ساعت طول کشید و کآرم هم یک نصفه روز. بعد از کار رفتم شاپینگ سنتر و کمی میوه و سبزیجات خریدم. یک شلوار مخمل کبریتی فیلی برای خودم خریدم. یک لیوان بزرگ آب سبزیجات هم برای خودم که ناهارم شد. برگشتم خانه و خانه را تمیز کردم. چند تا...
-
روزی بارانی
سهشنبه 9 شهریور 1395 17:38
امروز ساعت ٧.٣٠ بیدار شدم، به ایشان تن ماهی با کوجه و خیارشور دادم. ۸ همکارم آمد دنبالم و رفتیم به سایت. درست ۸.۳۰ رسیدیم و رفتیم به اتاق کار, کامپیوترها را روشن کردیم و همه چیز رو به راه کردیم و گفتیم تا یوزرها بیان یک چای و کافی بخوریم. رفتیم به آشپزخانه تمیزشون و من یک چای کمرنگ درست کردم و کمی خوردم. ماگم را...
-
دوشنبه وار
دوشنبه 8 شهریور 1395 14:31
دوشنبه آفتابی خوب است. برای ایشان یک ساندویچ سبزیجاتی درست کردم با موز, نارنگی و سیب. صبحانه اش را آماده کردم و رفتم توی تخت. کمی دراز کشیدم و کمی خواندم. حوالی ۹ بلند شدم و روزم را آغاز کردم.برای پرنده ها غذا ریختم و صبحانه را جمع کردم. کمی توت فرنگی را با آب پرتقال و موز میکس کردم و شد صبحانه ام. نزدیک ۱۰.۴۵ دقیقه...
-
یک لحظه تفکر...
یکشنبه 31 مرداد 1395 19:36
فرض کنید با لباسی نازک و بدون کفش در یک روز سرد زمستان در حال راه رفتن در خیابان هستید، سوز و سرما از همه طرف هجوم آورده و باد گوش ها و دست های شما را آزار میدهد، کف خیابان سرد، خیس و جای جای آن پر از زباله، اشیا تیز و برنده است. دو یا سه روزی ست که غذا نخورده اید و از شدت گرسنگی ضعف کرده اید، هیچ کس زبان شما را...